در روایت از شهید میرالی آمده است:
شهید«حسن میرالی» از شهدای انقلاب است که در روایت از این شهید گرانقدر در کتاب «راه ستارگان» آمده است:«خدا یک جوان صالح، سینه‌چاک دین و عاشق انقلاب خمینی را سر راهشان سبز کرد تا در کار خیری که کرده بودند، در نمانند.»

شجاعت سربرگ

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید حسن ميرالي، ششم بهمن 1333، در شهرستان کرج به دنیا آمد. پدرش محمدابراهیم و مادرش شوکت نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. پاسدار کمیته بود. ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. یازدهم اسفند 1357، در جاده محمدآباد - کرج با اصابت یك سهوي گلوله به شهادت رسید. مزار وي در امامزاده محمد (ع) 
زادگاهش واقع است.


آنچه در ادامه می‌خوانید خاطره خودنوشتی از شهیدمیرالی است. 

شاید نمی‌توانستی ضربان قلبشان را بشماری؛ ترس و نگرانی و اضطراب از رنگ پریده صورتشان، صدای لرزانشان و غمی که در چشمشان نشسته بود، نشانه‌های کم‌رنگی نبود که بتوانند پنهان کنند، اما حسن که همه آنها را پناه داده بود و جرمش کمتر از آن چند نفر نبود، آرام بود، مطمئن از کاری که می‌کند و سر تا پا فعال؛ یک لحظه روی پای خودش بند نبود و هر کاری از دستش بر می آمد، برای آنها انجام داد. تعدادی از آن جوان‌ها را به خانه پدرش برد، تعدادی را هم به خانه همسایه، لباس برای ایشان تهیه کرد و آن چند نفر را راهی شهرشان کرد. آن‌ها سربازانی بودند که به دستور امام از پادگان‌های رژیم شاه فرار کرده بودند و خدا یک جوان صالح، سینه‌چاک دین و عاشق انقلاب خمینی را سر راهشان سبز کرد تا در کار خیری که کرده بودند، در نمانند.

حسن، یک بار دیگر هم یکی از روحانی های منبری معروف کرج را که در شب‌های حکومت نظامی برای سخنرانی به مسجد صاحب الزمان خیابان ساسانی آمده بود، از جنگ سربازان رژیم طاغوت با تدبیر و شجاعت و برنامه‌ریزی‌اش، از نجات داد. آن شب سربازان عبوس و ژ۳ به دست، مسجد را محاصره کرده بودند و منتظر تمام شدن سخنرانی بودند، یا شاید هم نقشه دیگری در سر داشتند، اما احمد بلافاصله و پسرش را از پشت بام مسجد به خانه خودشان برد و لباس پدرش را به حاج آقا داد و آن دو را راهی روستای "کندر" در جاده چالوس کرد.


حسن انس گرفته با فرایض دینی و بزرگ شده پای درس قرآن بود. سال‌ها قبل از انقلاب و هنگامی که نوجوانی بیش نبود، همسن و سال‌های خودش را در خانه جمع می کرد و چراغ آیات کتاب خدا را روشن نگه می داشت؛ قبل از شروع انقلاب هم سر در کار پخش نوار و اعلامیه‌های امام داشت و در دوران پس از انقلاب نیز پای کار تظاهرات علیه رژیم شاه بود و دستگیری عوامل سلاح به دست آنها و بالاخره به استقبال امام رفتن در روز و ورود آن رهبر خدایی به ایران. بعد از انقلاب هم که دیگر یک سر داشت و هزار سودا انقلابی که به جانش بسته بود. آن شجاعتش، این دیانتش، همین تعهدش و همان دلباختگی‌اش به انقلاب اسلامی و امام خمینی(ره) و پایی که داشت برای کمک به محرومان و دستی که نداشت برای تصاحب زر و زیور دنیا، یک جوان شش دانگ ساخته بود. برای جامعه نیازمند ما، که آن تیر به غفلت، شیشه عمرش را در چهلمین روز تولد نوزادش شکست، تا او از پدری دلسوز محروم بماند و ما از برادری مومن.

  نمی‌خواهم کسی جز من بداند راز چشمت را / نگاه روشنت را غرق در ابهام می‌خواهم

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده