گفت‌وگوی نوید شاهد با جانباز‌ آزاده «محمد ذبیحی»:
جانباز «محمد ذبیحی» در روزهایی که خرمشهر در آستانه به اسارت درآمدن بوده است در مقام کادر پزشکی و امدادگر در این شهر اسیر می‌شود و 3598روز در دست بعثی ها را با عسرت می گذراند. او در گفت‌وگو با نوید شاهد به روایت بخشی از خاطراتش از آن روزها اشاره می کند.

ماجرای به اسارت درآمدن یک

به گزارش نوید شاهد البرز؛ روزهایی که می‌رفت خاک خرمشهر به اسارت درآید از همه اقشار و اصناف دانسته و ندانسته در خرمشهر مانده و مقاومت می‌کردند. در بین این افراد پرستاران و پزشکانی نیز بودند که زخم ها را تیمار می‌کردند. آنها زیر گلوله و آتش خود را برای امداد به مجروحان می‌رساندند و سنگر امدادگری را حفظ کرده بودند.

جانباز «محمد ذبیحی»، ترک زبانی اهل ارومیه که به دلیل شغل و پیشه در بیمارستان خرمشهر مشغول خدمت بوده است. در روزهای آغازین جنگ تحمیلی که بلبشویی در مناطق جنگی برپا بود و دشمن داخلی و خارجی در حال ضربه زدن همه جانبه به کشورمان بود، محمد جوان انقلابی و مبارز که مورد اعتماد هم بود، مسئولیت بیمارستان خرمشهر را می گیرد و در این اثنا نیروهای عراقی در خاک کشورمان پیشروی می کنند و سرانجام او و برادرش «شهید سردار ذبیحی» و تیم پزشکی به اسارت دشمن درمی‌آید.

در ادامه داستان اسارت این آزاده جانباز را در گفت‌وگو با نوید شاهد بخوانید.


* نوید شاهد: لطفا خودتان را برای مخاطبان نوید شاهد البرز معرفی نمایید و اوضاع و احوال خرمشهر در آن لحظه‌های حساس را چگونه توصیف می‌کنید.
جانباز ذبیحی: «محمد ذبیحی‌محمودآبادی» برادر شهید سردار ذبیحی ملقب به سعید هستم. سال 59 در بیمارستان خرمشهر مشغول خدمت بودم. عراقی‌ها قبل از اینکه جنگ شروع شود عوامل نفوذیشان را به داخل شهر فرستاده و جنگ عرب و عجم راه انداخته بودند. ما در حالت آماده باش، داخل بیمارستان بودیم. به طورکلی، منطقه حالت فوق العاده‌ای داشت و حالت جنگی به خود گرفته اما جنگ اعلام نشده بود. عراقی‌ها گاهی بمب‎‌گذاری می کردند و درگیری بین عرب و عجم راه انداخته بودند.
از سویی پزشک‌های ما هم اغلب نظامی‌های دوران جنگ بودند. در آن اوضاع شخصیت‌های بزرگ اکثر فرار کرده بودند. مدیریت و کنترل بیمارستان سخت بود. افراد مورد اعتماد کم بودند. کسانی مثل من که در زمان شاه با ساواک درگیر بودند مورد اطمینان محسوب می‌شدند. بدین گونه بود که مسئولیت ورود و خروج بیمارستان را به من دادند که مبادا عوامل نفوذی وارد بیمارستان شوند. من در بیمارستان، بیماران و مجروحان را پذیرش می‌کردم.

* برادرتان شهید «سردارذبیحی محمودآبادی» هم در آن ایام در خرمشهر بودند؟
جانباز ذبیحی: برادرم هم درخرمشهر بود. او جوان بود و به تازگی راهنمایی را تمام کرده بود. مدارس که تعطیل شد به خرمشهر آمد. آن روزها جوان‌های انقلابی هم می‌خواستند اسلحه به دست بگیرند اما طبق قانون ما نمی‌توانستیم به آنها اسلحه بدهیم تا اینکه حجت الاسلام غرضی هم گفت: هرکس می تواند اسلحه دست بگیرد به او اسلحه بدهید. برادر من هم طبق این قانون که می توانست، اسلحه گرفت که جلوی عوامل نفوذی بایستد. او در همان روزها به اسارت در آمد و در همان اسارت به شکلی که خیلی واضح نبود به شهادت رسید.

*نوید شاهد: از خاطرات آن ایام در خرمشهر چیزی به خاطر دارید؟
جانباز ذبیحی: یک‌روز، زخمی‌ای را که با نیروهای ما درگیر شده بود را به بیمارستان آوردند. دکتر جراح «دکتر رامی» بود. پرسید: این زخمی کیست؟ گفتند: ایرانی است اما مقابل بچه های ما ایستاده و تیر به پایش شلیک شده است. دکتر گفت: عرب است یا عجم؟ گفتند: عرب. گفت: پایش را ببرید! من ناراحت شدم و گفتم: دکتر قطع عضو این‌جوری درست نیست؛ باید خانواده رضایت بدهد یا اینکه شورای پزشکی مجوز بدهد.
گفت: نه باید عرب ها را نابود کرد. من باز تاکید کردم که باید شورای پزشکی تایید کند. دکتر رامی گفت: شما تازه به دوران رسیده‌ها به من دستور می‌دهید و قهر کرد و رفت.
من سراغ یک دکتر پاکستانی رفتم که از قبل می شناختم و گفتم: شما می توانید کمک کنید؟ دکتر آمد و مجروح عمل شد و بهبود یافت.
بعد از بهبودی او را کمیته برد. در واقع وظیفه ما در قبال بیمار و مجروح تمام شده بود و به ما ربطی نداشت که مجرم یا مخالف هستیم. کسی که کارش درمان است باید با همه یک گونه رفتار کند.

*نوید شاهد: بعد از اینکه جنگ رسما آغاز شد، شما چه کردید؟
جنگ که رسما اعلام شد. عراقی‌ها با خمپاره و خمسه خمسه شهر را زیر تیربار و موشک باران گرفته بودند.
دستور آمد بیمارستان را به منطقه دارالخوین منتقل کنند که ساختمان های انرژی اتمی و استحکاماتش محکم بود بنابراین بیمارستان صحرایی دارالخوین برپا شد.
چون من کادر ثابت بیمارستان بودم و جنگ هم در جاهای دیگر اعلام شده بود. از همه جا پزشک و نیروی کمکی به بیمارستان می‌آمد. همچنین زخمی‌ها را از داخل شهر و مناطق عملیاتی به بیمارستان می‌آوردند.
راننده آقای کاکرودی که ارومیه ای و همشهری من بود، فرد خیلی شجاعی بود. یک روز برای آوردن مجروحان از خرمشهر به دارالخوین رفته بودیم هنگام بازگشت به سمت دارالخوین، من، راننده و دکتر چند زخمی دیگر در آمبولانس بودیم که در جاده عده‌ای را با تانک و تجهیزات جنگی دیدیم. من گفتم: دکتر ممکن عراقی ها باشند! دکتر گفت: نه من اخبار را گوش کردم، نیروهای عراقی 40 کیلومتر از مرزها به سمت کشور خودشان رانده شدند.
ماشین جلویی هم گفت: این لشکر پیاده زرهی قزوین است. در حالی که از جاده وارد نیزار می‌شدیم صدای آنها را واضح شنیدم، عربی صحبت می کردند. گفتم: جمال اینها عراقی هستند صدایشان را گوش کن.
تا راننده متوجه شد عراقی هستند آمبولانس را برگرداند که با صدای ترمز آمبولانس عراقی ها از لای نیزه ها بیرون آمدند و به سمت ما شلیک کردند. ما را محاصره کردند. به ما می‌گفتند: انزل! انزل! .... ما هم با روپوش پزشکی بودیم که از ماشین پیاده شدیم.
من و دکتر کاکرودی یک برانکارد را برداشتیم و با بقیه هم که زخمی شده بودند به سمتی که آنها می گفتند، رفتیم و مشغول بستن زخم مجروحان شدیم. روپوش‎های سفید را پاره کردیم و زخمی ها را بستیم.
کمی بعد ما را سوار کامیون های عراقی کردند. چشم و دستهایمان را هم با طناب بستند. زنجیروار انگار گوسفند می بردند بار کامیون کردند تا بصره.

*نوید شاهد: در بصره چه اتفاقی افتاد؟
جانباز ذبیحی: در بصره به مردم می گفتند: ببینید سربازان خمینی را چه کردیم. مردم هم سنگ و دم پایی به سمت ما پرتاب می کردند. ما را به یک مدرسه بردند و از پنجره بیرون را می دیدم. نظامی ها را چون پوتین پایشان بود شناسایی کردند و بردند. امثال من که لباس شخصی بودیم به تعداد 500نفر در مدرسه زندانی شدیم. ما را 10 نفر 10 نفر می بردند  و درحیاط مدرسه کتک می زدند. نوبت که به من رسید، گفتم : من کارگر هستم و برای کار به بندر آمده ام.
می پرسیدند: تانک ها کجاست؟ گفتم: تانک چیست؟ من سربازی نرفتم و سواد ندارم. به این شکل ادامه داشت. در این فاصله یک تعدادی شناسایی می شدند. من نوزدهم مهر اسیر شدم و مهر هم23 برادرم اسیرشد. 25 مهر بود تا آن موقع هر کسی را اسیر می کردند در پی  شناسایی او بودند. مهر25 بود هوا گرم بود. از پنجره دیدم سی چهل نفر را آورده بودند برادرم هم بین اسرا بود. از پنجره صدایش زدم. سعید! سعید!... که سربازعراقی با باتوم به سرم کوبید.
همه جدید الورود ها را کتک می زدند که هم از ما زهرچشم بگیرند. هم آنها هوای کار دستشان بیاید. در بین جدیدالورودها یک نفر پایش تیر خورده با قطع بود که خودش را روی زمین می کشید. در همین حین برادرم که آن زمان چهارده پانزده ساله بود باچند جوان دیگر اعتراض کردند و به سمت عراقی ها حمله کردند. دکترعظیمی که با برادر من هم‌زمان در یک ماشینی بودند و با هم اسیر شده بودند. می گفت: ما از دارالخوین به سمت خرمشهر می رفتیم. با هم بودیم که در مسیر اسیر شدیم. برادرم از بغل ترکش خورده بود. از عراقی ها که از سرنوشت آن جوان ها می پرسیدیم، می گفتند: اعدامشان کردیم. گویی زد بودند چشم یکی از عراقی ها را در آورده‌بودند.
دو سه سال از او بی خبر بودم. از صلیب سرخ می پرسیدم از اسرایی که با آنها بودند می گفتند: سلول‎های انفرادی هستند.

* نوید شاهد: سرانجام شما در مدرسه چه شد؟
جانباز ذبیحی: در مدرسه بودیم که من همچنان می گفتم: من کارگر هستم. عراقی ها به من می گفتند شما افسر نیروی دریایی هستید. کسی هست که شما را می شناسد. آخرین بازجو گفت: فردی که تو را می شناسد را می آورم. فردی را که وارد اتاق کردند. او شروع کرد با من احوال پرسی کردن که آقای دکتر حالت چطور است؟!. .... من را شناسایی کرد. یکی از عرب های خرمشهر بود که من را در بیمارستان دیده بود. می گفت: خودت را معرفی کن! آنها  به شما خانه و درجه می دهند.
من انکار کردم. گفت: نه خودت  هستی. گفتم: چرا اینقدر اصرار دارید که آن فرد من هستم؟ گفت: نه من تو را می شناسم و آدم خوبی هستی. یادت است پای برادرم را دکتر می خواست ببرد تو نگذاشتی. برادرم را بردن اعدام کردند من هم آمدم اینجا به من خانه و ماشین و ... دادند. من باز هم منکر شدم.
بعد از مدتی به زبان فارسی که بازجو متوجه نشود گفتم: اگر من همان فرد باشم این درست نیست در حق من جفا کنی چون من در حق برادرت بدی نکردم. به بازجو بگو من را نمی شناسی؟ فکر کرد و پذیرفت.
به افسر گفت: اشتباه کردم و این فرد کسی نیست که من می شناسم. بازجو عصبانی شد. گفت: این چکاره است که با وعده و وعید منکر شدی. از آن روز به بعد زندگی بر من سیاه شد. من را به سلول انفرادی در زندان هارون الرشید انداختند و آنجا من سل گرفتم اما از حرفم کوتاه نیامدم.
در زندان هارون الرشید هر چندوقت یکی از اسرا شهید می شد. اسرایی که نامی از آنها در صلیب سرخ نبود.
 یک روزبی‌هوش شده بودم. نگهبان می آید چراغ قوه را می اندازد می بیند من تکان نمی خورم. فکر می کند مرده ام.
درسلول را که باز کرد هوای راهرو به من خورد سرفه کردم. خون به لباس افسر پاشید. فکر کرد من خودکشی کردم. رفت مافوقش را آورد. شک کرده بود. فکر کرد من سم خوردم.

به سرعت من را به بیمارستان منتقل کردند تا مطمین شوند آیا من سم خوردم و اگر تایید شد چه کسی سم را به من رسانده است.
با چشمان بسته وارد بیمارستان شدم از سرو صدای محیط متوجه شدم که در بیمارستان هستم. کمی که گوشم را تیز کردم شنیدم کسی با زبان انگلیسی صحبت می کند.
متوجه شدم که از صلیب سرخ باشند. شروع کردم به فریاد زدن و کمک خواستن. نماینده صلیب سرخ به من نزدیک شد و از هویت من پرسید من هم که زبان انگلیسی ام خوب بود به او گفتم من اسیر جنگی هستم. عراقی ها من را از آنجا دور کردند و پیش دکتر بردند. دکتر هم فکر می کرد که من چیزی خوردم. با زبان انگلیسی به او گفتم من سل گرفتم. دکتر تعجب کرد که من انگلیسی صحبت می کنم. پرسید شما چه کاره هستید؟ گفتم: من از همکاران شما هستم.
عراقی ها که تا آن لحظه هویت واقعی من را نمی دانستند عصبانی شدند. دکتر به انها توصیه کرد باید در محیطی تمیز بستری شوم.
عراقی ها دیگر نتوانستند من را به سلول بازگردانند چون هم صلیب سرخ من را شناسایی کرده بود و نام واقعی من را می شناخت و هم دکتر به آنها هشدار داده بود.

* نوید شاهد: شما را به کدام اردوگاه بردند؟
جانبازذبیحی: چون نمی توانستند من را به زندان هارون الرشید برگردانند به موصل منتقل کردند. در زندان موصل هم شرایط سختی حاکم بود. گاهی پیش می آمد که عراقی ها به جان اسرا می افتادند  و به شدت بچه ها را مورد ضرب و جرح قرار می دادند. این اقدام آنها بیشتر در مواقعی که در عملیات ها شکست می خوردند اتفاق می افتاد. آنها اگر در عملیاتی پیروز می شدند میوه و شیرینی بین اسرا پخش می کردند.
خاطرم هست یک بار که صلیب سرخ برای بازدید آمد اسرا درخواست یک سری وسایلی را کردند و اذعان داشتند که اینجا خیلی بیکار هستند و می خواهند سرشان گرم شود. عراقی ها که متوجه شده بودند اعلام کردند از فردا برای بلوک‌زنی باید بروید.
بچه با این تصور که ممکن است بلوک ها را برای سنگر سازی در جبهه استفاده کنند سرباز زدند. آنها هم آب و غذا را قطع کردند. بعضی از اسرا که ضعیف بودند و سنشان بالا بود شهید شدند. در بین اسرا برخی هم کم آورده بودند وقصد داشتند به خواسته آنها تن بدهند اما بقیه مانع می شدند.

* نوید شاهد : ورود حاج‌آقا ترابی به اردوگاه شما چگونه بود؟
جانباز ذبیحی: عراقی ها که می دیدند اسرا می میرند اما تن به ساختن بلوک نمی دهند فکر چاره ای کردند  و تصمیم گرفتند که حاج آقا ترابی را بیاورند که ما را راضی کند.
آنها از قدرت نفوذ و تاثیر او بر اسرا آگاه بودند. حاج آقا ترابی که وارد اردوگاه شدند و وضعیت اسف ناک اسرا را در اثر گرسنگی دیدند پیشنهاد کردند که ما کار ساخت بلوک را انجام بدهیم اما در کیفیت آنها اخلال وارد کنیم. سیمان کم بزنیم و بلوک بی کیفیت بسازیم.

*نوید شاهد:  شما چند روز در زندان عراق بودید؟
جانبازذبیحی: من حدود 3600روز در دست نیروهای بعثی اسیر بودم. هر روزش با اینکه در زندان بودیم خاطره  ای منحصر به فرد است که در این مجال نمی گنجد. سرانجام در مرداد ماه سال 1369 ازاد شدم. خانواده ام از اسارت من مطمئن نبودند من خودم با آنها تماس گرفتم و خبر دادم که آزاد شده‌ام.



انتهای پیام/ 
 







برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده