شهید ارتشی که قلبش برای وطن میتپید
به گزارش نوید شاهد البرز؛ «زیدالله صفرپور» پدر «منوچهر صفرپور» شهید ارتشیای که آبان ماه سال 1361در دفاع از کشورش به شهادت رسید، در گفتوگو با خبرنگار نوید شاهد البرز از پیشینه خانوادگی خود میگوید: «ما اهل هشترودی هستیم. شغل آبا و اجدادیمان کشاورزی بود. هجده ساله بودم از روستا برای سربازی به تهران آمدم. در تهران بنایی میکردم. بعد از مدتی هم قهوهخانه راه انداختم تا اینکه با دختر همسایهمان ازدواج کردم. با رسم و رسوم آن دوره زندگی مشترکمان را در خانهای اجارهای در میدان شوش تهران شروع کردیم.»
«زیدالله صفرپور» از ولادت تا پیوستن فرزندش به ارتش را چنین روایت میکند: «خدا به ما 10 تا فرزند داد. «منوچهر» فرزند سوم ما 16 فروردین 1339، در تهران به دنیا آمد. اسم «منوچهر» را من انتخاب کردم اما همه او را «مصطفی» صدا میکردند. بعد از شهادتش هم اسم نوهمان را «مصطفی» گذاشتیم.
پسرم به دبستان، مدرسه شاه سابق در خیابان رزم آرای آن زمان حوالی میدان شوش میرفت. درسش خوب بود. تا کلاس نهم درس خواند. مدتی در کار تعمیر و صافکاری ماشین بود. میخواستم یک مغازه برایش بگیرم که مستقل شود، اما گفت: «میخواهم به ارتش بپیوندم.»
این پدر شهید درباره پسرش میافزاید: منوچهر بچه خوبی بود؛ خیلی غیرتی بود و قلبش برای وطن میتپید. جوان شیک و تر و تمیزی که در کنار همه اینها خدا را فراموش نمیکرد و باایمان بود. من خیلی دوستش داشتم. اهل باشگاه رفتن بود. با همه این اوصاف ولخرج نبود. حقوقش را میآورد به من میداد.»
این پدر شهید ارتشی از فعالیت و نقش فرزندش در مبارزات علیه رژیم پهلوی نیز میگوید: «مبارزات سال 57 که زبانه کشید، منوچهر تازه در ارتش درجه گرفته بود که اسلحهاش را زمین گذاشت و به خانه آمد. فرار کرده بود؛ مردم به آنها لباس شخصی داده بودند و آنها از پادگان فرار کرده بودند.
انقلاب با مدد خداوند و رهنمودهای امام خمینی (ره) و وحدت مردم برقرار شد اما در این هنگام ایادی شاه خائن و کوردلان آمریکا، دست از مبارزه با این مردم ستمکش و اسلام عزیز برنداشته و به تجزیه کردستان پرداختند که فرمان قاطع امام صادر شد و تمام سربازان وفادار به اسلام به غرب کشور اعزام شدند تا اینکه امام دستور داد: ارتش، غائله کوموله ها را بخواباند.»
وی در ادامه درباره حضور و اعزام پسرش نیز بیان میکند: «منوچهر با ارتش به غرب اعزام شد تا اینکه دشمنان اسلام در غرب شکست بزرگی را متحمل شدند. صدام به دستور اربابانش به خاک و میهن اسلامی ما حمله آورده و به خیال خام خودش میخواست در مدت سی و شش ساعت، انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی ایران را از بین ببرد و باز در این لحظه با فرمان امام عزیز سربازان اسلام به جبهه ها اعزام شدند که با دشمنان بعثی به مبارزه برخیزند و در همین روزهای حساس بود که خیانتهای بنی صدر خائن مشخص شد. منوچهر هم یکی از مخالفان بنیصدر قبل از افشای خیانتهایش بود که بارها بوسیله نامه از جبهه کرخه برای برادرش از این خیانتها مینوشت تا اینکه واقعیت بر همه امت شهیدپرور روشن شد.»
این پدر شهید جانباز ارتشی درخصوص نحوه جانبازی فرزندش بیان میکند: «منوچهر درجهاش استوار یک بود و به مهاباد اعزام شد. با یک گردان به گردنه کامیاران رفت. گردنهای که نام آن «گردنه مروارید» بود. کومولهها آنجا کمین میکردند و هر کسی عبور می کرد، می گرفتند و سرش را می بریدند. دو ماه آنجا بودند که جنگ شروع شد. مدتی آنجا بود که فرماندهاش او را به تهران فرستاد. با فرمانده درگیر شد اما مجبور شد بپذیرد که به تهران برگردد. بعداز چند ماه گفت: «میخواهم برگردم منطقه و بجنگم.»
وی همچنین تعریف می کند: «روزی که شهید شد روی رودخانه کرخه بود. با موشک تانک ها را می زدند. سیم بی سیم قطع می شود. برای وصل کردن سیم رفته بود که خمپاره کنارش می خورد. میگفت: «پرتاب شدم، کمی بعد که خودم را پیدا کردم متوجه شدم دست و پاهایم تیکه تیکه شده است.»
او را به مرکز درمانی نیروی هوایی پادگان دزفول منتقل کردند. آنجا پایش را گچ می گیرند در حالی که نباید گچ می گرفتند. وقتی او را به تهران آوردند به ما خبر دادند. به بیمارستان سینا رفتیم، دکتر گفت: «باید پایش قطع شود.» چند بار پاهایش را قطع کردند؛ هر بار از بالاتر. شکم و دست هایش تیکه تیکه بود. کمکم که حالش بهتر شد با پای مصنوعی حرکت میکرد.
زیدالله صفرپور در چگونگی شهادت فرزندش بعد از جانبازی بیان می کند: «عروسی پسر عمویش بود که گفت: دلم درد می کند. او را به بیمارستان بردیم. ترکشی که در سینه داشت حرکت کرده بود. در بیمارستان عمل شد. روزهای آخر در بیمارستان زیاد خدا را شکر می کرد تا اینکه در آبان ماه سال 1361 شهید شد. پیکرش را در بهشت زهرا قطعه بیست و شش ردیف سوم به خاک سپردیم.»
این پدر شهید جانباز درباره حال و هوای آخرین روزهای حیات طیبه این شهید میافزاید: «منوچهر تا آخرین روزی که زنده بود از خط امام برنگشت، بلکه مستحکمتر پیرو خط امام باقی ماند و با دشمنان اسلام و منافقین بر سر مبارزه بود تا اینکه در تاریخ دوم آبان ماه 1361، در اوایل ماه محرم به علت داشتن ترکشهای خمپاره در بدن به شهادت رسید.»
وی در پایان درباره فرزند دیگرش که آزاده است نیز بیان میکند: «برادرش هم قبل از عملیات مرصاد به اسارت درآمد. سه سال اسیر بود. ما فکر میکردیم شهید شده است. فیلم اسرا را نگاه می کردیم او را نمی یافتیم. بعد از سه سال زنگ زد، گفت که من دارم میآیم. انتظار خیلی سخت بود. اکنون که برخی از مادران و پدران شهدا میگویند منتظر بازگشت فرزندشان هستند؛ می دانم چه حالی دارند.»
انتهای پیام/