مادری که قصد داشت تفنگ پسرش را بردارد
به گزارش نوید شاهد البرز؛ مام وطن یعنی یک سرباز با هزاران آرزو، عشق به وطن او را بس. ایستاد و گفت: خونم رنگینتر نیست! جان چه قابل دارد در برابر خاک کشورم. نمیگذارم دشمن براین سرزمین قدم بگذارد. تا پای جان ادعا نبود گلهای داوودی شهادت میدهند.
پدری آزادیخواه و همرزمی با ستارخان و باقر خان
زیور قلندری هستم، پدر و مادرم اصالتا اهل شهر باکو در آذربایجان شوروی هستند. پدرم ارتشی بود که بعد از ارتش استعفا داد. پدر و مادرم مهاجر بودند. پدرم سواد لاتین داشت. روسی صحبت میکرد. پدرم مسیحی بود. ابتدا دینش اسلام نبوده اما بعد ایمان میآورد و مسلمان می شود. مادرم در مسلمان شدن پدرم نقش داشت چون خودش مومن بود، شرط می گذارد که پدرم باید مسلمان شود تا با او ازدواج کند. پدرم عضو یک جنبش بود که زمان باقرخان و ستارخان فعالیت داشتند. او به ایران میآید و اینجا به زندان می افتد. مادرم تا نهم در باکو درس خوانده بود. آنها در باکو ازدواج میکنند و بعد از ازدواج به ایران میآیند. فرزندانشان اینجا متولد میشوند. پدرم گاهی از فعالیتهای انقلابیاش از آن دوران تعریف میکرد و من خیلی دوست داشتم که در رده آنها باشم و بجنگم. پدرم آزادیخواه بود. اسلحه هم داشت. با رژیم شاه مبارزه میکرد.
پدر و مادر بدو ورود به ایران در زنجان ساکن میشوند و بعد به تهران میآیند و در خیابان ولیعصر ساکن میشوند. ابتدا مغازه نجاری در پل چوبی راه میاندازد بعد که از زندان آزاد میشود در این کار مشغول بودهاست.
من هم در تهران به دنیا آمدم. خیلی زود ازدواج کردم؛ هم خانهداری هم بچهداری میکردم و هم درس خواندم. از فیروزگرد لیسانس گرفتم و پرستار شدم. بیمارستان ناتردام دو فاطیمای زمان شاه که الان حضرت فاطمه(س) نام دارد، کار میکردم. همسرم آرایشگر بود. در ناصرخسرو آرایشگاه داشت. من 12سالگی مادر شدم. خانواده برای من کارگر گرفتند که کارهایم را انجام دهد.
شهیدی که آکاردئون میزد
برف میبارید. بهمن ماه سال 1341، احمد به دنیا آمد. من علاقه زیادی به درس خواندن داشتم. هر چه بیشتر درس خواندم بیشتر روی بچهها کار کردم. بچهها در آرامش بزرگ شدند با صحبت قانع میشدند و منطقی بودند. احمد هم بچگیهای خودش را داشت البته خیلی هم مودب بود. بزرگتر که شد من به او پول میدادم و اختیار خرید لباس و مایحتاجش را داشت. رانندگی بلد بودم، گاهی هم من آنها را بیرون میبردم. احمد چند تا دوست صمیمی ترک زبان داشت با آنها رفت و آمد میکرد. اوقات فراغتش را هم زبان روسی میخواند. رابطه خوبی با فامیل داشت. به خانه فامیل میرفت و آنها هم آکاردئون زدن احمد را خیلی دوست داشتند. احمد به آکاردئونی مسلط بود. گروه داشتند همنوازی میکردند. آواز می خواندند. گاهی با دوستانش فوتبال بازی می کرد.
17 سالگی دیپلم گرفت. سال 57 در اوج شکلگیری انقلاب زمان فرخ پارسا بود. وزیر آموزش و پرورش که اعدام شد. انقلاب ان روزها آتشی زیر خاکستربود. احمد دانشآموز خوبی بود. همیشه تقدیرنامه میگرفت. همان سال دیپلم گرفت. سال 58 بود که میگفت: میخواهم به سربازی بروم. ما میگفتیم که صبر کن! بگذار ببینیم که اوضاع چه شکلی میشود.
مومن واقعی
احمد متعصب نبود. به کسی زور نمیگفت: با کسی دعوا نمیکرد؛ واقعا باادب بود. نمیدانم چه جوری بیان کنم؛ مومن واقعی بود. همه چیز را تشخیص میداد که چه جوری رفتار کند؛ در اجتماع چه جوری باشد؛ با مردم چه جوری رفتار کند. هر غذایی بود میخورد و اعتراض نمیکرد. هر جایی میرفت از دست پخت من تعریف میکرد.
انقلاب که شکل گرفت و خودش را نشان داد. احمد هم به انقلابیون پیوست. به آنها خیلی کمک میکرد. کیسه شن درست می کرد سرشان را میدوخت و سر کوچه میگذاشت؛ داشت میجنگید؛ حتی عنالقریب بود که شهید شود. اصلا خانه نمیآمد من برایش غذا میبردم. آهسته میرفتم تا به او برسم؛ گاهی سینهخیز؛ گاهی از کنار دیوار میرفتم که تیر نخورم. روحیه وطنپرستی و مبارزه با ظلم داشت. احمد تا صبح سرکوچه کشیک میداد.
سوئد یا جبهه
با این حال ما به او میگفتیم: نرو اما زمانی که میرفت کمکش میکردیم. من از فسادی که کم و بیش درجامعه بود ناراضی بودم. گاهی در اتوبوس اذیت میشدیم چون مرد و زن جدا نبود. گاهی در خیابان مردها مزاحم خانمها میشدند.
انقلاب که پیروز شد خوشحال بود. اول رفت سربازی که بعد به دانشگاه برود. قصد داشت برای ادامه تحصیل به سوئد برود. به جبهه اعزام شد. من گفتم: نرو! شهید میشوی! گفت: همه جوانها میروند مگر خون من رنگینتر است. باید از وطنم دفاع کنم حتی اگر شهید شوم. کلاه سربازی گذاشت بود سرش که روی آن نوشته بود: شهید فعلا زنده! مثل روز برایش روشن بود که شهید میشود. میگفت: امکان دارد برنگردم ناراحت نشو! گریه نکن!
سرباز ارتش بود و یکبار هم به مرخصی آمد. دوره آموزشی اش، صفرپنج کرمان بود. دوم مهر 1362، در مهران توسط نيروهای عراقی با اصابت تركش به گردن، شهيد شد. پدر احمد وقتی احمد 12،13 سالش بود فوت کرد. ما 37 سال است که از تهران به کرج آمدیم. یک روز یک آقایی آمد در خانه و پرسید: منزل احمد حمیدی اینجاست؟ گفتم: بله خبر شهادتش را آوردید؟ گفت: بله که من دنیا برایم تار شد و بیهوش شدم.
احمد شهید شده بود. ترکش به نخاعش خورده بود. غم و غصهام شروع شد. هیچ چیز مثل گذشته نبود. قبل از آن عروسی میرفتم شاد میشدم؛ حتی یک پارک میرفتم شاد میشدم. پیکرش را منتقل کردند به بیلقان و پیکر را با آب و گلاب شسته بودند. بعد از تشییع در بهشت زهرا قطعه 28 به خاک سپردند.
گلهای داوودی و شعرهای مادرانه
اوایل بیشتر پنجشنبهها سر مزار بودم. راه دور بود برای احمد گلهای داوودی در باغچه خانه کاشته بود. پنجشنبهها میچیدم میبردم سرمزار میگذاشتم. الان هم گاهی به من عطرآگین سر میزند؛ پنجشنبهها عطر و بویی در اتاق میپیچد گویی عطر بهشت است.
گاهی با او صحبت میکنم و گاهی برایش شعر میگویم. قبل از اینکه شهید شود من خواب دیدم؛ در ساحل ایستادهام منتهای ساحل یک دیوار سیاهی بین من و دریاست. دیدم احمد با قایق به سمت ساحل میآید هنوز شهید نشده بود. پارو می زد. به ساحل رسید برای من دست تکان داد و از من دور شد. از سربازی که برگشت خوابم را برایش تعریف کردم دورش گشتم. برای همین خواب شعر هم گفتهام.
مادر که قصد داشت تفنگ پسر را بردارد
پسرم را در راه وطنم دادهام اگر دوباره قرار باشد که به کشور ما تجاوز شود و خاکمان را تصرف کنند؛ پسر دیگرم را برای جنگ میفرستم؛ حتی خودم اسلحه دستم میگیرم و میروم چون وطنم است. وقتی احمد شهید شد من عزم کرده بودم که بروم جایی که او شهید شده است بجنگم اما فامیل نگذاشتند. گفتند که بچههایت بیسرپرست میشوند.
الان بزرگترین دلخوشی من این است که بچههایم سالم هستند. بچههای خوبی دارم. با اینکه دلم خیلی برای احمد تنگ شده است. او موجب سرافرازی من است. پسرم رفت که از وطنش دفاع کند.
از جوانهای کشورم میخواهم که هوشیار باشند و نگذارند کسی به مرزهای ایران تجاوز کند. وطنپرست باشند و از آب و خاک کشور دفاع کنند. مسئولان هم کمک کنند که جوانها شرایط بهتری در کشور داشته باشند و مملکت ما سالم بماند.
انتهای پیام/