روایتی از 35 سربازِ مرزبان که سه نفر آنها بازگشت
به گزارش نوید شاهد البرز؛ «عباس اسفندیاری» از جانبازان دوران دفاع مقدس است. او که نوجوانی خود را در کوچه پس کوچههای انقلاب گذرانده و جوانیاش هم هدیهای بوده است تقدیم به پایداری و اقتدار انقلاب و میهنش، از خاطرات خود در گفتو گو با نوید شاهد روایت میکند. آنچه در ادامه میخوانید ماحصل این روایتگری است.
*نوید شاهد: لطفا خودتان را برای مخاطبان نوید شاهد معرفی کنید؟
جانباز: «عباس اسفندیاری» جانباز 50 درصد و برادر «شهید ابوالفضل اسفندیاری» هستم.
*نوید شاهد البرز: از پیشینه خانوادگیتان بفرمایید.
جانباز: من متولد بیست و یکم دی ماه 1339، در کرج هستم. پدر و مادرم در اصل اهل ساوه هستند. 1339 در همین کرج خیابان هفت تیر به دنیا آمدم. آن موقع نام هفت تیر، «قلعه حاج عبدالحسین» بود. نقشه هایی که در اداره ثبت موجود است هم به نام قلعه حاج عبدالحسین نامگذاری شده است. محدوده هفت تیر کنونی، کوچه و باغ بود که از شاه عباسی می آمد تا به نهر حسین آباد و دولت آباد وصل می شد. خانواده من در این محل زندگی می کردند. ما پنج تا برادر بودیم، الان چهار تا ماندیم.
*نوید شاهد: تحصیلاتتان را کجا گذراندید و تا چه مقطعی ادامه دادید؟
جانباز؛ تا مقطع دیپلم درس خواندم. سال 1357 دیپلم گرفتم. مقطع دبیرستان رشته بهداشت محیط در دبیرستان پهلوی چهارراه کارخانه قند و راهنمایی را در مدرسه راهنمایی خشایارشاه درس خواندم. دبستان هم مدرسه فارابی بود که الان مدرسه دهخدا، خیابان دانشکده درس خواندم.
*نوید شاهد: از کودکیتان تعریف کنید.
جانباز: آن موقع همه بچه ها شیطنت داشتند. خانه آپارتمانی نبود که بچه ها در شصت متر جا زندانی باشند. معمولا در محیط بیرون بودند؛ بازی می کردند، تابستان در رودخانه آبتنی می کردند. الان برای بچه ها خیلی سخت است. قدیم بچهها صبح تا ظهر در کوچه بودند. ما هم همینطور ظهر میآمدیم نهار میخوردیم باز برای بازی و شیطنت به کوچه میرفتیم. سرگرمی ما هم شنا در رودخانه بود.
*نوید شاهد: دوستانتان چه کسانی بودند؟
جانباز: من به دلیل عارضه های جانبازی نام دوستانم را به خاطر ندارم. بعضی از دوستانم شهید شدند؛ شهید اکبر پناهی، شهید سعید پناهی با هم دوست بودیم. شهید پناهیها همین کوچه هفت دستگاه، کارخانه قند ساکن بودند. از قدیم پدرشان کارخانه قند مغازه داشت، مغازه خواربارفروشی داشت. بقالی حاج محمد پناهی در این محل بود.
*نوید شاهد: اهل ورزش و یا کار در دوره نوجوانی بودید؟
جانباز: اهل ورزش حرفه ای نه، مثل همه بچه های آن دوره فوتبال بازی می کردیم. معمولا تابستانها هم کار می کردیم. من در تعویض روغنی شاگردی می کردم. کارگاه کیکپزی هم کار کردم. درآمدم را هم پس انداز میکردم.
نوید شاهد: اوقات فراغت شما چگونه میگذشت؟ اهل مطالعه و این چیزها بودید؟
جانباز: نه، خیلی کم. آن موقع یک کتابخانه عمومی در کرج بود و من هم اجازه نداشتم خیلی از خانه دور شوم به خصوص بعد از جانبازی.
*نوید شاهد: در انقلاب فعالیت داشتید؟
جانباز: بله، من جزو اولین گروه هایی بودم که از دانشکده کشاورزی به راهپیمایی میرفتیم. آن موقع هم روحانیت به این شدت حضور نداشت. اول سازمان مجاهدین شروع کردند که دانشکده کشاورزی کرج دست آنها بود و فعالیت سیاسی می کردند. بعد همراه دانشجوها، در دانشکده کشاورزی تظاهرات می کردیم، شعار می دادیم. بعد از مدتی یادم نیست که دقیقاً چه تاریخی بود، از خیابان شروع کردیم. اولین خیابان هم خیابون فاطمی بود که بن بست بود. از آنجا به خیابان شهید بهشتی رفتیم که ان موقع به آن خیابان قزوین می گفتند. ان زمان کلانتری مرکز در خیابان شهرداری بود. ما آنجا نشسته بودیم و راه را بسته بودیم که مأمورها ریختند و ما را کتک زدند.
*نوید شاهد: انگیزهتان از شعاردادن در خیابان در آن زمان چه بود؟
جانباز: خُب، آن موقع در دانشکده کشاورزی سخنرانی که می شد، تقریباً روی اختلاف طبقاتی کار می کردند و مردم را تحریک می کردند. میگفتند: «شما وضعیت طبقاتی خودتان را ببینید!» طوری میگفتند که گویی طبقات بالا حق مارا ضایع میکردند.
*نوید شاهد: با افکار امام خمینی (ره) آشنا بودید؟
جانباز: ابتدا خیلی آشنا نبودم. بیشتر شور و حال جوانی بود و دوست داشتیم که در جریانات اعتراضی فعالیت داشته باشم. دانشجوها هم به این قضیه کمک می کردند. ما مخفیانه کتابها را داخل پیراهنمان میگذاشتیم و به جای مدرسه به تظاهرات میرفتیم.
*نوید شاهد: هیچ وقت دستگیر نشدید؟
جانباز: نه دستگیر نشدم فقط یک بار کتک خوردم. اولین درگیری کرج منجر به شهادت شهید ادیبی شد. من فکر می کنم اولین کسی بودم که نفربری که از چهارراه طالقانی آمد، زد روی نفربر و ایستاد. آن زمان آن طرف میدان شهدا ساختمان نبود. خیابان شهید ادیبی از جلوی بیمارستان کمالی دیده می شد، من دقیقا روبه روی او ایستاده بودم. افسری بود که تفنگ سرباز را از روی نفربرگرفت و بعد نشانه گیری کرد. صدای الله اکبر از خیابان ادیبی میآمد. شلیک کرد. فردا گفتند که شخصی به نام ادیبی شهیدشده است. شهید ادیبی اورکت آمریکایی سبزرنگ داشت و گلوله دقیقا روی سینه اش خورده بود. پیکرش را به امامزاده محمد(ع) بردیم و به خاک سپردیم.
*نوید شاهد: حکومت برای مراسم تشییع شهید ادیبی با شما مقابله نمی کرد؟
جانباز: مراسم خیلی شلوغ بود. موقع برگشت با نیسان یا وانت می آمدیم. قبل از چهارراه طالقانی جلوی ماشین ها را گرفتند، ما را هم دو ساعتی نگه داشتند. خدا بیامرزد حاج آقا قریشی؛ پدر شهیدان قریشی، آمد واسطه شد. به مامورها گفت که اینها نبودند؛ اینها از سر کار می آیند. خلاصه به زور ما را از دست مأمورها آزاد کرد.
*نوید شاهد: چه شد وارد فضای جبهه و جنگ شدید؟
جانباز: اهل مسجد و جزو قشر مذهبی جامعه بودیم. خُب، دوست داشتیم، وقتی هم که انقلاب شد و امام آمد این شور و حال بیشتر شد. سال 59 که من سربازی رفتم و دوره آموزشیام تمام شد، مهرماه آن سال جنگ شروع شد. خودم جزو سربازهای ژاندارمری بودم. ما جزو اولین گروه هایی بودیم که می خواستیم به جنگ برویم.
*نوید شاهد: مرزبان بودید؟
جانباز: ما مرزبان حساب می شدیم. اولین گروهی که به خرمشهر رفتند ما بودیم. از 35 نفر سرباز و درجه داری که از پادگان ما بود و من هم جزو آنها بودم. فقط 3 نفر برگشتند و 32 نفر شهید شدند. پیکرشان مانده بود کسی نمیآورد. گروه دوم ما بودیم که به آبادان رفتیم. خرمشهر از دست رفت و محاصره شد و سقوط کرد. تقریباً پنج ماه در آبادان بودیم.
*نوید شاهد: درگیر بودید؟
جانباز: نه، پدافندی بودیم. در پاسگاه سمت خسروآباد بودیم. نگهبانی می دادیم و مواظب بودیم که نیروهای عراقی از اروندرود رد نشوند. اردیبهشت 61 از سربازی آمدم، دوباره مردادماه به تپه های حاج عمران اعزام شدیم. ادامه عملیات والفجر 2 بود، رفتیم تپه های حاج عمران عراق، آنجا عملیات کردیم و برای چندمین بار آنجا را پس گرفتیم. شب آنجا بودیم که دچار موج انفجار شدم، فردا به بیمارستان نقده اعزام شدم و بعد به ارومیه فرستاده شدم.
*نوید شاهد: در عملیات والفجر 2 چه مشکلی برای شما پیش آمد؟
جانباز: من دچار موج گرفتگی شدم. دکتر گفت؛ نیاز به استراحت دارید. دو سال داروهای اعصاب میخوردم.
*نوید شاهد: بعد از موج گرفتگی دوباره به جبهه رفتید؟
جانباز: بله، سال 64 به عنوان بسیجی دوباره به جبهه اعزام شدم.
این گفتوگو ادامه دارد....
انتهای پیام/