«پرواز پرنده در درگیری با طالبان»
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید مجید بختياري، بيستم شهريور 1357، در شهرستان ميانه به دنيا آمد. پدرش ماشاءالله و مادرش زرين تاج نام داشت. تا پايان دوره راهنمايي درس خواند. به عنوان سرباز ارتش خدمت میکرد. بيست و نهم دي 1376، در تايباد هنگام درگيري با اشرار به شهادت رسيد. پیكر وي را در امامزاده محمد (ع) شهرستان كرج به خاك سپردند.
آنچه در این مورد می خوانید روایتی از این شهید گرانقدر به بیان برادر شهید بختیاری است.
شهید همیشه با وضو
مجید در يك خانواده مذهبي به دنيا آمد و تا 9 سالگي در شهرستان ميانه بود و بعد از آن به كرج مهاجرت كرد. از همان دوران كودكي پسري سر به زير و با ادب و مهربان بود. او از همان دوران کودکی که باید به بازی و سرگرمی می پرداخت به كار و كوشش پرداخت و از همان دوران كودكي خانواده خود مخصوصاٌ پدرش را ياري مي كرد.
بهطوري كه او شبها به يادگيري علم مي پرداخت و روزها هم به فعاليت و كار تا هزینه های خانواده خود را تأمين كند. او هرگز از پدر تقاضاي پول نمي كرد و هميشه به ديگران كمك مي كرد. دست نوازش بر سر كودكان مي كشيد و آنها را در آغوش گرم خود جاي مي داد. هرگز لب به ناسزا باز نكرد و با صداي بلند صحبت نمي كرد به كوچك و بزرگ احترام مي گذاشت و مادرش را بيش از همه دوست مي داشت.
هرگز بر سر كسي فرياد نميزد. هميشه با وضو بود. از هيچ كاري روي گردان نبود. همه كارها را يك نوع عبادت ميدانست و دست به هر كاري مي زد. در واقع كاري نبود كه معشوق واقعي انجام نداده باشد.
عزاداری با پایبرهنه
در كارهاي خانه به مادرش كمك مي كرد و هرگز لب به شكايت باز نمي كرد. او تمام سخنان خود را با مادرش در ميان مي گذاشت، بيش از اندازه به فكر ديگران بود. در تمام مراسمها شركت مي كرد. در ماههاي محرم زماني كه از سركار مي آمد كفشهايش را در ميآورد و پا برهنه به دستههاي سينهزني و زنجيرزني ميپيوست.
عاشق ائمه اطهار بخصوص حضرت مهدي (عج) و سالار شهيدان حسين (ع) مظلوم بود. هرگز نااميد نميشد با تمام غمها و مشكلات دست و پنجه نرم مي كرد و چون كه استوار و مقاوم بود. هميشه نمازش را سر وقت مي خواند بهطوري كه يك روز پدرش مي گويد كه حتماٌ نماز تو اشكال دارد كه در آشپزخانه و در تاريكي مي خواني؟
مجيد مي گويد: نه من با خداي خودم راز و نياز مي كنم. او بسيار صادق و مهربان و با محبت بود. هر موقع از سركار برمي گشت، آيدا و ويدا كه بچه هاي مستاجرشان بود و پدرشان در شهرستان بود، بغل مي كرد و آنها را با خود مي برد و برايشان خوراكي و اسباب بازي مي خريد.
آماده به خدمت
از كمك كردن به ديگران دريغ نمي كرد. براي خدمت آماده بود مادرش مي گويد كه « مجيد هميشه روي هوا راه ميرفت يعني اصلاٌ پايش را روي زمين نمي گذاشت احساس مي كردم. او فرشته اي است كه در كنار من است و همينطور هم بود چون از همه چيز خبر داشت مي دانست كه مي خواهد به طرف معبود خويش برود هميشه حرفهايي مي زد كه ديگران مي ماندند كه او اين حرفها را از چه كسي ياد گرفته است .»
زندگي شهدا خود سراسر خاطره است حتي نفس كشيدن آنها خود خاطره است، شهيدان چون فرشتگاني هستند كه تنها مدت كوتاهي در كنار ما انسانهاي خاكي زندگي مي كنند و بعد به سوي معبود خود مي روند.
پس اين ما هستيم كه بايد به نحو احسن از اين فرشتگان آسماني قدرداني كني و راهشان را ادامه دهيم و باعث خوشنودي آنها گرديم و آنها را آزار نكنيم. مجيد بي غم كه از همه غمهاي عالم پاك بود در دفتر خاطرات خود نوشته كه ماه مبارك رمضان بود و در پايگاه چيزي براي خوردن نبود كه با آن افطار كنند مجيد ميرود و مقداري خريد مي كند و چند تایی هم كلوچه برای خوردن مي گيرد.
آزادی پرنده
هنگام بازگشت كبكي را مي بيند كه در قفس است و آن را مي خرد و همراه خود به پايگاه مي برد. او كلوچه هاي خود را به كبك مي دهد و مي گويد: «تو از من گرسنه تر هستي بهتر است تو بخوري من مي توانم گرسنگي را تحمل كنم ولي تو نمي تواني. »
كلوچه ها را جلو كبك مي ريزد و او مي خورد و بعد مجيد مقداري آب مي آورد و به كبك مي دهد با خود فكر مي كند و ياد زماني مي افتد كه امام علي (ع) چگونه برده سياهي را آزاد مي كند. اوهم در قفس را باز مي كند كبك را از قفس بيرون مي آورد و بوسه اي بر بالهاي او مي زند. مي گويد: تو برو پيش خدا كه من هم زود بر مي آیم پيش تو و تو ديگر تنها نيستي. »
كبك را به روي دستهاي خود مي گيرد و او را پرواز مي دهد و مي گويد «تو اسير بودي اما خدا خواست كه تو به دست من آزاد شوي و حالا من تو را آزاد كردم »
چند روز بعد از آن ماجرا در پايگاهي كه مجيد خدمت مي كرد فرمانده اعلام جنگ مي كند و به سربازان رشيد اسلام اعلام آماده باش مي دهد يك روز مانده به جنگ مجيد دو تا افغاني و مقدار قابل توجهي مواد مخدر مي گيرد و همراه آن اسيرها به پايگاه بر مي گردد مجيد فوق العاده مورد تشويق فرمانده و سپاه مي شود و لوح تقديري به او تقديم مي كنند . مجيد به قدري خوشحال بود چرا كه مي دانست كه خيلي زود مانند آن كبك به سوي خدا خواهد رفت وبه آرزوي ديرينه خود خواهد رسيد.
درگیری با طالبان و شهادت
مجيد با چند تن از سربازان ديگر به طرف خط مقدم حركت مي كنند و تعدادي از افغاني ها كه در واقع طالباني ها بودند را سرنگون ميكنند و به عقب برميگردند، مدتي استراحت ميكنند تا نيروي تازه نفس به جاي آنها به جبهه بروند مجيد هم همراه آنها حركت مي كند فرمانده پايگاه مي گويد: « مجيد جان، تو خسته اي برو استراحت كن و افطار كن. » مجيد مي گويد: نه من همينطور مي خواهم سوي خدا بروم چون آقا و سرور خودم ابا عبداللهالحسين (ع) ، يا كشته مي شوم در راه اسلام و دين يا كه پيروز مي شويم و بر ميگرديم.
او و 7 نفر از دوستانش حركت مي كنند، بعد از مدتي دشمن كه آنها را زير نظر داشت و هدفشان هم فقط مجيد بود، ماشين آنها را نشانه مي گيرند و ماشين آنها دود مي شود و به هوا مي رود. هر يك از بچه ها به گوشه اي افتاده و چند نفر از آنها شهيد میشوند.
مجيد از ماشين به بيرون پرت شده و از فرصت استفاده ميكند و خشاب هاي دوستانش را خالي كرده و در هفت تير خود جاي مي دهد. چند تا از نیروهای طالبان جلو ميآيند تا مجيد و دوستش را به اسارت ببرند ولي مجيد اجازه نمي دهد و خود شهيد مي شود و به وصال خود مي رسد ولي اجازه نمي دهد كه دوستش به اسارت برود و آنها را به درك مي فرستد.
انتهای پیام/