چهرهِ نورانی که هوای پدر را داشت
به گزارش نوید شاهد البرز، «قدرت قلیچزادهداغیان» کشاورز در اصل قوچانی و پدر شهید جاویدالاثر «ابوطالب قلیچزادهداغیان» است. پدری که در زمین دانههای گندم و جو و ... را میکاشت و در دل فرزندانش نیز عشق و علاقه به اهل بیت (ع) از جمله امام حسین (ع). اینگونه بود که عاشق بار آمدند و در راه مکتب حسین (ع) خود را فدا کردند.
«قدرت قلیچزاده» میگوید: «من در خانوادهای کشاورز به دنیا آمدم و سواد مکتبی دارم. کودکیام را با کمک به پدرم در کشاورزی گذراندم. بزرگ که شدم به انتخاب پدر و مادرم ازدواج کردم. سال ۱۳۴۸ به ولدآباد نقلمکان کردیم. سال ۵۰، در تهران و در «شرکت آروند» کار میکردم و اوایل سال ۵۱ بود که خانه را از «کَن» جابه جا کردیم. در کارخانه آسفالت کارگر و کمک متصدی و مسئول تولید آسفالت بودم.»
سفارش به صرفهجویی
قلیچزاده در خصوص فرزند شهیدش نیز بیان میکند: «ابوطالب فرزند چهارمم بود که ۲۷ شهریور ۱۳۴۸ به دنیا آمد. مثل همه بچههای زمان خودش کودکی کرد. از بچگی کارها و اخلاقش خوب بود. البته بعضی کارهایش فرق داشت؛ مثلا اهل خرید نبود و اصرار به خرید چیزی نداشت و همیشه به صرفهجویی سفارش میکرد. مدرسه ابتدایی را مدرسه کَن در تهران گذراند و بعد یک سال به قزوین رفت و بقیه تحصیل را در ولدآباد گذراند. دبیرستان هم در دهخدای کرج بود. تا آخر تحصیل هم آنجا بود تا اینکه قبل از اینکه دیپلمش را بگیرد به جبهه رفت و برنگشت. در طول تحصیل هیچ تجدیدی نیاورد. در رشته ریاضی درس میخواند. فراغتش را در روستا با کار در مزرعه میگذراند. روستا ما جز پرآبترین روستاها بود، اما الان خشک شده است. ما با مینیبوس به کرج رفت و آمد میکردیم و احتیاجاتمان را تهیه میکردیم.»
وی با تاکید بر اینکه ابوطالب اهل رفیقبازی نبود و تنها دوستش معلم مدرسه ای به نام «سیدرفیع» بود که با ابوطالب خیلی رفیق بود. گاهی اوقات به مسجد میرفت حتی برای مسجد وسیله میخرید.
این پدر شهید به حادثه تاریخی عبور ارتش کرمانشاه برای کمک به نیروهای شاهنشاهی اشاره میکند و میگوید: «ابوطالب بچه بود. من محل کارم قزوین بود. آن شب که گاردیها سمت مهرشهر آمده بودند ما رفتیم که نگذاریم عبور کنند. ما تا صبح ماندیم که نگذاریم، رد شوند.»
مکتب منتخب شهید محصل
وی همچنین از اعزام و انگیزه فرزند محصلش به جبهه نیز بیان میکند: «نحوه اعزامش هم به این شکل بود که ما اطلاع نداشتیم قصد رفتن به جبهه دارد. یک روز آمد گفت: "من کارت بسیج گرفتم و میخواهم به جبهه بروم." من نمیخواستم او در حین تحصیل به جبهه برود. آن زمان برای کار به چابهار میرفتم. برای همین با اصرار و اجبار او را با خودم به چابهار بردم که هوای جبهه از سرش برود. از چابهار که برگشتیم نامه جبهه را آورد و گفت: "باید بروم." گفتم: "تو درست را بخوان دانشگاه قبول شوی" که گفت: "اونها بیان مملکت ما را بگیرن. زن و بچه ما را اسیر کنن. من کدام دانشگاه بروم! " این حرفها را که زد خودم بردم جلوی پادگان گذاشتم که برای آموزشی برود. همان شب که قصد رفتن به دوره آموزشی داشت مادر بزرگش فوت کرد، اما ابوطالب نماند و برای آموزشی رفت. در پادگان امام علی (ع) آموزش میدید من هم نتوانستم به او سر بزنم.»
چهره نورانی، گواه شهادت
قدرت قلیچزاده به این که فرزندش قبل از شهادت به مفقود بودن پیکرش واقف بوده است اشاره میکند و میگوید: «سه ماه جبهه بود. یک بار به مرخصی آمد. چیزی از جبهه تعریف نمیکرد. خیلی تغییر کردهبود. نورعجیبی در چهرهاش بود. یک روز به او گفتم: من تحمل کشیدن پیکرت را ندارم. تحمل خاک کردن پیکرت را ندارم. گفت: "پدرجان! نگران نباش! نمیگذارم سختتان شود. پیکر من برنمی گردد." همانطور هم شد.»
وی ادامه میدهد: «از روز اول که رفت میدانستم برنمی گردد. از چهرهاش میخواندم. او با بقیه فرق میکرد، اما وقتی این را بیان میکنیم فکر میکنند، اغراق میکنیم. نگران بودم و خودم رفتم از تعاون سپاه پرسوجو کردم که آنجا به من گفتند: "شهید شده است."»
شهادت در نصر 4
قدرت قلیچزاده همچنین از نحوه شهادت فرزندش در عملیات نصر بیان میکند: «سال ۱۳۶۶، در عملیات نصر چهار در کردستان عراق شهید شد. چهاردهم تیرماه ۱۳۶۶، همه گروهان برگشته بود جز ابوطالب. گویا شهید میشود و پیکرش به جا میماند و در حین عقبنشینی نمیتوانند پیکر را بیاورند. فرماندهاش اهل اشتهارد بود؛ همه چیز را تعریف کرد. گفت: "تیر به سمت راست چشمش اصابت کرده است. از همان ابتدا گفتند که شهید شده است. یک بار هم ما به جنوب و غرب رفتیم، چیزی دستگیرمان نشد.»
چشم انتظاری
پدر شهید جاویدالاثر همچنین با یادآوری اینکه هنوز چشم به راه بازگشت پیکر فرزندش است، بیان میکند: «من هنوز هم منتظرم که پیکرش برگردد. میدانم که زنده و اسیر نیست، اما در انتظار همان پارههایی از استخوانش هستم که آب سردی بر شعلههای فراق درونم باشد. من و مادرش ۳۶ سال چشم انتظاریم. کاش یک مزار داشت حداقل سرمزارش میرفتیم. از او فقط یک ساک برگشت و وصیتنامهای که در آن نوشته بود: "دِینی به کسی ندارم".»
انتهای پیام/