مادرانهای برای شهید رضایی؛ «خبری بیمقدمه»
به گزارش نوید شاهد البرز؛ «شهید حمید رضایی»، بيستم ارديبهشت 1342، در شهر اشتهارد از توابع شهرستان كرج ديده به جهان گشود. پدرش محمدعلي و مادرش محترم نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و ديپلم گرفت. از سوي جهادسازندگي در جبهه حضور يافت. چهاردهم شهريور 1363، در شلمچه با اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد. پیکر وي را در گلزار شهداي زادگاهش به خاك سپردند. برادرش بهرام نيز شهيد شده است.
آنچه می خوانید روایتی از زندگی و خاطرات این شهید است.
همه در آغوش مادری متدین بزرگ شد تا به خدا رسید. پدرش کشاورزی بود دوستدار اهل بیت و همنشین منبر و محراب. پسر در اشتهارد درسش را تا دیپلم ادامه داد و سپس برای معلمی ثبت نام کرد؛ اما عشق به جبهه و اطاعت از امام، او را به جهاد سازندگی تهران کشاند و سپس از عضویت در جهاد، بیدرنگ به مناطق جنگی اعزام شد تا یار و همراه سنگرسازان جبهه و جنگ باشد. او حدود ۱۲ ماه تعهد داشت که در مناطق جنگی حضور داشته باشد؛ به همین خاطر در مقام جهادگری سختکوش، به تعهدش پایبند شد.
حمید سنگرسازی بی سنگر بود که مردانه روی لودر مینشست و زیر آتش پرحجم دشمن، برای رزمندگان اسلام سنگر میساخت. شهیدحمید رضایی در عمر کوتاهش، ۸۳ بار به جبهه رفت و سرانجام حین ساختن سنگر، در منطقه شلمچه در باغ شهادت به روی او باز شد و به برادر شهیدش «بهرام» پیوست. حمید بر اثر گلوله ای که به گلویش اصابت کرده بود، به شهادت رسید.
مادرش میگوید: حمید پنجمین فرزندم بود. بسیار مودب و خوش اخلاق بود و منش بزرگوارانهای داشت. وقتی دانش آموز بود، اوقات غیردرس را در بسیج محل سپری می کرد. پیش از اولین اعزامش به جبهه، ما قصد رفتن به مکه را داشتیم و اصرار می کردیم او در خانه بماند و مواظب بچه ها باشد؛ اما او پیش پدرم رفت و گریه کرد و او را واسطه قرار داد. پدرم مرحوم حاج لطف الله ملامحمدی هم خطاب به ما گفت: «دیگر مانع رفتن حمید نشوید. اجازه بدهید او به جبهه برود!»
او که بعد از گرفتن دیپلم، اسمش را برای شغل معلمی نوشته بود، یک روز با خوشحالی به من گفت: «اگر چیزی به شما بگویم، ناراحت نمیشوید؟»
پرسیدم: «چه می خواهی بگویی؟» گفت: « فقط در جواب من نه نیارید.... اسمم را در جهاد سازندگی نوشتهام و قرار است همراه جهادگران به جبهه اعزام شوم.» کمی ناراحت شدم. او ادامه داد: «همانطور که برای برادرم بهرام صبر کردید، خواهش می کنم برای من هم صبور باشید! حمید آن روز هر طور بود، مرا برای رفتن به جبهه راضی کرد.
او چند ماهی در جبهه بود و در آن مدت اصلا به من نامه نمی داد. فقط یکبار برایش نامه نوشتیم که: «پسرم، تو عمو شدهای!» و او در جواب، نامه ای کوتاه برای ما نوشت و ما را از حال خودش باخبر کرد. وقتی دفعه های بعد برایش نامه نوشتیم که چرا برای ما نامه نمی نویسی؟ در تلگراف کوتاهی گفت: من نمیتوانم نامه بنویسم چون در جبهه اصلاً وقت این کار را ندارم.
مدتی گذشت تا اینکه یک شب در تلویزیون دیدم، می گویند: برخی از جهادگران ما به اسارت دشمن در آمده اند و جمعی از آنان شهید شدند با این خبر دلم پر از آشوب شد. بهرام ما شهید شده بود. چند روزی بعد یکی از همرزمان حمید به خانه ما آمد و همسرم را با خود به جایی برد و غیرمستقیم به او خبر داد که حمید به شهادت رسیده است. پدرش هم فوری به خانه آمد و بی مقدمه خبر شهادت پسرم را به من گفت!
حمید من همیشه به خاطر شوق و علاقهای به امام خمینی داشت، می گفت: امام خمینی (ره) داشت می گفت: « امام خمینی، حسین زمان ما هستند و ما باید ایشان را یاری کنیم.» روزی که قرار بود پیکر پاکش را به شهرمان بیاورند، عید قربان بود. مسئولان بسیج به خاطر عید صبر کردند و چند روز بعد او را به اشتهارد آوردند. بعد از ما خواستند به محل ساختمان بسیج برویم و حمیدمان را زیارت کنیم. من کمی نقل و گلاب همراه خودم بردم. وقتی بالای سر پیکر پسرم رسیدم، دیدم گلویش مثل گلوی علی اصغرِ امام حسین (ع) بریده شده است. صورتش هم نورانی بود. انگار که شب دامادی اش بود! من به روی پسرم نقل و گلاب پاشیدم و شهادتش را به او تبریک گفتم.
منبع: کتاب مسافران بهشت