«امانت خدا»
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهیدمحمد حمیدی فرزند مرحوم حجت الاسلام حاج شیخ یدالله حمیدی در سال ۱۳۴۳ در اشتهارد چشم به جهان گشود. در دوران دفاع مقدس بیست و یکم شهریور ۱۳۶۱ در منطقه بوکان کردستان به شهادت رسید و در گلزار شهدای اشتهارد به خاک سپرده شد.
آنچه در ادامه می خوانید روایتی از شهید محمدی است.
حاج شیخ یدالله وقتی بر منبر می نشست و روضه میخواند. روی منبر و محراب مسجد نیز مثل مردم به گریه میافتاد. او در اخلاص نظیر نداشت. پاکدامنی سادهزیستی و فروتنیاش زبانزد بود. حمید هم در رفتار و کردار به پدرش اقتدا کرده بود. در سرش را تا دوره راهنمایی دنبال کرد، اما پس از آن به اصرار از پدر خواست تا به سر کار برود. پدر دوستاش محمد به جز درس کار دیگری نداشته باشد اما پسر به کار کردن هم علاقه داشت. در روزهای تظاهرات با شوق و شجاعت به جنگ نظامیان شاه میرفت و در روی آنها شعار میداد. بعد از پیروزی انقلاب عضو بسیج شد و با شروع جنگ دل آشوب و سوداگر به سودای عشق رفت تا عاشقی پیشه کند.
در سال ۱۳۶۱ برای اولین بار از سوی جهاد سازندگی، به عنوان بسیجی رهسپار جبهه بوکان شد. سپس در حالیکه دو روز مانده بود تا به مرخصی بیاید، همراه دوستِ هممحلهایاش «یحیی ملاحسنی» در درگیری مسلحانه، به دست ضد انقلاب به شهادت رسید.
پدرش می گوید: من در وجود پسرم، از کودکی حس مسئولیتپذیری را شاهد بودم. او علاقه داشت در کنار درس، سرکار برود تا کمک خرج ما باشد؛ اما من مدام با او مخالفت میکردم، تا اینکه سرانجام مرا راضی کرد و به عنوان شاگرد خیاط، مشغول به کار شد. با تاسیس جهاد سازندگی، پسرم کارمند این ارگان شد و سه سال به آبادانی مملکت و مستضعفان کمک کرد.
محمد با شروع جنگ، دل از شهر و دیار کند و برای رفتن به جبهه آماده شد. یک بار مرا با ماشین برای تبلیغ یکی از به یکی از روستاها برد. در راه به من گفت: «میخواهم به جبهه بروم!» وقتی از تبلیغ برگشتم، به جبهه رفته بود. بعد از مدتی نامهاش به دستمان رسید که نوشته بود: «من سه ماهه در اینجا می مانم.» من از سفر حج برای دوربین آورده بودم. روزی محمد پیش از رفتن به جبهه به مزار شهدا رفت و از قبر دوستان شهیدش سیداسماعیل برهانی عکس گرفت. بعد رو به من گفت: «ای کاش من هم پیش آنها بودم!» سرانجام در همان اولین اعزامی که به بوکان کردستان داشت، همراه دوستش یحیی ملاحسنی به شهادت رسید. خدا را شکر که پسرم به این راه رفت! امانتی که خدا به ما داده بود، پس گرفت.
مادرش میگوید: من هم مثل همه مادرها آرزو داشتم تنها پسرم را در لباس دامادی ببینم. شبی بعد از سخنرانی شهید حاج آقا سلطانی، امام جمعه اشتهارد به خانه آمد. دیدم حال عجیبی دارد. دلش بیتاب بود و میگفت: «مادر جان، من می خواهم به جبهه بروم. من دیگر دل ماندن ندارم!"»
من که مخالف رفتنش بودم، گفتم: "پسرم! کسانی که در جبههها از کشور و ناموس ما دفاع میکنند،زیادند. تو در کنار ما بمان، نگذار من در آرزوی دیدن لباس دامادی تنها پسرم بمانم!" محمد ساکت ماند. به صورتش نگاه کردم، چشم هایش را پر از اشک دیدم. محمد به زبان آمد و جواب داد: "مادر! حالا که وقت عروسی نیست. زمانه، زمانه جنگ است. جنگ مهمتر از همه چیز است. عروسی من وقتی است که اسلام پیروز شود. حالا اسلام در حال در خطر است!" محمد رفت و درست دو روز مانده به اولین مرخصی اش، تنِ پاکش را به گلوله های دشمن سپرد و شهید شد.
همرزمش (جانشین سرگروه گروهان) میگوید: شبِ بیست و یکم شهریور من و چند رزمنده برای زدن کمین های ضدانقلاب، به اطراف بوکان رفتیم. سر گروه مان در جلو حرکت می کرد و شهید محمد حمیدی پشت سرش بود. ناگهان متوجه شدیم در دام محاصره ضدانقلاب گرفتار شدهایم. در همان حین صدای تیراندازی بلند شد. سرگروه و ملاحسنی به شهادت رسیدند و محمد مجروح شد. ما همگی به زمین خوابیدیم. تیراندازی از دو طرف بلند شد. محمد که زخمی بود بلند تکبیر می گفت و شهادتین را به زبان میآورد اما ما نمیتوانستیم به کمک او برویم چرا که در تیررس مستقیم دشمن بودیم.
درگیری ما دو یا سه ساعت به طول انجامید و ما دیگر صدایی از محمد نشنیدیم او غریب و مظلومانه به شهادت رسیده بود.
منبع: کتاب مسافران بهشت