گفت‌وگو با همسر و مادر شهیدان رادپور:
همسرشهید «علی‌وردی رادپور» و مادرشهید«هوشنگ رادپور» در روز وفات ام البنین (س) در روایت از پسر و همسرش می‌گوید: «همسرم وقتی خاک خرمشهر اشغال شد، گفت: خرمشهر را گرفته‌اند می روم تا جلوی دشمن را بگیرم و پسرم هم رفت تا راه پدرش را ادامه دهد.»


می روم تا جلوی دشمن را بگیرم / راه پدرم را ادامه می دهم


به گزارش نوید شاهد البرز؛ چه صبورانه حکایت می کند از حماسه دلاورانه همسر و فرزندی که پای ایمان و سرزمین خود ایستادند و چه بردبار است که روایت شهادت اولین فرزندش را در راه پدری بیان می کند.
اگر ایثار و شهامت، شجاعت، صبر و استقامت این شیر زنان ایران زمین نبود، خدا می دانست چه بر سر نهال نوپای انقلاب می آمد، این دلاور زنان بودند که فرزندان جوان و نوجوان خود را برای خط مقدم جبهه آماده می کردند و برای دفاع از ولایت سینه سپر می کردند تا یک وجب از خاک مقدس این سرزمین در دست دشمن تا دندان مسلح نیفتد.

«افروز شماخی»، همسر «شهید علی‌وردی رادپور» و مادر شهید «هوشنگ رادپور» ام البنینی در این دوران بر کرسی روایت‌گری زینبی اینگونه از همسر شهیدش روایت می کند. آنچه در ادامه می‌خوانید ماحصل گفت‌وگو با این بانوی فداکار است.



می روم تا جلوی دشمن را بگیرم / راه پدرم را ادامه می دهم

نوید شاهد: حاج خانم با شهید «علی‌وردی رادپور» چگونه آشنا شدید؟


همسر شهید:  «هشت سالگی من پدرم به رحمت خدا رفت و 9 ساله بودم که مادرم از دنیا رفت. ما نزد دایی و مادربزرگم بزرگ شدیم. چهار خواهر و برادر بودیم. دایی خدابیامرزم سرپرست ما بود و از ما محافظت می کرد. مادربزرگم هم هوای ما را داشت. من و همسرم با هم فامیل بودیم. سال 1342 خاله‌ام به خواستگاری من آمد و در عرض یک هفته عروسی کردیم.
من 13 ساله بودم و همسرم شهید 17 سال داشت. بعد از عروسی به سربازی رفت. دو سال بعد آمد. او تا پنجم ابتدایی درس خوانده بود که در «کارخانه مقدم» استخدام شد و شروع به کار کرد. بعد از آن رفتیم یک اتاق اجاره کردیم و مستأجر شدیم. حدود چهار سال در نظرآباد مستأجر بودیم. بعد از چهار سال اولین فرزندمان به دنیا آمد. بعد از چهار سال، شهید را از کارخانه مقدم به کارخانه نمازی فرستادند. یک سال هم در کارخانه نمازی کار کرد تا اینکه یک سال بعد از آن، اخراج شد و به قزوین رفت. در قزوین به کارخانه کنتورسازی رفت و حدود 8 سال در آنجا کار کرد.


 
نوید شاهد: چگونه شد که به جبهه رفت؟

همسر شهید:  ما در نجم آباد نظر آباد زندگی می کردیم و کار همسرم کشاورزی بود. بچه ها هم آنجا به مدرسه می رفتند که به جبهه رفت.
یکی دو هفته رفت و برگشت. یک روز آمد و گفت که من می خواهم به مسافرت بروم. ممکن است یکی دو هفته نیایم. گفتم: عیبی ندارد. حدود 20 روز طول کشید تا برگشت.
وقتی آمد، نگفت که من در جبهه بودم. آن موقع هم جبهه این جور نبود. سه روز در روستا ماند و بعد از سه روز، پدرش را خواست. به پدرش گفت که از بچه ها مواظبت کن. من می خواهم به جبهه بروم. پدر خدا بیامرزش گفت که جبهه برای چه؟! به پدرش گفت: من به مرز می روم تا جلوی دشمن را بگیریم. دشمن وارد خاک ما شده و خرمشهر را گرفته است. ما باید برویم تا خرمشهر را آزاد کنیم. پدرش گفت: چند روز می روی؟ گفت: دو ماه می روم و بعد از دو ماه می آیم. او ابتدا به گروه چمران پیوسته بود اما بعد به جبهه جنوب می رود. 




نوید شاهد:  مدتی که در جبهه بودید چگونه از او خبر می گرفتید؟ از خبر شهادتش چگونه مطلع شدید؟
 
همسر شهید: بعضی وقت ها نامه می فرستاد. یک ماه بود که در جبهه بود. بعد از یک ماه به ما گفتند که علی‌وردی شهید شده است و پیکرش را به قزوین آورده اند.
من در منزل نشسته بودم که دیدم یکی از همسایه ها آمد و گفت که خبر نداری؟ گفتم: از چی؟ چی شده؟ گفت که علی وردی می آید. گفتم که خوش آمد. گفت اورا به مسجد آورده اند. گفتم که چرا مسجد؟! بلند شدم و چادرم را انداختم و به مسجد رفتم. وقتی آنجا رسیدم بچه ها هم آنجا بودند. برادران و فامیل ها هم بودند.
 
وقتی به مسجد رسیدم، دیدم که تمام اهالی نجم آباد در مسجد جمع شده اند و همه ناراحت هستند و گریه می کنند.
دیدم که عمه بچه ها می گوید که علی وردی شهید شده است. یک‌دفعه دیدم جنازه اش را آوردند. یک ساعت هم در مسجد ماند و بعد از آن به مزار بردند و در گلزار شهدای نجم آباد به خاک سپردند. او اولین شهید ساوجبلاغ بود قبل از آن هیچ شهیدی نیاورده بودند. پنجم خرداد 1360، در ميمك توسط نيروهاي عراقي با تركش خمپاره مجروح می شود، به بیمارستان منتقل می شود و در بیمارستان به شهادت می رسد. بعد از شهادت پسرم شهید «هوشنگ رادپور» را نیز آنجا به خاک سپردند.

قبل از آن، در این روستا نمی دانستند شهید یعنی چه؟ همه می گفتند که شهید یعنی چه؟ می گفتند: کجا رفته شهید شده است؟ نمی دانستند که جبهه چه معنایی دارد؟ مرز یعنی چه؟ هیچ کس تا آن روز به جبهه نرفته بود. بعد از علی‌وردی، 2 نوجوان از این روستا به جبهه رفتند. 12 یا 13 سال داشتند که رفتند و مدتی طول نکشید که شهید شدند و پیکرشان را آوردند. بعد از آن مردم همه فهمیدند که جبهه یعنی چه؟ شهید یعنی چه؟ بعد از آن آرام آرام جوانان فهمیدند که جبهه و شهادت یعنی چه؟ الان نجم آباد حدود 30 شهید داده است.

نوید شاهد : اوقات فراغتش را چگونه می گذراند؟ 

همسر شهید: روزهای جمعه به زیارت می رفتیم و به پدر و مادرش سر می زد. برای آنها خرید می کرد.  شب نزد پدر و مادرش می ماند و برمی گشت.

نوید شاهد: چند بار و از چه ارگانی به جبهه اعزام شد؟ در لحظه اعزام چه گفت؟

همسر شهید: داوطلبانه دو بار به جبهه رفت. یک بار 20 روز ماند. بار دوم هم که رفت، یک ماه ماند و بعد شهید شد. گفت که خرمشهر را گرفته اند، ما باید برویم.

نوید شاهد: اخلاق و منشش چگونه بود؟

همسر شهید: با فقرا با احسان و مهربانی رفتار می کرد. وقتی فقیری در کوچه می دید، به خانه می آورد و غذا و چایی می داد و بعد اجازه می داد که برود. نماز و روزه اش را رد نمی کرد.

نوید شاهد: محرم که می آمد، در روستا چه کارهایی می کرد؟
همسر شهید: قزوین که بودیم  10 روز به مسجد می رفت. اجازه نمی داد که ما بیرون برویم؛ اما خودش می رفت. وقتی هم که به روستای نجم آباد آمدیم، یک طرف مسجد روستا ریخته بود. در بازسازی مسجد و مدرسه کمک کرد. 

نوید شاهد: پسرتان شهید «هوشنگ رادپور» چه سالی به دنیا آمد و پدرش برای تولد اولین فرزندش چه احساسی داشت و چقدر خوشحال بود؟

همسر شهید: خوشحال بود. هوشنگ را خیلی دوست داشت. خیلی به او محبت داشت. هر کجا که می رفت، باخودش می برد.

می روم تا جلوی دشمن را بگیرم / راه پدرم را ادامه می دهم

نوید شاهد: هوشنگ چند سال بعد از اینکه پدرش به رحمت خدا رفت، به جبهه رفت؟ چند سال داشت؟

هوشنگ نوزدهم دي 1347، در نجم آباد به دنیا آمد. او هم مانند شاگردان دیگر روستا به علت نداشتن مدرسه متوسطه نتوانست بیش از سوم راهنمایی تحصیل کند.

نوید شاهد: چه شد که هوشنگ بعد از پدر شهیدش به جبهه رفت؟

 مادر شهید: هوشنگ بعد از  سال سوم راهنمایی به علت نیازهای جبهه های جنگ حق علیه باطل خود را به بسیج دانش آموزی معرفی کرد. پس از آموزش لازم نظامی در عملیات بیت المقدس شرکت کرد و با دشمن بعثی مبارزه کرد که سرانجام مورد اصابت ترکش واقع شد و به شهادت رسید. 19 ساله بود که به جبهه رفت.

نوید شاهد: چند سال بعد از شهادت پدرش، به جبهه رفت و شهید شد؟

هفت سال بعد از شهادت پدرش، هوشنگ هم شهید شد.

نوید شاهد : چطور شد که به هوشنگ هم اجازه دادید بروند، با اینکه می دانستید ممکن است مانند پدرش شهید شود؟

مادر شهید: هوشنگ خودش علاقه داشت که به جبهه برود و شهید شود. می گفت که راه پدرم را ادامه می دهم.

نوید شاهد: هوشنگ چگونه به شهادت رسید؟

مادر شهید: هوشنگ در مدت 6 ماه در جبهه های بارها با دشمن بعثی رو در رو قرار گرفت و شجاعانه جنگید تا اینکه فرمان انجام عملیات بیت المقدس 2 صادر شد و با شرکت در این عملیات مورد اصابت تیر دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید. هوشنگ از ناحیه پا مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود و یک پایش شکسته بود. پای دیگرش هم ترکش خورده بود. برای همین مانده بود و خون از بدنش رفته بود.

نوید شاهد: هرچند وقت یک‌بار سر مزارش می روید؟
همسر و مادر شهیدان: هر هفته شب‌های جمعه می روم و سر می زنم.

نوید شاهد: حاج خانم، شهید علی‌وردی همسر شما اولین شهید منطقه بود. شهادتش چه تأثیراتی در خانواده شما و محل گذاشت؟ 

مادر و همسر شهیدان: او داوطلبانه در زمانی که کسی از اطرافیانش از اوضاع مرزها خبر نداشت به جبهه رفت و شهید شد. بعد از او همه مردم فهمیدند. چون تلویزیون وضعیت خرمشهر را نشان می داد و مردم آگاه شدند. می گفتند که در کردستان سر چندین نفر را بریده اند. اینها همه تأثیرگذار بود و مردم را هوشیار کرد.

 

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده