سیری در حیات طیبه شهید «سردار شهید خداداد ورزدار»:
سردار شهید «خداداد ورزدار» از شهدای دوران دفاع مقدس است. از او روایت شده است: «در این زمینه مشتاقانه به مردم خدمت می‌کرد. شهید ورزدار به مطالعه علمی و قرآنی علاقه داشت و مستمر برای ارتقاع سطح علمی خویش مطالعه می‌کرد. وی همیشه از بی قانونی و کسانی که بر ضدقانون عمل می‌کردند بیزار بود و دوری می‌جست.»

به گزارش نوید شاهد البرز، رد قدم‌هایی در خاک، قمقمه‌ای خالی از آب، کمی آن طرفت تر پوتین‌هایی پاره و خاکی که دیگر به پای هیچ‌کس در این دنیا وصل نبودند.


ورزدار
سردار شهید خداداد ورزدار در نهم مرداد ماه 1343، در استان تهران چشم به جهان گشود و در دامان خانواده‌ای مسئول و متعهد پرورش یافت. پس از طی کردن دوران کودکی تحصیلات ابتدایی خود را در دبستان (ساسان) با نمرات عالی گذراند. او تحصیل را بسیار دوست می داشت، همیشه معلّم‌هایش از اخلاق و رفتار نیکوی او راضی بودند. در کودکی به وسایل جوشکاری پدر علاقه نشان می داد و معمولاً به جای اسباب بازی، خود را با ابزار آلات جوشکاری پدر سرگرم می کرد. او از همان دوران کودکی در سلام کردن گوی سبقت را از همه می‌ربود و از همه پیشی می گرفت، با دوستانش بسیار صمیمی و مأنوس بود و به آنان علاقه خاصی نشان می داد، او پدر فداکار و زحمت‌کشی داشت که بیشتر کار می کرد تا فرزندانش به تحصیل علم بپردازند. آن زمان کشور دچار تحوّلات عظیم انقلاب شده بود و او که نوجوانی بیش نبود به خیل عظیم مبارزین انقلابی پیوست و توسط یکی از مأمورین گارد شاهنشاهی در مدرسه مورد ضرب و شتم از ناحیه سرقرار گرفت که این موضوع بیش از پیش او را از رژیم سفّاک پهلوی منزجر کرد و از همان دوران با گام های استوارتری جهت پیشبرد اهداف خویش قدم برداشت و به دلیل این انزجار از ادامه تحصیل صرف نظر کرد.
وی بعد از مدتی به همراه خانواده خویش به نظرآباد کرج مهاجرت کرد، او که بسیار کوشا و فعّال بود در مغازه پدر مشغول جوشکاری شد و همچنان با پخش اعلامیه‌ها به مبارزات خویش ادامه می داد. بعد از گذران نوجوانی باید برای خدمت سربازی خویش به زیر پرچم می‌رفت ولی از خدمت کردن به آن رژیم سر باز زد.

آن دوران مصادف بود با فرمان امام که فرموده بودند پادگان‌ها را تخلیه کنید و سربازان همراه با دانشجویان برای اعتراض به ظلم و ستم شاهنشاهی به خیابان‌ها ریخته بودند، او در این زمینه مشتاقانه به مردم خدمت می کرد. شهید ورزدار به مطالعه علمی و قرآنی علاقه داشت و مستمر برای ارتقاع سطح علمی خویش مطالعه می کرد. وی همیشه از بی قانونی و کسانی که بر ضد قانون عمل می کردند بیزار بود و دوری می‌جست. همیشه بر خشم خود مسلّط بود و فقط زمانی عصبانی می‌شد که در انجام امورات مهّم برخی از اطرافیان کوتاهی می‌کردند. خداداد همیشه مدافع حق و حقیقت بود و بی‌باکانه به دفاع از حق می‌پرداخت، عشق و علاقه عجیبی به دین اسلام داشت و همیشه در مسجد و نماز جماعت شرکت می‌کرد و فرایض دینی و واجبات را در اولویّت قرار می داد و با تمام مشغله‌هایی که داشت هرگز نمازش را ترک نمی کرد. او به جوشکاری و آهنگری و تعمیرات موتور مشغول بود و حتی در جبهه ها نیز در تعمیرات ادوات جنگی و وسایل فنی کمک می کرد، او خیلی مؤدب و مهربان بود، پدرش می‌گفت: یک روز برای خرید اجناس در مغازه پول کم داشتم و این مسئله مرا بسیار ناراحت کرده بود از آنجایی که نمی توانستم این مسئله را در خانواده ابراز کرده و آنان را ناراحت کنم سکوت اختیار کرده بودم ولی او متوجّه ناراحتی من شده بود بدون آنکه به او کلامی از وضعیّت اقتصادی خود به میان بیاورم. بعد از گذشت مدت اندکی مبلغی پول به من داد و گفت پدرجان اگر دوست دارید برای مغازه جنس تهیه نمایید، من که با دیدن پول‌ها تعجّب کرده بودم سوال کردم که چگونه و از کجا آن همه پول را تهیه کرده است. در جواب گفت: به دلیل اینکه من در جبهه‌ها هستم دیگر نیازی به موتور نداشتم آن‌را فروختم، بعد از اینکه او به شهادت رسید هر وقت اجناس مغازه را می دیدم بسیار اندوهگین می شدم.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی در بسیج منطقه ثبت‌نام کرد و بعد از آموزش‌های لازم به عضویت رسمی سپاه درآمد و در این ارگان به خدمت مردم همّت گمارد. شهید ورزدار از بدو ورود به سپاه با داود آجرلو دوست شد و در تمام عملیات ها همرزم بودند و تا زمان شهادت با هم همکاری می نمودند. آنها با هم به فعالیّت‌های اجتماعی و خدمت به مردم مشغول بودند و با همکاری برادران دیگر برای رفع مشکلات به خصوص سالمندان کمک‌های شایانی می‌کردند.
قبل از شروع جنگ تحمیلی او هرگز اوقات فراغت نداشت، صبح زود به سپاه می‌رفت و غروب برمی‌گشت، در سپاه هشتگرد اتاقی در اختیار وی نهاده بودند که در آنجا مشغول انجام وظیفه بود. در هجده سالگی با دختری از خانواده مؤمن ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد که به آنها علاقه بسیاری داشت. همسر شهید خداداد ورزدار می گفت: ما در یک محل زندگی می‌کردیم، با هم آشنا شدیم و بعد از موافقت خانواده‌ها به خواستگاری من آمد.

مراسم عقد ساده‌ای برگزار کردیم که از اوّل مراسم به تأکید خداداد تا آخر فقط صلوات فرستاده شد و جشن ما با کمترین هزینه و به سادگی برگزار شد. بعد از ازدواج زندگی را در یکی از اطاق های خانه پدری خداداد شروع کردیم، با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران او داوطلبانه برای رضای خداوند رهسپار جبهه‌ها شد، در جبهه و پشت جبهه‌ها به رزمندگان درس احکام می‌داد. پدرش می‌گفت: خداداد یک روز به من گفت: دوست دارم شما را به جبهه ببرم، بعد از یک ماه تلفن کرد و من بیمار بودم گفت برای بهبودی خود نذر کنید که به جبهه می آیید و جهاد می کنید، من نیز نذر کردم و حالم بهبود یافت. وقتی او به مرخصی آمد. در اعزام بعدی به همراه او به جبهه رفتم البته مرا چند روزی در پشت خط مقدم نگه داشت. بسیار رازدار بود و اصلاً اسرار موجود در جبهه را به من نمی‌گفت، بعد از تولد اوّلین فرزندش به مرخصی آمد و از دیدن فرزندش بسیار خوشحال شد و به من گفت: پدرجان، ببینید من هم یک پسر دارم و دیگر اسلحه‌ام روی زمین نمی‌ماند. در زندگی خصوصی خود اجازه دخالت به اطرا فیان نمی‌داد، بعد ازتولد فرزندش روحیات او رنگ و بوی دیگری به خود گرفت و بیش از پیش در امورات مسئولیّت‌پذیر شد. در قسمت جنوب جبهه با هم بودیم، خداداد درجنوب سوسنگرد حضور داشت و با روحیه بسیار قوی پیش من آمد و گفت: هر چقدر هم دشمنان بر سرمان بمب بریزند یک ذرّه هم از ایمان من به انقلاب و جنگ کاسته نخواهد شد. او در شبانه روز خیلی کم استراحت می کرد و مدام در پی فراهم کردن لوازم و ادوات جنگی و تعمیرات برای هم‌سنگرانش بود چون فرمانده گروهان الغدیر بود نسبت به گروهان خود احساس مسئولیّت می‌کرد. عملیات نزدیک بود، تمام افراد گروه در چادر جمع شده بودند، هنگام حرکت به خط مقدم سوار ماشین شدند که خداداد آمد و با احترام دست مرا بوسید و گفت پدرجان برای من نگران نباشید این جوان ها را می‌بینید که با چه روحیه قوی به سمت خط مقدم حرکت می‌کنند آنها نیز پدر و مادرانی دارند که منتظر و چشم به راه آنها هستند. برادر عدالتی که فرمانده آنها بود می‌گفت: شهید ورزدار در عملیات کربلای پنج همزمان دو عملیات انجام داد، وقتی که آمد برای ما اینگونه تعریف کرد که من خواب دیده ام که شهید شده‌ام نمی‌دانم چرا تاکنون به شهادت نرسیده ام، بار سوم در همین عملیات شرکت کرد و شهید شد. در اکثر عملیات ها سمت فرماندهی گروهان را بر عهده داشت و یا با نقشه‌های جنگی سر و کار داشت و در عملیات های سخت همیشه داوطلب بود و جزء نیروی خط شکن ایفای نقش می کرد و تمام مأموریّت‌های وی در رابطه با جبهه و جنگ بوده است. هنگامی که به مرخصی می آمد در خانه نمی ماند و مرتب به پایگاه بسیج منطقه می رفت، در یکی از عملیات ها در اثر موج گرفتگی شدید در بیمارستان لقمان الدوله بستری گردید، او از سن چهارده سالگی عمر با برکت خویش را در راه انقلاب و جنگ گذراند. همسرش می گفت: از زمانی که عازم جبهه ها شد وقتی شهادت همرزمانش را دیده بود دچار تغییر و تحوّلات روحی شدیدی شده آرزوی شهادت می کرد و دیگر به دنیا و زندگی علاقه ای نشان نمی داد. در آخرین دیدار که برای مرخصی آمده بود افتادگی بسیاری از او دیدم گویی می دانست می خواهد شهید شود، در آخرین اعزام خود به جبهه از تمامی دوستان وبستگان حلالیّت می طلبید، روز جمعه که از نماز جمعه برگشتیم من شب قبل خواب دیده بودم که او شهید می شوند، این مسئله را به او نگفتم چند روز بعد معاون او از جبهه تماس گرفت وگفت او هر کاری دارد کنار گذاشته و خودش را به جبهه برساند، سریعا به تهران رفت ولی وسیله-ای نبود که خود را به جبهه برساند به همین دلیل در تهران شب را در منزل یکی از بستگان سپری نمود و خود او هم که بعد تعریف کرد خواب شهادت خویش را دیده بود که در عملیات کربلای پنج به شهادت می رسد. عشق به اسلام و مسلمین بود که او را وارد سپاه کرد و در این راه نیز شهید شد وقتی خبر شهادت خداداد به ما رسید در اصل باورمان نمی‌شد زیرا وی بسیار کارآزموده و ورزیده بود و بیشتر اوقات خود را در کردستان و غرب و جنوب کشورگذرانده بود اما راهی را که انتخاب کرده بود شهادت هم داشت. او به اسلام و انقلاب ایمان کامل داشت و می گفت: من دست از مبارزه نخواهم کشید تا در این جنگ که بر ما تحمیل شده است پیروز گردیم، این جنگ بین اسلام و کفر است همه زندگی من فدای اسلام، من دوست ندارم از دولت حقوق بگیرم و داوطلبانه در جهت رضای خداوند جهاد می‌کنم. او در راه ایمان و اعتقاداتش پس از جانفشانی ها سرانجام در منطقه عملیاتی شلمچه در تاریخ چهاردهم اسفند ماه 1365، در عملیات کربلای پنج با اصابت تیر مستقیم دشمن به کمر در سن بیست و دو سالگی به آرزوی خود که همان شهادت بود نائل شد و پیکر مطهر او را در گلزار شهدای بهشت رضا در هشتگرد به خاک سپردند.

یکی از هم‌رزمانش می‌گفت: در آخرین لحظات وقتی من با خداداد صحبت می کردم او می خندید، اصلاً باورم نمی‌شد که او به شهادت رسیده باشد، اصلاً نمی‌توانستم شهادت او را بپذیرم وقتی صورت خود را بر صورت او نهادم تازه باورم شد که او به دیار باقی شتافته است. تمام افراد گردان از شهادت او بسیار متأثّر شدند و گفتند: فرمانده رشید و دلاور ما شهید شده است و ما نمی‌توانستیم آنها را آرام کنیم او بسیار شجاع و بی باک بود.

انتهای پیام/














برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده