سنگرساز لشکر روح الله
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهیدسیروس آقامحمدی، هشتم دي 1347، در شهرستان كرج چشم به جهان گشود. پدرش احمد و مادرش مخمل نام داشت. تا دوم راهنمايي درس خواند. به عنوان پاسدار وظيفه كميته انقلاب اسلامي در جبهه حضور يافت. دوازدهم آذر 1366 ، با سمت نيروي واحد مهندسي رزمي در شلمچه بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. مزار وي در امامزاده محمد زادگاهش قرار دارد.
آنچه در ادامه می خوانید روایتی از شهیدآقامحمدی است.
سیروس از نسل همانهایی است که در دوران جنگ به "سنگر سازان بدون سنگر" معروف شده بودند. او راننده لودر و بلدوزر بود و از اقامت بی قواره بیابانهای صاف یا پرپست و بلند و دارای چاله و گاه چاه، سینه خاک را بالا می آورد تا بچههای رزمنده در کشتی جانپناه های که دست پرورده هنراو و همیاران خطر پذیرش بود، بهتر بتوانند در برابر چهره سیاه متجاوزان عراقی پای مردانگی به زمین بفشارند، آن هم کارزار خط مقدم یا خطوط ارتباطی و پشتیبانی منطقه بزرگ و خطر ریزش شلمچه، که دنیایی از آتش و ترکش و گلوله و خمپاره و سیل تیرهای ریز و درشت دشمن، ثانیه ای نبود که رگ و پی آن قطعه از زمین خدا را شخم نزند.
پس از ۵۰ شبانهروز که در جبهه حضور داشت، به دستور فرمانده اش به خرمشهر رفت تا برای مرخصی به کرج برگردد، اما دلش رضا نمیداد که دوستان سنگرساز و یاران خاکریزدار خود را رها کند و دل خوش دارد به آرامشی که از تکیه بر بالش و پشتی خانه پدری نصیبش میشود؛ ورد زبانش این بود که اینجا به من احتیاج دارند، پشت جبهه؛ این بود که اصرار به ماندن بود و انکار شب رفتن؛ ماندن در جبهه پر از خطر و نرفتن به خانه بی آزار و بدون ضرر. از او خواهش کرد که دوباره برگردد به خط که برگشت و بلافاصله با یکی از همکارانش به تعمیر بولدوزری تن داد که زمین گیر شده بود.
سیروس، سالها قبل از حضور داوطلبانه در جبهه، در کارهای صافکاری و مکانیکی، چکش و آچار به دست گرفته بود و با شاگردی، بلد کار شده بود و حالا می توانست با حرفهاش کمک حال روان چرخیدن چرخ و خودروها و وسایل ضروری رزمندگان باشد و....و آن روزی که به یاد آورد که از لشکر روح الله کمیته انقلاب اسلامی برگه حضور در جبهه را گرفت که با تخصص خود می توانست باری از دوش انقلاب بردارد و....، که ناگهان دو خمپاره، سوت زنان و صفیر کشان به سمت او و دوستش آمدند و با سر شیرجه رفتند بر سینه خاک. بله، سیروس و همکارش در شکار چشم سربازان ناپاک همسایه غربی نشستند، که با ترکش های خمپاره اول، شکم و انگشت های دوستش از هم باز شد به وسیله هنوز به خود نیامده بود که ترکش خمپاره دوم پهلوی چپش را نشانه رفت. سیروس که به زمین افتاده و با تکان دادن دست، به دوستان دیگرش فهماند که کمک می خواهد. آنها وقتی به سیروس و دوستم جزوه رسیدند، این نجات یافت و او، مزد فداکاری اش را با جا خوش کردن در یکی از سنگرهای عرش گرفت؛ کنار فرشتگان خدا و در بهشت برین و از عروجگاهی به نام شلمچه.
بسیار در دل آمد از اندیشه ها و رفت / نقشی که آن نمیرود از دل نشان توست.
انتهای پیام/