فرمانده تکواندوکار
به گزارش نوید شاهد البرز، به نماز ایستاد، خداوند را ثنا گفت و یکپارچه به درگاه حق سجده کرد، آرزویش شهادت بود. سردار شهید «ناصر تنها» در تاریخ چهارم آبان ماه ۱۳۴۵، در شهر تهران در خانوادهای مهربان و با فرهنگ غنی دینی چشم به این دنیای فانی گشود.
پس از سپری کردن دوران خوش کودکی همراه با خانواده به استان کرج هجرت کرد و دوران دبستان، راهنمایی و دبیرستان را در همین شهر تحصیل کرد و موفق به اخذ مدرک دیپلم شد و در آزمون سراسری دانشگاه در رشته تحصیلی فنی مکانیک شرکت کرده و با رتبه بسیار بالا قبول شد. در تظاهرات دانشجویی علیه رژیم پهلوی شرکت جست و نقش فعّالانهای داشت و از آنجایی که وضعیّت کشور را نابسامان دید جهاد در راه دین و میهن را بر تحصیل برتر دانست. ناصر قبل از اینکه به سن تکلیف برسد تمام فرائض دینی خویش را به خوبی انجام میداد و تلاوت قرآن را بسیار دوست میداشت و از زمانی که نوجوان بود تا هنگام شهادت هر روز بر خواندن چند آیه از قرآن کریم مداومت میکرد.
ورزش و رشادت
وی به پدر و مادر خویش بسیار احترام میگذاشت و همواره سعی داشت در جهت رضایت خداوند و پدر و مادرش گام بردارد، او ورزشکار قابلی بود و از علاقه مندیهای وی ورزش تکواندو بود که در این رشته ورزشی تبحر خاصی داشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در پایگاه بسیج منطقه ثبت نام کرده و به دلیل دانایی و مسئولیّتپذیری به مدت شش سال ریاست انجمن پایگاه بسیج را برعهده وی نهاده بودند.
او در تمام امورات متعهد و کارآمد و لایق بود، با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران پس از آموزشهای لازم از طریق این نهاد انقلابی داوطلبانه برای رضای خداوند رهسپار جبههها شد. وی همیشه در عملیاتها به عنوان نیروی مخصوص شرکت میکرد و هدف این نیرو وارد شدن به خطوط اوّل دشمن بود، در اکثر عملیاتها در گردان به عنوان غواص و یا تخریبچی وارد عمل میشد و با گروه شناسایی همکاری میکرد. او به مسائل دینی و اخلاقی بسیار پایبند بود و هرگز در سختترین شرایط نماز اوّل وقت را ترک نمیکرد.
انسانی متواضع و فروتن
وی از زمان شروع جنگ تحمیلی تا شهادت خویش حضوری مستمر و فعّالانه در جبههها داشت و در تمام عملیاتها شرکت کرده بود، بعد از اعزام در عملیات فاو با اصابت گلوله به پایش مجروح شد و هنوز کاملاً بهبود نیافته بود که دوباره راهی جبههها شد. به دلیل لیاقت و کارآیی وی پس از مدتی او را به سمت معاون گردان انتخاب کردند. ناصر انسانی متواضع و فروتن بود و خانواده او بعد از شهادتش به مقام و مرتبه او در جبههها پی بردند، او هرگز از سختیها و مشکلاتی که در مسیر زندگیاش و یا در جبههها برایش پیش میآمد شکایتی بر زبان نمیآورد و از ریا به شدت بیزار بود. ناصر عاشق امام حسین (ع) بود و میگفت: دوست ندارم فقط با شلیک یک تیر شهید بشوم بلکه دوست دارم مانند سرور و اربابم امام حسین (ع) به شهادت برسم، زمانی که به مرخصی میآمد از در خانه که وارد میشد پای مادرش را میبوسید تا رضایت او را برای عزیمت دوباره جبههها جلب کند.
وقتشناس و با برنامه
مادر بزرگوارش میگفت: پسرم دیگر این دنیا را دوست نداشت آنقدر برای شهادت و رفتن به جبههها اصرار میورزید که دیگر مرا هم متقاعد کرده بود که او رفتنی است، ناصر حتی میدانست که کجا و چگونه به شهادت خواهد رسید. او به آن مرحله باور شهادت رسیده بود، ناصر همیشه درکارهایش برنامهریزی داشت و بسیار وقتشناس بود، او به ساعت مچی خیلی علاقه داشت، ولی هر بار که برایش ساعت میخریدیم. آن را در جبههها گم میکرد.
آخرین هدیه
وقتی که از ناحیه دست در جبهه مجروح شده بود. من و پدرش برای ملاقات او به بیمارستان رفتیم، وقتی ما را دید بسیار خوشحال شد تا نگاهم به مچ دستش افتاد. با لبخند گفت: دوباره ساعتم را گم کردهام و اصلاً یادم نیست آن را در کجا جا گذاشته ام، پدرش که او را بسیار دوست میداشت از بیمارستان خارج شد و برایش ساعت جدیدی خرید (این پنجمین ساعتی بود که برای او میخریدیم) و به او هدیه کرد. ناصر بعد از تشکر به پدرش گفت: پدر جان! باور کن که این دیگر آخرین ساعتی هست که از شما هدیه میگیرم و قول میدهم که آن را صحیح و سالم به خود شما بازگردانم. بعد از بهبودی نسبی علی رغم بی تابیهای مادرش رضایت او را جلب کرده و برای عملیات نصر عازم جبههها شد. گروه سه نفرهای را برای شناسایی انتخاب کردند که ناصر هم عضوی از آن گروه بود، وقتی میخواست برای شناسایی حرکت کند انگشترش را به یکی از دوستانش هدیه میکند و ساعتش را به او داده و سفارش میکند که بعد از شهادت من حتماً آنرا به دست پدرم برسان و آن رزمنده در ازای آن کاراز او در نامهای امضاء گرفته بود که اگر شهید شود در آن دنیا شفاعت او را نزد ائمه اطهار بکند و او نیز قبول میکند و آن ساعت دوازده روز بعد از شهادت ناصر توسط همان رزمنده به دست ما رسید و پدرش را بسیار متأثّر کرد.
به دنبال گمشده
ناصر در آخرین اعزام خویش که مادرش را خیلی بی تاب میدید برای اینکه اورا متقاعد کند به ائمه اطهار قسم یاد کرد که باز میگردد و دیگر هرگز به جبهه نمیرود و مادرش که به اعتقادات او نسبت به اهل بیت ایمان داشت. از رفتن او ممانعت نکرد. بعد از شهادت وی متوجّه شدیم که او چگونه قسم یاد کرده بود شهادت به او الهام شده بود و او میدانست بعد از بازگشت پیکر مطهرش دیگر رفتنی وجود ندارد، ناصر به طور رسمی عضو هیچ ارگان و یا نهادی نبود و به خاطر رضای خداوند داوطلبانه از طرف پایگاه بسیج به سوی جبههها شتافته بود. در آن دوران اطلاع رسانی بسیار کم بود و مادر که نگران جوان دلاورش بود بعد از هر عملیاتی پدر را مجاب میکرد تا برای پیدا کردن فرزند دلبندش به سوی جبههها بشتابد و از او برایش خبری بیاورد، در یکی از همین عملیاتها که به اتمام رسیده بود. پدرش میگفت: یک ماه بعد از عملیات در پی یافتن خبری از ناصر به کرمانشاه رفتم هرچه میگشتم از او خبری دریافت نمیکردم، به خاطر نگرانی مادرش نمیتوانستم با دست خالی به خانه مراجعت کنم. از آنجا به اسلام آباد غرب و بعد به پادگان الله اکبر رسیدم، به فرمانده پادگان گفتم چنین وضعیّتی دارم و روزهاست که به دنبال فرزندم میگردم و از او تاکنون خبری دریافت نکردهام، او با تأثر فراوانی که از چشمانش هویدا بود. لیستی از اسامی شهدای چند ماه اخیر را به دست من داد و گفت: آقای تنها شما برای استراحت به نماز خانه بروید و این لیست را با دقت بخوانید. شاید نام پسر شما در آن نوشته شده باشد. من لیست اسامی را گرفته و به نمازخانه رفتم با اندوه فراوان دو رکعت نماز به جای آوردم و در آن لحظات وقتی چشمانم به لیست میافتاد از شدت نگرانی دچار لرزش شدیدی از ناحیه کمر میشدم، ولی جرأت نمیکردم اسامی داخل لیست را نگاه کنم. اگر نام ناصر در بین شهدا باشد من چگونه میتوانستم به مادر او خبر بدهم؟ در همین اندیشهها بودم که یک نفر در نمازخانه را باز کرد، وقتی دقت کردم پسر خواهرم محمّد جم بود. با دیدن او روحیه گرفتم و بعد از سلام و احوالپرسی جریان را شرح دادم و او با اطمینان به من گفت که اگر ناصر شهید میشد، من مطّلع میشدم. نگران نباش! من حتماً پیگیری خواهم کرد. بعد از کلی جستجو متوجّه شدیم که او برای تخریب مینها با گروه به سومار اعزام شده است، خواهرزادهام محمّد چند روزی مرخصی گرفت و با هم به منطقه سومار رهسپار شدیم، به آنجا که رسیدیم به دژبانی اطلاع دادیم و گفتم: برای دیدن پسرم میخواهم به گروه تخریب چیها بپیوندم. بعد از مدتی ماشین آمد و بعد از طی کردن مسافت طولانی به میان کوهها رسیدیم. سردار خادم که اکنون فرمانده لشکر سیّدالشهدا (ع) است با گردان خود در دل کوهها چادر زده بودند و بالاخره بعد از روزها جستجو ناصر را یافتم و از دیدن او بسیار خوشحال شدم، سردار خادم به ناصر گفت: اکنون که پدر شما تا اینجا آمده است. چند روزی را به شما مرخصی میدهم تا پدرت را به خانه باز گردانی بعد از بازگشت هنوز مرخصی او تمام نشده بود که دوباره عازم جبهه شد، رزمندگان بعد از اینکه موفق شدند شهر ماووت عراق را بگیرند برای پاکسازی بلندیهای این شهر عملیاتی دیگر انجام گرفت. ناصر که به عنوان معاون گردان در عملیات نصر چهار با دو تن از رزمندگان برای پاکسازی منطقه رفته بودند.
شهادت
در تاریخ چهارم تیرماه 1366، خمپاره دشمن آنان را هدف قرار میدهد و هر سه نفر به درجه رفیع شهادت نائل شد. در این عملیات بعد از اینکه پیکر مطهر ناصر ده روز در آب مانده بود بدون هیچ تغییری و سالم توسط رزمندگان پیدا شده تحویل خانوادهاش شد و جسم پاک او را در گلزار شهدای امامزاده محمّد(ع) حصارک کرج به خاک سپردند.
انتهای پیام/