شهادت به رسم «مادر»
به گزارش نوید شاهد البرز؛ بارها گفته اند مادر واژه مقدسی است و ما شنیده ایم اما «مادر شهید» چگونه مادریست که با دست خود فرزندش را از زیر آیینه و قرآن میگذراند و به نبردی شاید بیبازگشت میفرستد. به مادر شهید میگویند؛ راضی باش که فرزندت در اوج طراوت و جوانی شهید شود که دیگر او را نبینی، نبویی و از هزاران آرزویی که برایش داری بگذر. سخت است باید مادر شهید باشی و شهید تربیت کرده باشی تا بتوانی...
نوید شاهد مخاطبانش را در آستانه روز مادر و هفته زن به خواندن روایتی مادرانه از فرمانده کربلای پنج، یکی از شهدای شاخص استان البرز «شهید علیرضا آملی» دعوت می کند.
*نوید شاهد : حاج خانم لطفا خودتان را برای مخاطبان نوید شاهد معرفی بفرمایید.
مادر شهید: «آمنه سلمانی عمروانی» مادر شهید «علی رضا آملی» و خواهر شهید «داوود سلمانی عمروانی» هستم. پدر علی رضا نقاش ساختمان بود. شش فرزند داشتیم. علی رضا فرزند سوم بود. اسمش را پدرم انتخاب کرد؛ در گوشش اذان گفت و نامش را علیرضا گذاشت. او علی رغم شیطنت های کودکی که داشت به مسائل مذهبی هم پایبند بود و از هشت سالگی نماز می خواند.
*نوید شاهد: چه شد با سن کمی که داشت راضی شدید به جبهه برود؟
مادر شهید: 15-16 سالگی، کلاس یازدهم بود که جنگ شروع شد. با اینکه درسش خوب بود و من دوست داشتم که درس بخواند. درس را کنار گذاشت و گفت میخواهم به جبهه بروم. قبل از آن هم در تظاهرات دوران انقلاب شرکت میکرد. او یک انقلابی بود. پدرش با اقداماتش هیچ مخالفتی نداشت اما من مخالف بودم. بدون اطلاع به من برای آموزش به پادگان رفته بود. دو سه روز هم دنبالش گشتم تا اینکه پسر عمه ام «علیرضا شریفی» خبر داد؛ علی رضا (پسرم) در پادگان امام حسین(ع) تهران است.
زمستان بود. با پدرش به پادگان رفتیم که علیرضا را به خانه برگردانیم. نگهبان او را صدا کرد اما از علیرضا خبری نبود. همه پادگان را دنبالش گشتند تا او را پیدا کردند و آوردند. گریه می کرد. به او گفتم رسم مادری این است که بی خبر و بدون خداحافظی بیایی؟! او را به خانه برگرداندم. سه روز در خانه بود، نه غذا می خورد، نه بیرون می آمد، حتی مدرسه هم نمی رفت.
*نوید شاهد: پس چگونه علی رضا به جبهه رسید؟
مادر شهید: بعد از اعتصاب علی رضا احساس مادری من، تاب غم و غصه او را نداشت. با پسر عمهام؛ علی رضا شریفی و برادرم؛ شهید داوود سلمانی تماس گرفتم و با او مشورت کردم. برادرم گفت: خواهرم خودت می دانی اما من علیرضا را می شناسم تا به منطقه نرود دلش آرام نمی گیرد و مدرسه را ادامه نمی دهد. من هم به علیرضا گفتم: دلم طاقت ناراحتی ات را ندارد. برو هر طور که خودت راضی هستی. ما هم مثل همه مردم. بلند شد و ساکش را برداشت و رفت. اعزام هم نبود اما به پادگان رفت و تا روز اعزام هم آنجا ماند.»
*نوید شاهد: از جبهه برایتان نامه می نوشت و از خودش خبر می داد؟
مادر شهید: رسم نامه نوشتن بلد نبود. پنج، شش سالی که در جبهه بود، هیچ نامه ای نداد. هر وقت هم که میآمد زخمی بود. از بیمارستان زنگ میزدند یا خبر می دادند که علیرضا زخمی شده و فلان بیمارستان بستری است. 12 دفعه زخمی شد. وقتی هم برای مداوا به مرخصی می آمد هنوز مرخصی تمام نشده بود، برمیگشت. حریفش نمی شدم که بماند.
همیشه می گفت: عملیات در پیش است باید بروم! فرمانده گردان حضرت علیاکبر (ع) بود. همه عملیات ها حضور داشت تا کربلای پنج که شهید شد.
*نوید شاهد: آخرین باری که به مرخصی آمد چگونه گذشت؟
مادر شهید: آخرین باری که زخمی برگشت به من گفت: خواب دیدم که شما ناراضی هستید، برای همین من زخمی میشوم اما شهید نمی شوم. مادر جان، تو را به خدا از حق مادریات بگذر! دیگر جان ندارم! توان ندارم! از من راضی شو! گفتم: راضی ام. من تا آن روز دوست نداشتم که شهید و اسیر و جانباز شود ولی دوست داشتم که فعالیت کند.
صبح روز آخرین دیدارمان هنگام رفتن او را بوسیدم و گفتم: علی جان، هرجور که صلاح است و هرچه از خدا میخواهی خدا به تو بدهد. پسرم را از زیر قرآن رد کردم و تا سر کوچه با او رفتم. رو به خیابان شد. آنقدر کنار خیابان ایستادم تا از دیدم پنهان شد.
*نوید شاهد: چگونه شهید شد؟
مادر شهید: چهار پنج روز بود که عملیات کربلای پنج شروع شده بود. 20 روز طول کشید. پدر علیرضا هم در جبهه بود. یک ماشین لندور به او داده بودند که مهمات می برد.
شب از منطقه برگشت. هفته پیش رفته بود. گفتم: چرا برگشتی؟! علیرضا نیامده؟! تو آمدی؟!
گفت: نیرو آوردهایم اما واقعیت این بود که علی رضا شهید شده بود و پیکرش را قرار بود، بفرستند. یکی دو روز بعد در نماز جمعه اعلام کردند که «شهید کیانپور و میررضی و کلهر» به شهادت رسیده اند. ما هم برای تشییع پیکر این شهدا رفتیم ولی از شهادت علیرضا چیزی نگفتند. در مراسم این شهدا احساس کردم که همه جور خاصی من را نگاه می کردند. به پسر عمه ام گفتم: احساس میکنم که علی رضا شهید شده است اما او انکار کرد.
پسرم در مدرسه شنیده بود که برادرش شهید شده و پیکرش را اشتباهی به مشهد بردند. از مدرسه که آمد وسایلش را گذاشت و رفت به خانه یکی از دوستانش که او هم برادرش شهید شده بود و آنجا مشغول درست کردن پلاکارد بود که من پیدایش کردم. دیدم چشمانش از گریه زیاد، قرمز شده است.
به خانه که برگشتیم از بچه های سرکوچه و دوست علی رضا، «حمید تقی زاده» شنیدم که علی رضا شهید شده است. برگشتم و از او پرسیدم که علی شهید شده؟! با گریه جواب داد: بله! از من خواستند که به شما خبر بدهم. به پدرش گفتم که علی رضا شهید شده و تو به من خبر ندادی؟! گفت: بله! اما پیکرش را اشتباهی به مشهد فرستادند.
فردا از مشهد می آوردند و تشییع می شود. علی رضا قبل از شهادتش می خواست به پابوس امام رضا(ع) برود که فرصت نشد. جالب بود حالا پیکرش اشتباهی به مشهد فرستاده شده بود.
*نوید شاهد: پیکرش را دیدید چه شده بود؟ به پیکرش چه گفتید؟
مادرشهید: پیکرش از ناحیه سر آسیب دیده بود. پیکرش را بوسیدم و گفتم: بهآرزویت رسیدی؟ خداوند راضی شد؟ ما هم راضی هستیم.
*نوید شاهد: تاریخ شهادتش کی بود؟ مراسم تشییع چگونه بود؟
مادر شهید: نوزده دی ماه 1365 بود. مراسم تشییع خیلی شلوغ بود. پیکرش را در امامزاده محمد (ع) کرج کنار برادرم «شهید داوود سلمانی» به خاک سپردند.
*نوید شاهد: حاج خانم فکر میکنید چرا خدا علی رضا را انتخاب کرد؟
مادرشهید: علیرضا مخلص بود. بچههای و رزمنده های ما سن و سالی نداشتند اما از ظلم خسته شده بودند.
*نوید شاهد: شما چه کردید که چنین بچهای تربیت شد؟
مادر شهید: کاری نکردیم. نان حلال دادیم. برای تربیتشان زحمت کشیدیم.
*نوید شاهد: حاج خانم پدرش هم در شهادتش بیتابی میکرد؟
مادرشهید: نه. من اصلا گریه حسن آقا را ندیدم. پیراهن مشکی را هم همین که چهلمش رسید، درآورد.
*نوید شاهد: بهترین ویژگی اخلاقیاش چه بود؟
مادر شهید: اخلاقش خوب بود. همه جوره خوب بود. عصبانی نمیشد. حرف گوش میکرد.
*نوید شاهد: انتظار شما از مردم و مسئولان به عنوان مادر شهید چیست؟
مادر شهید: از مسئولان میخواهم از این مملکتی که با خون شهدا به بار نشسته مراقبت کنند و نگذارند که فنا برود. هم مردم و هم مسئولان به این فکر کنند که ما چقدر شهید دادیم. هنوز هم بعد از چند سال که جنگ تمام شده است، شهید می آورند. همچنین از مسئولان می خواهم که به وصیت نامه امام خمینی(ره) ترتیب اثر بدهند.
انتهای پیام/