سیری در حیات طیبه شهیدکمالی دریزدی؛
شهید «محمدرضا كمالی دريزدی» از شهدای دوران دفاع مقدس است. نویسنده «ستارگان راه» در کتابش روایتی از این شهید گرانقدر را آورده است که در ادامه می‌خوانید.

کمالی



به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «محمدرضا كمالی دريزدی»، یکم فروردين 1344، در شهرستان كرج ديده به جهان گشود. پدرش علي، فروشنده بود و مادرش ربابه نام داشت. دانش آموز سوم متوسطه در رشته اقتصاد بود. از سوی بسيج در جبهه حضور يافت. هجدهم فروردين 1361، در رقابيه با اصابت تركش به شهادت رسيد. مزار وي در امامزاده
محمد زادگاهش واقع است.

آنچه در ادامه می خوانید متن روایتی از شهیدکمالی است.

«حالا آمده است؛ تنها منتظر، نگران؛ مرا تورا، ما را، همه را، با سندی که برایمان به جا گذاشت و برایمان نوشت که گام نهادن در مسیر خدایی جبهه را یک فریضه می‌داند؛ و اینکه چه دشمن را شکست بدهیم و چه به ظاهر شکست بخوریم، پیروزیم؛ و اینکه شهادت را مایه شک و باعث افتخار برای خودش و خانوادش می‌دانست، و اینکه حفظ و پرکردن جبهه را _به تقلید از رهبرش_ به سنگر تعبیر می کرد؛ و اینکه یادآوری حادثه کربلا و پیروزی از راه امام (ره) را برای خانواده اش ضروری می خواند و اینکه ... که باید بخواهی و بخوانی وصیت نامه اش را تا بدانی دیدگاهش را، تا بیابی دغدغه هایش.


من هنوز آن روزها را خوب یادم هست: روز اول فروردین سال ۶۱ را که با بسیجی های پایگاه شهید صمصامی ساسانی کرج به بهشت زهرا رفتیم و بعد از ظهر همان روز هم به دیدار خانواده شهدا.
بعدها در خاطرات خودنوشت محمدرضا خواندم که نوشته بود آن روز از بهترین روزهای زندگیم بوده است. فردای همان روز که بعد از شروع عملیات فتح المبین بود در مسجد محله اعلام کردند؛ چه نیرویی می خواهد؛ درنگ نکرد، صبر هم، جهید و دوید تا رسید به خانه و پس از گرفتن رضایت نامه از پدر و مادرش، به بسیج رفت و آماده شد برای رفتن به جبهه. پرتوهای اشتیاقی که از آفتاب چشم هایش بیرون می زد، پایی که اراده رفتن را عزم کرده بود، قلبی که در هر تپش آن بی تابی تکرار می‌شد، محمدرضا را خیلی زود رساند به جمع رزمندگان وطن در خط مقدم؛ از روز سوم فروردین سال ۶۱ تا ۱۸ همان سال، ۱۵ روز بیشتر نمی شود، اما او در همین فاصله اندک، راه ورود به گلستان حضرت دوست را یافت و همانگونه که در بهارانه فروردین قدم بدین دار نهاد، در همان بهارانه ماه و در هجدهمین روز از ۱۷ سالگی اش پای از این دام برکشید با یک حادثه ناگهان و آن تیر سرخ نابهنگام.
محمدرضا بسیجی فعال، متین و صبور هم رفت، اما اندکی قبل از عروج، همراه شیدایی های آن شاعر بزرگ گفت:


و به سوی باغ و گلشن می‌روم / تو نمی آیی میا، من می‌روم
روز تاریک است بی رویش مرا / من برای شمع روشن می‌روم
جان مرا هشته است و پیشین می‌رود / جان همی گوید که بی‌تن می روم
من به هر بادی نگردم زانکه من / در رهش چون کوهِ آهن می‌روم»

انتهای پیام/ 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده