برادر شهیدم به دلیل بیحجابی معلمش، به مدرسه نرفت
به گزارش نوید شاهد البرز؛ نادر، حسین، جمشید و رسول پسران خانواده شاکرینیا هستند که همه در دوران دفاع مقدس برای دفاع از این آب و خاک راهی جبهه می شوند. نادر اولین فرزند این خانواده که راهگشای برادرانش به سوی جبهه بوده است سال 1361، به شهادت می رسد. برادران شاکرینیا که آن زمان دانش آموزانی بیش نبودند که اسلحه برادر شهید خود را برداشته و راهی جبهه شدند. این دانشآموختگان مکتب امام حسین(ع) پیدرپی به درجه شهادت و جانبازی نایل می شوند. در آستانه روز دانش آموز نوید شاهد با «جانباز جمشید شاکرینیا» گفتوگویی دارد که تقدیم مخاطبان میشود.
جانباز «جمشید شاکرینیا» متولد 1334، فرزند دوم خانواده ای است که در دوران دفاع مقدس دو فرزند دیگر خود را تقدیم این آب و خاک کرده اند. این برادر جانباز به جا مانده از قافله شهدا می گوید: ما 5 برادر بودیم که در خانواده ای مذهبی بزرگ شدیم. من و برادرانم ابتدایی را در مدرسه چهارراه کارخانه قند که الآن مدرسه شهید مالکی شده است گذرانده ایم. تا سال 57 که انقلاب روی داد ما درگیر کار و مشغله زندگی بودیم.
لبیک به فتوای امام
شاکرینیا ادامه میدهد: «زمانی که انقلاب شد امام زندگی دوباره ای به ما داد. عکسالعمل جهان نیز با پیروزی انقلاب، شروع تحریم ها و جنگ با ایران بود. وقتی امام فرمودند؛ رفتن به جبهه ها واجب کفایی هست. هرکس به وسع خودش می توانست اقدام کرد. ما برای اینکه به فتوای امام لبیک گفته باشیم. اول برادرمان نادر به جبهه رفت که بعد از سه چهار مرحله سال 61 در عملیات رمضان در منطقه جنگی به درجه رفیع شهادت نائل شد. بعد از شهادت نادر من، حسین و برادر کوچکترم رسول چند بار به جبهه اعزام شدیم.»
این برادر شهید در پاسخ به اینکه «شهید دانشآموز حسین شاکرینیا» چند بار به جبهه اعزام شدند، بیان میکند: «برادرم حسین دوبار خودش تنها به جبهه اعزام شد. او بچه خیلی مومن و متدینی بود. نادر هم همینطور، البته ناگفته نماند که جرقه اولیه را نادر زد که ما را به سمت جبهه بیشتر سوق داد. حسین که رفت بعد از سه بار که تنها رفته بود سری چهارم خدا توفیق داد که ما با هم برویم. سال 67 من به اتفاق حسین به جبهه رفتم. در منطقه جنگی مائوت بودیم. بیست و سوم فروردین 1367، که بیست و سه روز از عید گذشته بود ما راهی جبهه شدیم. روز بیست و هفتم فروردین موقع جابهجایی نیروها توپ خمپاره به خودرویی که ما در آن بودیم اصابت کرد. ما صدایی شنیدیم که بلافاصله داد و هورای رزمندگان بلند شد. من درد داشتم. چشم باز کردم دیدم که دستم به پوست بدنم بند است. من در آن حالت دچار موج گرفتگی شدم و دیگر چیزی ندیدم. همه اینهایی را که دارم بیان می کنم شاید در عرض 30 یا 40 ثانیه اتفاق افتاد. فقط می دیدم که صدای داد و هوار می آید. من هم به طبع اینکه درد اذیتم می کرد داشتم هوار هوار می کردم. بعد یک لحظه به خودم آمدم و به جای اینکه هوار بزنم اسم ائمه اطهار را به زبانم می آوردم. ناخداآگاه اینجور شدم. بعد هم ما را به بیمارستان امیرالمومنین(ع) تبریز رساندند. از آنجا ما را به تهران اعزام کردند و من چند روزی در بیمارستان بودم. هنوز از اتفاق هایی که افتاده بود خبردار نبودم. مادرم برای ملاقات من میآمد، می گفتیم و می خندیدیم و نمی گذاشت من چیزی بدانم. من را دلداری می دادند هر دفعه هم از مادر یا برادرم میپرسیدم: "چی شده، چطوری شده از حسین چه خبر؟ "هر بار یک جوابی می دادند. خلاصه در این 40 روزی که ما در بیمارستان بودیم و از کمر تا پایین انگشت پا در گچ بودیم هر دفعه سوال می کردیم همین جوابها بود که به ما می دادند تا اینکه دو روز به مرخص شدن من از بیمارستان مانده بود که من پافشاری کردم: "چرا شما بی خبرید؟! برادرم حسین با من بوده چه اتفاقی برای او افتاده است؟!"
وی با اشاره به صبر و استقامت مادرش بیان می کند: «مادرم دیگر نتوانست از من مخفی کند و یک کلمه گفت :"حسین گل بود و پرپر شد." خدا به مادرم آنقدر صبر و شهامت داده بود که بدون اینکه نفسش بند بیاید. ما را دلداری می داد.
نحوه شهادت برادر
جانباز شاکری نیا از چگونگی شهادت برادرش، اینگونه روایت میکند: «خلاصه دو روز مانده بود که از بیمارستان مرخص شوم تازه فهمیدم که برادرم حسین شهید شده است. آمدم از همرزمهایم پرسیدم که جریان چی بود؟ من که دیگر آن روز چیزی نفهمیدم. هفت و هشت نفر پشت تویوتا نشسته بودیم که داشتیم سنگرها را عوض می کردیم. چه اتفاقی افتاد؟ یکی از آنها گفت: "وقتی که خمپاره آمد موج خمپاره همه ماها را به بیرون پرت کرد. سه نفر توی ماشین پیش پای تو افتاده و شهید شده بودند؛ از جمله برادر خودت حسین. منتها تو دچار موج گرفتگی شده بودی و متوجه نشدی. ما هم سریع آمدیم پتو را روی پیکرها انداختیم که شما با وضعیت مجروحیتی که دارید متوجه شهادت برادرت نشوی."خلاصه خداوند یک لطف و محبتی کرد به این خانواده ما، که ما هم جزو خانواده شهدا قرار بگیریم.
اهمیت حجاب برای شهید
وی با بیان اینکه حجاب برای حسین بسیار اهمیت داشت بیان میکند: «حسین دانش آموز مدرسه پهلوی بود. آن زمان پهلوی همه جا را گرفته بود. معلمها هم باید بدون حجاب در مدرسه حاضر میشدند. معلمها هم بیحجاب بودند چون با حجابها را نمی پذیرفتند. حسین دیگر تحمل بیحجابی معلم ها را نداشت، وقتی رفته بود سر کلاس و دیده بود معلم با آن حالت بیحجابی و بدحجابی سرکلاس آمده است عصبانی شده بود و چون شرایط همه مدرسه ها هم به همین شکل بود بعد از آن دیگر مدرسه نرفت.
این برادر شهید با اشاره به اخلاص دانش آموزان شهید دوران دفاع مقدس بیان کرد: «برادرم حسین زمانی که جبهه رفت وصیت کرد دوچرخهای که تنها دارایی اش بود را بفروشند و پولش را به فقرا بدهند. این بچه محصل ها که آن زمان به جبهه می رفتند واقعا با خلوص می رفتند. خدا هم آنها را همیشه گلچین میکرد.»
انتهای پیام/