سیری در حیات طیبه شهید قادری:
شهید «عزیزالله قادری» از شهدای دوران دفاع مقدس که در سالروز ولادتش گذری بر حیات طیبه این شهید داریم. مقیسه در کتاب «ستارگان راه» از این شهید نوشته است: «من نمی‌توانم به روی مادران شهدا نگاه کنم که از خانواده‌ی آنها خجالت می‌کشم. من چگونه در اینجا کنار خانواده‌ام باشم، ولی آنها برای دفاع از ناموس و کشورمان جان خود را فدا کنند.»

راضی و مرضی





به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید عزیزالله قادری که نام پدرش حبیب‌الله است، دوم بهمن ماه سال 1344 به دنیا آمد. او در دوران دفاع مقدس در جبهه مبارزه با ضدانقلاب در سمت معاون فرماندهی گردان رزم دفاع سرزمینی مهاباد در تاریخ پانزدهم فروردین ماه 1363 به شهادت رسید. 


آنچه در ادامه می‌خوانید متن وصیت‌نامه شهید عزیزالله قادری است.

او گریه می‌کرد، او هم؛ او پافشاری، او هم؛ خواهش، هم او پسر بود، این مادر؛ عزیز بود و این عزیزتر؛ سر از پسر اصرار و از ما در تقلا؛ پسر به جان مادرش و مادر به شیر حلالش، که بمان، که نرو، که بگذار نوبتت برسد، موقع سربازی‌ات بشود، آن وقت؛ اما نه، نه این کوتاه می آمد، نه آن؛ و نه‌آن کم آورد، نه این؛ این درست می‌گفت و آن حق؛ آن با سوز و این با ساز، که .... که دیگر نتوانست، ناگهان برید، ترکید و منفجر شد: هق هق هق.... و مادر را هم به گریه انداخت با حرف هایش با دلیل و برهانش: چطور می‌خواهی در روز قیامت جواب من و شهدا را بدهی؟ من نمی‌توانم به روی مادران شهدا نگاه کنم که از خانواده‌ی آنها خجالت می‌کشم. من چگونه در اینجا کنار خانواده‌ام باشم، ولی آنها برای دفاع از ناموس و کشورمان جان خود را فدا کنند؟
 بله، این است رزمنده آن روز و شهید امروز؛ که ذوق و شوقش، او را از پشت میز حضوری در مدرسه به تحصیل غیر حضوری کشانده بود تا بتواند ثانیه‌ها و دقیقه‌های حیاتش را در فعالیت‌های فرهنگی بسیج بگذراند و خودش را بپروراند برای رفتن به خط مقدم جبهه.
 این شهید، پرورش یافته در نظام تربیتی و دینی جمهوری اسلامی است. حالا ببینید انسانیتش را؛ آن احساسش است و این منطقش؛ آن عاطفه‌اش است و این عقلش؛ آن چشم و گریه اش و این زبان و گفته اش؛ که با عطوفت، حس مهربانانه مادر را برمی‌انگیزاند و با حکمت، دری به باغچه فکرش باز می‌کند که فقط حواسش به تر و تازگی غنچه های دور و برش نباشد، باغ را هم ببیند و فرداها را و خورشید را و روزهایی که می آیند و باز و باید آفتابی باشند و درخشان برای نسلی که می آید و هوا و آب و اخلاق می‌خواهد، پاک و صاف، که دید و قانع شد؛ فهمید و مانع نشد؛ و گفت: "به خدا می‌سپارمت." و عزیزالله به نبرد ضد انقلاب رفت، تا با دلخوری، که به دلشادی؛ و برگشت، نه از جایی آباد، از مهاباد، نه با لباس اتو کشیده که با پیراهنی خاکی، و روحی راضی؛ و بدنی بی‌سر، چون مولایش؛ آن امام شهید کربلا:

آن دم که جان عاشقان لبریز عشق است / سر ها مطیع خنجر خونریز عشق است


عزیز خدا ! از آن روز که شهر مریانج همدان، نخل یلدایی قامت بدون سرت را بر سینه گرفت، دیگر شهری گمنام در جغرافیای ساده خاک نیست، حرم مطهر و حریمی است معطر که به اعتبار صفت تو، در آسمان حرمت یافته است.
 پیچیده شمیمت همه‌جا ای تن بی سر / چون شیشه عطری که درش گم شده باشد

انتهای پیام/ 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده