جانباز ارتشی که سالها در انتظار دیدار همرزمان صبوری کرد
به گزارش نوید شاهد البرز؛ براي همكلامي و ديدار با خانواده شهيد علي حصاركي بار ديگر به استان البرز ميروم. اين بار هم قرار است با خواهران شهيد علي حصاركي همكلام شوم. شهيد علي حصاركي تنها سه ماه مانده به پايان خدمت سربازياش در ارتش از ناحيه پا در سنندج به شدت مجروح و جانباز ميشود. علي 35سال با يك پا و عوارض شيميايي ريه درگير بود و درنهايت در 16 آبان ۱۳۹۸ به شهادت رسيد. با هماهنگي يكي از دوستانم براي لحظاتي مهمان خانه شهيد ميشوم و پاي خواهرانههاي معصومه و مريم حصاركي مينشينم. اين ديدار بهانهاي هم شد تا خواهران شهيد به دستنوشته و عكس نوشتهاي تازه به يادگار مانده از برادرشان دست پيدا كنند. خاطره اين نوشته و گذري بر زندگي تا شهادت شهيد علي حصاركي را با هم مرور ميكنيم.
سينماي اسلامي!
با هماهنگي يكي از دوستانم به خانه شهيد علي حصاركي ميرويم. با ورودمان هر دو خواهر شهيد به استقبالمان ميآيند تا به من و دوستانم كه براي ديدار همراهيام ميكنند خوشامد بگويند. عطر غذاي نذري محيط خانه را پر كرده است. مهمان نوازيشان را ميتوان به خوبي حس كرد و با همه مشغلهاي كه داشتند ما را به حضور پذيرفتند.
معصومه و مريم حصاركي كنارمان مينشينند تا راوي زندگي تا شهادت برادرشان شهيد علي حصاركي باشند. همكلاميمان با معصومه خواهر بزرگتر شهيد آغاز ميشود: «ما دو خواهر و شش برادر بوديم. علي متولد ۱۳۴۰ بود. علي در دوران انقلاب فعاليتهاي زيادي داشت. در تظاهرات شركت ميكرد. آن زمان من تازه ازدواج كرده بودم. درهمان ايام انقلاب يك روز من و علي به امامزاده حسن تهران رفتيم. مردم كاميوني را آتش زده بودند و سر و صداي تظاهركنندگان به گوش ميرسيد. به ياد دارم از علي پرسيدم اوضاع انقلاب و فيلمها چه ميشود؟ علي ميگفت: خواهرجان! سينما هم اسلامي ميشود و فيلمهاي اسلامي ساخته و پخش خواهد شد. هر سؤالي در مورد انقلاب و امام خميني داشتيم برايمان شرح ميداد. ما خانواده مذهبي بوديم و از همان دوران قبل از انقلاب سالهاي 1351- 1350 درخانهمان مراسم روضه و عزاداري برگزار ميشد. علي بعد از اخذ ديپلم تصميم گرفت به خدمت سربازي برود. در نهايت سال 1361- 1360 از طريق ارتش به خدمت در جبهه اعزام شد.»
موهاي سفيد پدر
از خواهر شهيد ميپرسم خانواده مخالفتي با حضور او در جبهه نداشت؟ معصومه حصاركي اينگونه پاسخ ميدهد: «نگراني در آن شرايط و با وجود جنگي كه در پيش داشتيم طبيعي بود اما علي تصميم خود را گرفته بود. ميگفت: امروز كشور به حضور من و امثال من نيازمند است. بايد بروم و نهايتاً راهي شد. اما تنها سه ماه مانده به پايان خدمتش جانباز شد. ما از همه جا بيخبر بوديم كه شب هنگام آمبولانسي در خانهمان آمد و به والدينم اطلاع داد كه علي به خاطر مجروحيت در بيمارستان ارتش بستري شده و پدر و مادرم را براي ديدار با برادرم سوار بر آمبولانس به بيمارستان بردند. از همان شب تا سه ماه بعد از آن يعني تا روزي كه علي از بيمارستان مرخص شد، پدر و مادرم هر دو به نوبت در بيمارستان كنار علي ميماندند و مادرم در بيمارستان به «سيده خانوم» معروف شده بود. خوب به ياد دارم ديدن علي در آن شرايط مادرم را بيتاب كرده و امانش را بريده بود. اگر تخت خالي پيدا نميكرد همان جا روي زمين ميخوابيد. اما به خانه نميآمد تا كنار علي بماند. پدرم هم روزهاي سختي را گذراند. ديدن مجروحيت علي براي او هم سخت بود. روزي كه علي را به خانه آوردند با چشم خود ديديم پدري كه يك موي سفيد در سر نداشت، تمام موهايش سفيد شده بود.»
ميخواستم شهيد شوم
بغضهاي خواهرانه ديگر مجالي براي صحبت نميدهد. حالا مريم حصاركي خواهر ديگر شهيد ادامه روايت را به دست ميگيرد و از روزهاي بعد از جانبازي برادرش روايت ميكند: «علي در سنندج از ناحيه پا به شدت مجروح شده بود. وقتي او را به خانه آوردند، درد پاي قطع شدهاش به درد ريه كه قبلاً شيميايي شده بود، اضافه شد. با چشم ميديديم كه علي درد ميكشد. بعد از آن بخش دوم زندگي علي آغاز شده بود. ديدن دردهاي برادرم براي ما سخت بود اما هيچ كاري از دستمان بر نميآمد. بعد از آن علي مدام زمزمه ميكرد: «چرا شهيد نشدم؟ من ميخواستم شهيد شوم.» با هر بار درد كشيدنهاي علي، گويي مادر و پدرم هم درد ميكشيدند. علي اعتراضي به وضع موجود نداشت اما روزهاي سخت و تلخي را گذراند.»
فقدان پدر و مادر
معصومه خانم با يك سيني چاي و ميوه از مهمانهاي برادرش پذيرايي ميكند و كنارمان مينشيند. حالا ديگر كمي آرامتر شده است و سر صحبت را باز ميكند: «همان ابتدا كه پاي برادرم قطع شده بود، خيلي احساس دلتنگي ميكرد. اصلاً نميتوانست تحمل كند. هيچ صحبت و اعتراضي هم نميكرد كه روحيهمان خراب نشود. ولي ما حس ميكرديم چون خانه ما پر جمعيت بود. هم خودمان پر جمعيت بوديم هم همسايهها خيلي به خانه ما رفت و آمد داشتند. وقتي مادر سفره ناهار يا شام را پهن ميكرد، علي كناري ميايستاد، صبر ميكرد تا همه كنار سفره بنشينند بعد خودش ميآمد. سرش پايين بود. صبر ميكرد همه غذا ميكشيدند بعد ميكشيد. با همه اين احوالاتش دائم خدا را شكر ميكرد و حمد ميگفت. بعد از مدتي مادرم به رحمت خدا رفت. علي ماند و بابا.
من به خانهشان ميرفتم تا برايشان غذا درست كنم. ميگفتم علي جان غذا خوردي؟ ميگفت: آبجي هيچ چيزي ميل ندارم. دارو زياد ميخورم. ميگفتم من ميخواهم كتلت درست كنم! ميگفت: خب اگر خودت هم ميخوري من هم ميخورم. نبودنهاي مادر براي او و بابا سخت شده بود.
برادرم خيلي از پدرم مراقبت ميكرد. از وقتي مادرم فوت شد حدود ۹، ۱۰ سال ميشد پدر و برادرم با هم زندگي ميكردند يعني با همان يك دانه پايش و با بيماريهايي كه داشت و هر چند وقت يكدفعه در بيمارستان بستري ميشد، وقتي ميآمد ديگر براي بابا سنگ تمام ميگذاشت. بابا هم خيلي وابسته علي شده بود. بعد از شهادت علي، پدرم طاقت نياورد. تنهايي خيلي اذيتش ميكرد. بابا هم به رحمت خدا رفت.»
خواستگاري از علي !
از وضعيت تأهل جانباز علي حصاركي ميپرسم، ميگويد: «علي مجرد بود اما در همان دوراني كه براي درمان و عمل جراحي به بيمارستان رفته بود، يك پرستار از علي خواستگاري كرد و به ما گفت من حاضرم با برادرتان ازدواج و از ايشان مراقبت كنم.» آن روزها مردم ارادت زيادي به خانواده شهدا و ايثارگران داشتند و ميخواستند هر طور شده دين خود را به آنها ادا كنند. تعدادي از خواهران بودند كه براي اداي وظيفه و اداي دين به جانبازان با آنها ازدواج ميكردند تا سهمي از مجاهدتهاي آنها ببرند. اما علي اصلاً زير بار ازدواج نرفت. بعد از آن هم خيليها پيدا شدند كه حاضر شدند با شرايطش كنار بيايند ولي او قبول نكرد.»
شهادت آقاي فياض
خواهر جانباز ميافزايد: «حال برادرم تا قبل از شهادت يكي از دوستان جانبازش خيلي خوب بود اما با شهادت آقاي فياض روزهاي سختي بر علي گذشت. برادرم رابطه عاطفي عميقي با يكي از دوستانش به نام آقاي فياض داشت. ايشان هم جانباز بود و دو پا نداشت. خانهشان شمال بود. ايشان برادرم را دعوت ميكرد و با خود ميبرد و ميآورد. وقتي هم كه ايشان به خانه ما ميآمد، علي خودش با افتخار از او پذيرايي ميكرد. رابطه بسيار دوستانهاي با هم داشتند. اجازه نميداد ما كاري انجام دهيم. علي خودش براي آقاي فياض غذا ميبرد. با همان يك پايش آنقدر به ايشان ميرسيد كه حد نداشت. حمامش ميكرد و اصلاً نميگذاشت در آسايشگاه بماند. بعد از شهادت فياض، برادرم علي افسرده شد و از لحاظ روحي خيلي به هم ريخت. با هر بار درد كشيدنهايش سرش را به ديوار خانه ميكوبيد. حالا ديگر افسردگي هم به دردهاي ديگرش اضافه شده بود.»
16 آبان 98
كمكم پاي حرفها به اصل مطلب ميرسد؛ از روزهايي كه ديگر نام علي در ميان شهدا جاي گرفت و ماندگار شد. معصومه و مريم حصاركي با گريه و بيتابي از آخرين روزهاي حيات برادر و شهادتش برايم صحبت ميكنند. لحظاتي كه روضه حضرت زينب(س) را برايمان تداعي ميكند. خواهر شهيد ميگويد: «برادرم بعد از 35 سال درد و رنج جانبازي در تاريخ 16 آبان 1398به ياران شهيدش پيوست و آسماني شد. روزهاي پاياني عمرش در بيمارستان كنارش بودم. از ما كاغذ و خودكاري طلب كرد و آن را روي پايش گذاشت و اينگونه نوشت: «بعد از شهادتم براي من گريه نكنيد. من حالم خوب است. نگران نباشيد». همين چند جمله شد همه آنچه او در اين 35 سال جانبازي براي ما به يادگار گذاشت. برادرم 35 سال در حسرت دوستان شهيدش ذره ذره سوخت.»
مهربان و مهمان نواز
در انتهاي همكلامي از شاخصههاي اخلاقي شهيد علي حصاركي پرسيدم. خواهر شهيد پاسخ داد: «برادرم با بيحجابي خيلي مخالف بود. ما هم كه خواهرش بوديم، جلويش هيچ وقت آستين كوتاه نميپوشيديم. خودش طوري رفتار كرده بود كه ما هم معذب ميشديم. خيلي مقيد بود. دوست نداشت ما تنها جايي برويم. وقتي ميخواستيم جايي برويم با اصرار، خودش ما را ميرساند و برميگرداند. علي بسيار مهربان و مهمان نواز بود. يك بار اتاقش را مرتب ميكردم كه ديدم جعبه كوچكي در اتاقش است. پر بود از قبضهايي كه در امور خير كمك كرده بود بدون اينكه ما بدانيم و به ما اطلاع بدهد. گفتم: چرا به ما چيزي نگفتي؟ گفت: آبجي! آدم كاري را كه براي خدا انجام ميدهد فقط به خدا ميگويد، همين! سالها بعد از جانبازي، برادرم از امكانات بنياد شهيد استفاده نميكرد. ميگفت: اصلاً نيازي ندارم. بگذار برسد به افراد ديگر. من به خاطر اين چيزها به جبهه نرفتهام...»
دستنوشته شهيد
گفتوگو كه به پايان ميرسد، معصومه حصاركي خواهر شهيد قاب عكس شهيد را برميگرداند و با چشماني اشكبار ميگويد: «امروز كه منتظر بودم شما به خانه ما بياييد، رفتم و اين قاب عكس را آوردم تا عكس برادرم را به شما نشان بدهم. همين كه قاب را برگرداندم ديدم پشتش چند اسكناس 20توماني چسبيده كه روي يكي از آنها نوشته «زندگي خاطرهاي بيش نيست». يك نوشتهاي هم پشت يكي از عكسها به اين مضمون نوشته شده بود: جمعيت اعزام در سنگر بالا جمع شدهايم و به قول بچهها همگي در حال خود هستيم. حاضران جمع، علي و آقا بهنام و آقا رضا و آقاي محسني و آقا رحمت و آقا كريم؛ به ياد آقا حسين.»
منبع: جوان