مادر شهید انقلاب: دشمن، دینداری جوانانمان را نشانه گرفتهاست
به گزارش نوید شاهد البرز؛ «عصمت ناظم» مادری است که کودکیاش را در اصفهان گذراندهاست. او از آن دوران بهخاطر می آورد که خانهشان در چهارراه کاخ مشرف به امارتهای دوران پهلوی بوده است. دختر بچهای بوده که شاه برای اقامت در اصفهان به کاخها میآمده است. من خودم را به پشتبام بنایی که در باغمان داشتیم میرساندم؛ چهارراه معین السلطان، کاخ مرمر و زرق و برق شاهنشاهی را از بالا میدیدم. شاه با ماشین و اسکورت میرفت و سگها دنبال ماشینش میدویدند. بعضی وقتها به کاخ میرفتم چون عمویم در کاخ کار میکرد رفت و آمد بریم راحت بود از نزدیک آنها را می دیدم. یکبار سربازان شاه من را بیرون کردند چون قرار بود شاه از یک کاخ به کاخ دیگر برود.
خودنمایی ایثار بعد از شهادت
«عصمت ناظم» مادرشهید دوران انقلاب « منوچهر رضایی» از تولد فرزندش و ویژگیهای اخلاقیاش میگوید: «بزرگ که شدم با رئیس اتحادیه آرایشگرها ازدواج کردم و صاحب فرزند شدم. تولد منوچهر را به یاد دارم. عیدنوروز سال 1341، بود که به دنیا آمد. تا کلاس دوم هنرستان تحصيل کرد. منوچهر خوش تیپ و آقا منش بود. دوست داشت به همه کمک کند و این کار را میکرد. بعد از شهادتش خیلیها آمدند و از کمکهایی که منوچهر به آنها کرده بود، گفتند. در مراسم ختمش که در نیاوران برگزار شد و خیلی هم شلوغ بود. هر کس عکس منوچهر را میدید، گریه میکرد و کارهای خیر منوچهر را به یاد می آورد. همه میگفتند: چرا این را کشتند؟! روحیه ایثارگری او را بعد از شهادتش شناختم او یک مجاهد فیسبیلالله بود. شانزده سال داشت اما بیشتر از سنش میفهمید.»
روزهای سخت تا پیروزی
«ناظم» از شرایط آن روزها که اوج انقلاب بود، تعریف میکند: «آن وقت امام خمینی(ره) دستورداده بود، اگر نمیتوانید جنازهها را بدون غسل خاک کنید. جوانهای امروز نمیتوانند آن روزها را درک کنند چون ندیدهاند. من آرایشگاه داشتم سربازهای آمریکایی را جلوی آرایشگاه میدیدم که با اسلحه در مقابل مردم ایستاده بودند. جوانها شعار می دادند: "برادر ارتشی چرا مارا می کشی؟" گاردی های شاه، خیلی میکشتند. روزی که نیروی هوایی آزاد شد من سه روز قبل شنیدم که نیروی هوایی را بمباران کردند. مردم لباس معمولی برای نیروهای هوایی آوردند. یادم می آید؛ آن روزها منوچهر خیلی قد کشیده بود. اصلا او یک باره قدکشید. همه می گفتند: چشمش زدند. آن وقت مردم لباس معمولی به آنها می دادند. لباس سربازیهارا قایم می کردند که سربازها با لباس شخصی بیرون بیایند.
ارتشی ها کمکم دیدند که مردم به سمت انقلاب، اسلام، قرآن و خمینی رفتند. ارتشیها کمکم لباسشان را در میآوردند و قاطی مردم میشدند. آن وقت مجسمه شاه را رفتند پایین بندازند. دوتا جوان رفتند بالا که مجسمه شاه را انداختند. دوتا جوان آنجا کشته شدند و دیگر تمام شد. انقلاب ما پیروز شد. دیگر هر روز صبح می رفتیم راهپیمایی، مردم میلیونی میآمدند. یعنی هرچه تهران خیابان داشت پر ازآدم بود. ما میرفتیم خیابان ظهر میآمدم نهار می خوردیم و دوباره عصر می رفتیم. منوچهر شبها هم خانه نمیآمد. او شبها در خیابان میایستاد. هرجا لاستیک آتیش می زدند، گونی ماسه می آوردند و روی هم میگذاشتند که سربازهای گاردی نتوانند جلو بیایند و انها را بکشند. بساطی برپا بود هیچکس نمیتوانست مثل ما که دیدیم منظرههارا ببیند.حالا مملکت ما بهشت شده است.
ایثاردخترم با همسری یک جانباز
«عصمت ناظم» در ادامه در پاسخ به خبرنگار نوید شاهد که دخترش همسر یک جانباز 70درصد است، اظهارمیکند: «دخترم با یک جانباز ازدواج کرد و ماجرای ازدواجش هم این بود که در تلویزیون دیده بود یک دختر با جانبازی که نصف تنش را از دست داده بود، ازدواج کرده است و در واقع نوعی ایثار کرده است. دخترم هم گفت: "من میخواهم در ایثار جانبازی سهم داشته باشم و تصمیم دارم با یک جانباز ازدواج کنم. دخترم در حوزه درس میخواند. ما وضع مالیمان خوب بود. مهریه و طلا هم نخواستیم. دخترم با 14 سکه ازدواج کرد. الان دو تا پسر دارد.
افتادن مثل برگ درخت
مادر شهید انقلاب در خصوص شهادت منوچهر رضایی فرزندش در تظاهرات علیه رژیم صهیونیستی بیان می کند: « بعد از ظهر بود، تشکیلات لشکر امیریه به خانه ما نزدیک بود. منوچهر شب ها نمیآمد. همان شب هم نیامده بود. روز طرف های صبح آمد. در رخت و خوابی که پهن بود خوابید. آنوقت برادرم در اصفهان تصادف کرده بود. داداشم گفت: بیاید برویم به بچههایش سر بزنیم. من دیدم که سر منوچهر از بالش افتاده است، سرش را برداشتم و روی بالش گذاشتم و بعد رفتم. خیابان ها و کوچه ها همه جا غرق خون بود. عصر به خانه برگشتم. منوچهر نبود. چادر سر کردم رفتم دنبالش او را در خیابان دیدم. گفت: " به پادگان رفتند که سلاح بیاورند."
جوان ها ریخته بودند و پادگان ها را خالی کردند. منوچهر را دیدم که دو تا تفنگ بزرگ دستش بود. به خانه آمد. تفنگ را گذاشت و دست و صورتش را شست. آماده رفتن شد. گفتم: "کجا می روی؟" گفت: خیلی ها را کشتند ما هم برای کشتن آنها می رویم. صدای تیر همه جا به گوش می رسید. جوانها یکی بعد از دیگری مثل برگ درخت می افتادند. یکی از این جوان ها هم منوچهر من بود. تا اینکه از پادگان پرچم سفید نشان دادند و تسلیم شدند. جوان ها از پادگان یک تانک بیرون اوردند.》
صدای تیرها و شهادت جوانان ما
وی افزود: «گویی بعد از تسلیم شدنشان از پادگان تیر می زنند. یکی از تیرها مستقیم به گلوی پسرم می خورد. هم محله ای هایمان منوچهر را شناخته بودند. من خانه بودم در را زدند. از پله ها که پایین می آمدم شیشه داشت جمعیت را در خانه دیدم. گفتند منوچهر رضایی تیر خورده است. به خیابان دویدم جلوی یک تاکسی را گرفتم. دو سه نفری هم با ما آمدند. من را به بیمارستان بردند. گفتند: هیس! هیس! هیچی نگو! هیچی نگو! اگر بفهمند شهیدتان را نمیدهند، پول تیر را هم می گیرند. گفتم: من میخواهم بچهام را ببینم. در رو باز کنید. یواش در را باز کردند. دکترها و پرستارها من را به یک راهرو بردند. پیکر را به من نشان دادند. به گلویش تیر زده بودند و خون از دماغ و گوش هایش بیرون زده بود. بدنش داغ بود. من فریاد زدم بچه ام زنده است می خواهم ببرم خانه! دور و برم پر از پیکر شهدا بود و خون هایشان روی زمین لخته شده بود. پیکر منوچهر را به سردخانه بردند. صبح که رفتیم جنازه هارا تحویل بگیریم گفتند: "آزاداست میتوانید ببرید دفن کنید." شهدای دیگر را هم تحویل دادند. مردم پیکر بیجان جوانانشان را که گرفتند خونشان به جوش آمد و شعار مرگ بر شاه سردادند. پیکرها را به بهشت زهرا بردیم، شلوغ بود. نوبت شستن نمیرسید. مردم تعداد زیادی کفن آورده بودند. ما از کفنی که پدرش از مکه اورده بود، استفاده کردیم. مردم کفن، پارچه، پنبه برای شهدا و خوراکی برای جمعیت میآوردند. من که چیزی متوجه نبودم. یک وقت دیدم شب شد. آن روز تاشب فقط پیکر را شستیم و گل روی سینهاش گذاشتیم. فردا صبح رفتیم پیکر را تحویل گرفتیم؛ یعنی از روزی که کشتن تا روزی که به خاک سپردند، 3 روز طول کشید. تعداد جنازهها زیاد بود. کامیون، کامیون جنازه روی هم میریختند و میآوردند. منوچهر را که در امیریه کشتند من دیگر آنجا نماندم. این کار خیلی در روحیه من اثر گذاشت.»
این شاهد عینی شکلگیری انقلاب از شرایط حاکم بر جامعه آن دوران میگوید:«امروز خیابانها، میدانها، پارکها و ... مثل اروپا شده است. الان دیگر مثل آن زمان نیست. زمان شاه کشورمان و مردم در محرومیت بودند. مردم ما کارتنخواب و حلبینشین بودند. درشاه عبدالعظیم یک خیابان داشتیم، سرتاسر از این حلبی بود که یک عده از فقرا در آنجا زندگی میکردند. امام به مردم فرمودند: "باید کمک کنید، آدم مسلمان چرا باید اینجور جاهازندگی کند؟ نفت این مملکت، آب این مملکت، آزاد است. دولت همه اینهارا میگیرد." امروزه برخی به تمسخر میگیرند اما واقعا آب و برق با بهای کمی در اختیار ما قرار میگرفت. امروزه اطلاعات اشتباه برای جوانها خطرناک شده است. جوانها ندیدند امام برای چه انقلاب کرد. در حال حاضر، محیطی شکلگرفته که برای جوانها خطرناک شده است. جوانها که آن روزها را ندیدند نمیدانند که خمینی برای چه انقلاب کرد؟ چرا باید ملت و سرمایه ملت را شاه به آمریکا بدهد. مردم خیلی سختی کشیدند تا انقلاب پیروزشد.》
بیداری باور جوانان دوران انقلاب
وی در ادامه با اشاره به دشمنی معاندان انقلاب و اهداف آنها بیان میکند: «امام خمینی(ره) آمد و همه میگفتند: یعنی خمینی میآید با خودش سلاح می آورد؟ خمینی(ع) با یک عبا آمد. این لباس یک تیکه پارچه است اما او ایمان های خفته را بیدار کرد و مقابل استکبار جهانی قرارداد. اینکه آنها روحانیون را بد معرفی میکند در واقع برای ترسشان از اسلام است. آنها اسلام و قرآن را نمیخواهند. دشمن میخواهد کمکم با شستشوی مغز جوانان ایمان را از آنها بگیرد. در واقع او ایمان و دینداری جوانان را نشانه گرفته است.»
انتهای پیام/