ویژهنامه سردار شهید «هدایتالله ملکیبنادکوکی»
نوید شاهد البرز: درود بر راهیان نور که در سر منزل جانان به زیبایی ستارگان درخشیدندو آسمانیان به حضورشان بالیدند. از رشادت این مؤمنان امروز به خود می بالیم، سپاس بی حد بر خداوند قادر که کشور اسلامی و رزمندگان متعهد و فداکار را مورد عنایت و حمایت خویش قرار داد و نصری بزرگ نسیب آنان فرمود. شهیدان سر سپرده در ره عشق مانند پرندگان مهاجر کوچ کردند، از غرب به شرق، از شمال به جنوب، از جبههها تا دل خاکریزها رفتند تا طریقت خود را به جهانیان بیاموزند وخداوند بزرگی و جلالش را به واسطه این دلاور مردان بر پهنهی وسیع زمین به نمایش گذاشت.
سردار شهید هدایت الله ملکی بنادکوکی
هفتم مرداد ماه 1323 با صدای الله اکبر سحرگاه سردار شهید هدایت الله ملکی دیده به جهان می گشاید و روستای (دیزه) از توابع یزد به حضور وی می بالد. این شهید بزرگوار از همان ابتدای کودکی نزد جد بزرگوارش حاج شیخ مصطفی مشغول به تحصیل علم و یادگیری قرآن می شود، در سن چهارده سالگی به شهر یزد می رود و در مدرسه علمیه آن دیار کهن نزد شهید بزرگ محراب حضرت آیت الله صدوقی به تحصیل علوم دینی می پردازد. در شیراز به مدت هشت سال نزد استادی فرزانه چون حجت الاسلام حائری شیرازی کسب فیض می نماید، او برای جذب جوانان و نوجوانان به مساجد و شناساندن اسلام واقعی به آنان اهمیت خاصی قائل بود، همیشه اعتقاد داشت سنگر دین اسلام است. یک روز که او مشغول سخنرانی در مسجد بود در اواسط خطبه هایش چند جوان شلوغ کردند، خادم مسجد عصبانی شد و سعی کرد آنان را از مسجد بیرون کند شهید ملکی با خوشرویی به خادم گفت: ما این جوانان را به سادگی جذب مسجد نکردهایم باید آنها را با آغوش باز بپذیریم و خیلی از مسائل و مشکلات را به خاطر آنها تحمل کنیم خیلی مهّم است بتوانیم این عزیزان را امر به معروف کنیم و همین جوانان بودند که از این مسجد با راهنمایی و ارشاد شهید ملکی ساخته شدند و در جبهه های حق علیه باطل حماسه ها آفریدند و فداکاری کردند. به راستی شهدای بزرگوار این مسجد و محل از شاگردان او بودند.
چند پرده روایت از سردار شهید
مبارزات انقلابی
آقای عباس جمشیدیان میگفت: قبل از انقلاب تلویزیون پر بود از فیلم های مبتذل و تبلیغ فساد و فحشا، برنامه های تلویزیون به نحو بسیار نامطلوب و ناشایستی جوانان و نوجوانان را به خود جلب می کرد و آنها را به انحراف می کشید، تبلیغات ضد اسلامی و ضد شرعی به طور مستقیم و غیر مستقیم از برنامه های رایج آن بود. یک روز حاج آقا ملکی روی منبر دیگر طاقت نیاورد و برنامه های تلویزیون را به شدت مورد انتقاد قرار داد. تمام حرف هایش را به استدلال محکم و با استفاده از قوانین و احکام اسلامی بیان می کرد. آخر صحبت از همه خواست تا تلویزیون های خود را بیاورند و در زمین مسطحی که نزدیک مسجد بود به نشانهی اعتراض به برنامه های فاسد آن و در حقیقت نوعی مبارزه با رژیم ستم شاهی آنها را آتش بزنند. مردم آنقدر به ایشان علاقه و ارادت داشتند که طولی نکشید که عدۀ زیادی از اهالی تلویزیون ها را آوردند و خرد کردند و آتش زدند و دود حاصل از سوختن تلویزیون ها آسمان منطقه را پوشانده بود. آنجا بود که مأموران رژیم به روح انقلابی مردم و اطاعت و علاقه آنها نسبت به روحانیت پی بردند.
به روایت از محمّد رحیمی نژاد
پس از چندی حاج هدایت الله به شهرستان کرج آمد و با یک خانواده مذهبی و محترم طبق سنت رسول نبی (ص) وصلت نمود و ادامه تحصیلات خود را در محضر آیتالله سید حسن مدرسی امام جمعه کرج به پایان رساند. قبل از انقلاب در شهرها و روستاها شجاعانه به سخنرانی می پرداخت بی آنکه ترسی از مأموران رژیم سرسپرده پهلوی داشته باشد همیشه نام مبارک امام (ره) ورد زبانش بود در صورتی که نام بردن از امام (ره) در آن زمان جرم بزرگی محسوب می شد. سالها در مسجدی که ایشان خطبه می خواند مرکز تجمع نیروهای انقلابی بود. او با عدهی زیادی از جوانان و نوجوانان با دلاوری و پایمردی خط مبارزه را ادامه می داد و کوشش خود را معطوف آگاهی دادن به اطرافیان می کرد. قبل از انقلاب همیشه در مراسم های سخنرانی و جلسات عمومی حرف هایش را با قاطعیت و محکم و بدون ترس و واهمه می زد، آنچه را که رضای خدا بود وظیفه می دانست نطق بسیار گرم و شیوایی داشت، نفوذ کلامش هر شنونده ای را تحت تأثیر قرار می داد، صحبت های ایشان همیشه به دل می نشست. ساعت ها سخن می گفت ولی کسی از شنیدن خسته نمی شد و این موهبت را در خدمت به انقلاب و اسلام به کار گرفته بود. او مرد عمل بود قبل از اینکه مطالبی را به اطرافیان بگوید و توصیّه ای به آنها بکند خودش با عمل آن را نشان می داد. او خصوصیّات اخلاقی خوب را با عمل خود به دیگران می آموخت.
روایت اسفندیار کمال زاده
زمانی که امام فرمان برای جهاد سازندگی دادند، حاج آقا ملکی همه اهل محل را در مسجد جمع کردند و بعد از یک سخنرانی آنها را به جهاد سازندگی تشویق نکردند و همان روز همراه عدّهای از مردم در حالی که خود او پیشاپیش ما حرکت می کرد به یکی از روستاهای اطراف کرج رفتیم و مردم آن روستا را در کار برداشت محصولات کمک کردیم. خوب به خاطر دارم که خود او عبا و عمامه را کناری گذاشته بودند و همگام با دیگران کار می کردند.
روایت امیر ربیعیان
اوایل سال 1360 بود که جذب کارهای اجرایی در شهرداری شدم، با تعدادی از همکاران برای دست بوسی به خدمت او مشرف شدم و خواستیم که ما را پند و نصیحتی کنند. او حدیثی از سیّدالشهدا(ع) برای ما خواند و بعد گفت: رجوع مردم به شما در کارها از نعمت های خداوند است سعی کنید از این نعمت ها هرگز خسته نشوید، به شوخی به ایشان گفتم بله اگر ما هم مثل شما باشیم که تا ساعت یک بعد از نصف شب درب خانهتان به روی مردم باز است و مردم مراجعه می کنند و شما هم به مشکلاتشان رسیدگی می کنید، خسته نمی شدیم ولی خب ما که مثل شما نیستیم به هر حال آدم وقتی در کار اجرایی باشد خسته می شود و ایشان در جواب من فرمودند: اگر شما این را به عنوان یک نعمت بدانید هر نفر که می آید و مشکلات و گرفتاری هایش را برای شما مطرح می کند برای شما حسنه است و هر قدمی که برای حل مشکلات و گرفتاری های این افراد بردارید خودش انگیزهای برای فعالیّت بیشتر در جامعه برایتان ایجاد می کند، خسته کسی ست که برای اجر و مزد دنیوی کار می کند اما شما اگر واقعاً به دنبال اجر و مزد دنیایی نباشید و فقط به دنبال این نباشید که به خاطر شغلی که دارید کاری انجام دهید مطمئناً خسته نمی شوید و کار برای مردم برایتان لذّت بخش هم خواهد بود. او به مسائل بیت المال خیلی اهمیت می داد. در این زمینه آقای روح الله سجادی خاطره ای روایت می کنند که همراه حاج آقا ملکی جهت انجام کاری با ماشین اداره به کرج رفته بودیم در حین برگشتن به یاد کپسول گازی افتادم که دو روز پیش با ماشین خودم به منزل یکی از بستگان در چهارصد دستگاه برده بودم، منزل آنها دقیقاً سر راه قرار داشت، با خودم فکر کردم که همین الان بروم و کپسول را بگیرم و به خانه ببرم، موضوع را با حاج آقا در میان گذاشتم و گفتم اگر اجازه می دهید برویم و من سرراه کپسول گاز را بگیرم ایشان با تعجّب پرسید جدی می گویید؟از طرز کلام ایشان یکه خوردم و گفتم: حاج آقا مگر اشکالی دارد؟ بله که اشکال دارد، این ماشین اداره است و برای استفاده شخصی شما که نیست، شما همانطور که زحمت کشیده اید و با ماشین خودت کپسول گاز را به آنجا برده ای همانطور هم می روی و با ماشین خودت می آوری، ما حق نداریم که با وسیله نقلیه اداره دنبال کارهای شخصی خودمان برویم. این شهید بزرگوار در امورات خیر نقش بسزایی داشت، همیشه به مستمندان و محرومین توجّه خاصی از خود نشان می داد و در رفع نیاز آنان می کوشید. ایشان در سال 1351 به منطقه حصارک کرج رفت و به کمک اهالی محترم آنجا مسجد صاحب الزمان (عج) رابنا کرد و حال و هوای منطقه را عوض نمود. بعد از حضور او در این مسجد بود که نمازهای جماعت بسیار شرکت کننده داشت، ایشان می فرمود: نماز جماعت اتحاد بین مسلمین است باید قدر آن را بدانیم و در آن شرکت کنیم، در این جماعت هاست که برادران مؤمن از مشکلات هم آگاه می شوند ما باید در هر شرایطی نماز جماعت را ترک نکنیم. جوانان با شور و علاقه خاصی در برنامه های مسجد شرکت می کردند و در فعالیّت های انقلابی از ایشان خط می گرفتند. شهید حاج ملکی در تمام امور جوانب حق را می سنجید و همواره برای خلق الله تلاش می کرد.
به روایت از برادر عباس جمشیدیان
برای آسفالت کردن خیابان های المهدی باز هم به سراغ حاج آقا رفتیم می دانستیم که ایشان در امورات خیریه همیشه پیش قدم است و به محض اینکه بفهمد چنین قصدی داریم حتماً کمکمان خواهد کرد. فردای آنروز در مسجد برای مردم صحبت کرد و از آنها خواست تا برای آسفالت خیابان کمک کنند، ایشان هرگز اهل توضیح و تفسیر نبودند و به راحتی به مردم میگفت: فلان گرفتاری را داریم و چنین کمکی نیاز داریم مردم هم با اشتیاق از حرف ایشان تبعیّت می کردند، در همان روز برای آسفالت خیابان مبلغ قابل توجّهی ازکمک های مردمی جمع شد، برای بقیه کارهای خیابان هم در شهرداری و سایر اداره ها خود ایشان اقدام و پیگیری می نمود. اینگونه نبود که چون دبیر حزب جمهوری اسلامی و امام جمعه موقت شهرستان کرج بود این مسائل را کسرشأن خود بداند و قدمی برندارد، او یک انسان خود ساخته و یک روحانی فرهیخته بود و آنچه برایش اهمیت داشت خدمت به مردم بود و اینکه هر کاری از دستش برمی آمد برای رضای خداوند و خلق انجام می داد و دریغ نمی کرد.
روایت از برادر نادری
سال 51 که به مسجد پاگذاشت ایشان روحانی جوانی بود که تازه وارد محل شده بود، یک روحانی جوان و بسیار با صفایی که می توانست با اقشار مردم انس بگیرد. او همان روزهای نخست با همه صمیمی شد، محبت ساده ترین فصل زندگی او بود. بی پیرایه، بی تشریفات و بی واسطه انسان ها را دوست می داشت. هرکس که اهل دین است اهل محبت هم هست در کنار او ذرّه ای احساس دلگیری نمی کردم، سعه صدر داشت، شاد، آرام و متین بود. قامت رسای او با چهرهی کشیده و آفتاب سوخته اش گویی دست به دست هم داده بودند تا از وی پیکری از اطمینان، آرامش و خلوص بسازند. هالهای از سادگی و تواضع وجود او را در بر گرفته بود آنچنان که بسیاری در تفسیر آن در می ماندند. خودمانی،صمیمی و مردمی سخن می گفت آنچنان از دوران به انسجام و تعادل رسیده بود که مسئلۀ ظاهر برایش حل شده بود، از این رو با عملش تجمل گرایی کاذب را به سخره می گرفت. هنگام ساختن مسجد خودش ملات درست می کرد و پا به پای کارگرها کار می کرد و تمامی اینها از عشق به اسلام و انقلاب سرچشمه گرفته بود. از هیچ کس و هیچ چیزی هراس به دل راه نمی داد و شجاعتش هم ناشی از همین اعتقاد بود. اوّلین کسی که در حصارک کرج راجع به انقلاب روی منبر فریاد برآورد و مردم را به حرکت واداشت شهید هدایت الله ملکی بود. حدود یک سال بعد از پیروزی انقلاب اسلامی وی به عنوان امام جمعه کرج منصوب شد.
روایت از پدر شهید محمّدحسن ناصر بخت
او یکروز برای کاری به فرمانداری رفتند، در بسته بود و چند نفر پشت در به انتظار ایستاده بودند در همان موقع حاج آقا ملکی این روحانی پاک نیت از راه رسید و بعد از سلام و احوال پرسی به من گفت: چرا اینجا تجمع کرده اید گفتم: حاج آقا من سه روزی هست که میآیم و اصلاً جواب درستی به من نمی دهند. دیگری گفت: من هم مدتی هست که به این مرکز رجوع می کنم ولی اجازه نمی دهند که مشکلاتم را بیان کنم، حاج آقا ملکی معطل نکرد و عبایش را با دست گرفت و با جذبهی خاصی گفت: همراه من بیایید پشت سر ایشان راه افتادیم تا به اتاق فرمانداری رسیدیم در را باز کرد و با ناراحتی گفت: شما که بر مسند علی (ع) نشستهاید چرا به کارهای این مردم بینوا رسیدگی نمی کنید، هنوز از راهرو بیرون نرفته بود که به دنبال ایشان دویدند و با خواهش و تمنا و عذر خواهی خواستند که باز گردد، حاج هدایت الله آنروز در فرمانداری کار همه را راه انداخت. آن شهید بزرگوار پس از پیروزی انقلاب علاوه بر وظیفه خطیر موعظه، ارشاد و هدایت مردم مسئولیّت های دیگری نیز داشت. ابتدا به عنوان مسئول عقیدتی سیاسی زندان قزل حصار مشغول به خدمت شد علاوه بر این مسئولیّت ستاد نماز جمعه کرج را به عهده داشت و به امامت نماز جمعه منصوب گردید. ایشان در خطبه های نماز جمعه با قدرت و صلابت خاصی سخنرانی می نمود و مدتی هم مسئولیّت حوزه علمیه کرج را عهده دار بود. تابستان که شروع می شد در روستا به کار کشاورزی می پرداخت و از سازندگی نیز غافل نبود این روحانی زحمت کش و مسئولیّت پذیر از هیچ کاری برای جلب رضای خدا دریغ نمی کرد.
روایت از روح الله سجادی
تازه مسئولیّت عقیدتی سیاسی زندان را بر عهده گرفته بود، در بحبوحهی فعالیّت های منافقان و ترور شخصیّتهای روحانی بود، از او خواستیم تا اجازه بدهد چند نفر نگهبان برای محافظت از او بگماریم اما او با لحنی جدی و قاطع گفت: من چه کسی هستم که شما برای من نگهبان بگمارید. آخر چه کسی می آید و من را ترور می کند؟ بی خود مرا با این کارهایتان بزرگ نکنید من یک روحانی ساده هستم و اهل محافظ و نگهبان و این حرف ها نیستم، وجود شهید ملکی یک پارچه خضوع و تواضع بود و همیشه از شهرت فاصله می گرفت.
به روایت ازمهدی نادری: حدوداً یک ماه او را ندیده بودم، او در مسجد هم حضور نداشت و طلبه دیگری به جایش نماز می خواند بعد از یک ماه که او را دیدم پرسیدم حاج آقا شما کجا رفته بودی؟ دلمان برایت تنگ شده بود گفت: فصل تابستان به روستا می روم و برای برداشت محصول به پدرم کمک می کنم. او یک امام جمعه خاکی بود، خاکی و افلاکی. این شهید والا مقام هرگز شهدا را فراموش نمی کرد پدر ایشان می گفت: نسبت به شهدا تعلّق خاطر داشت و قبل از اینکه به دیدار ما بیاید به گلزار شهدا می رفت و مزار مطهر آنان را گل باران می کرد. با شروع جنگ تحمیلی این مرد خداجو بسیار بی قراری می کرد وقتی مطلع می شد عملیاتی در شرف وقوع است دیگر ماندن در شهر را جایز نمی دانست و در اوّلین فرصت خود را به جبهه می رساند. عشق به شهادت با خونش اجین شده بود عملیات که تمام می شد او نیز باز می گشت.
به نقل از فرزند شهید هدایت الله ملکی
انس و الفت و علاقه شدیدی به شهید دکتر بهشتی داشت. پدرم رسم مردانگی و رشادت در راه خدا را از ایشان آموخته بود و مرحوم شهید بهشتی نیز در زمان حیاتشان به پدرم علاقه خاصی داشتند. بعد از فاجعهی هفت تیر و شهادت مظلومانه دکتر بهشتی، پدرم چنان منقلب شده بود که هرگاه سیمای نورانی ایشان را از تلویزیون می دید بی اختیار اشک از چشمانش جاری می شد سال 1365 سه ماه مانده بود به شهادتش , شهید بهشتی در خواب به پدرم می گوید: آقای ملکی کلاس لمعه گذاشته ایم و استاد نداریم عجله کن و خودت را برسان. چند ماه بعد از جریان در تاریخ بیست و هفتم خرداد 1365 پدرم عازم جبهه شد و در روز 10/4/1365 روح پر فتوحش به آسمان پر کشیدو پیکر مطهرش را در گلزار شهدای امام زاده محمّد حصارک کرج به خاک سپردند. عجیب اینجاست که هر سال مراسم سالگرد شهادت پدرم همزمان با مراسم بزرگداشت شهدای هفتم تیر و شهید دکتر بهشتی برگزار می شود. این روحانی ارزشمند پس از تلاش خستگی ناپذیر در محافل و مساجد و جبهه ها در آخرین اعزام وقتی رفت با خبر شهادتش بازگشت و داغی سنگین و طاقت فرسا شانه های شهر کرج را لرزاند. وی در عملیات غرور آفرین کربلای یک و آزاد سازی شهر مهران با افتخار به درجه رفیع شهادت نائل گشت، تشییع جنازۀ وی در کرج منحصر به فرد بود. خوشا به سعادتت که مانند پرنده ای عاشق پر گشودی تا سراپردهی عشق آنجا که معبود عاشقانه به انتظارت نشسته و ملائک را به دستور خود به صف نشانده تا با شکوه هرچه تمام تر از تو استقبال کنند خاک بهشت بشارتیست ابدی برای تو.
فرازهایی از وصیتنامۀ این بزرگ مرد
این بندگان متدین و معتقد ایثارگرانه تا پای جان و مال خود چون کوهی استوار و محکم ایستاده اند و این بنده ی عاصی و محتاج خداوند هم خواستم در کنار این عزیزان رزمنده کسب فیض کنم و توفیق حضور در جبهه نصیبم شد اگر چه در مقابل شور و شوق این رزمندگان احساس ضعف و حقارت می کنم لکن امید است همین اندازه که که در کنار این عزیزان هستم گوشه ای از عنایت خداوند شامل حالم شود و خداوند گناهانم را ببخشد و با نشستن گرد و غبار خاک صحنه مجاهدت بر پیکرم خداوند مرا بیامرزد، اگرچه بعید است که در جمع شهدا باشم. با حضورتان در نماز جمعه پشت دشمن را بر زمین بکوبید و فرصت به افراد نفاق افکنی که دانسته یا ندانسته بساط تفرقه و دلسرد کردن مردم از امام جمعه و روحانیت را فراهم می کنند ندهید و بدانید که اینگونه سخن ها آب به آسیاب دشمن ریختن است. روحش شاد و یادش گرامی.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره تبلیغات و فرهنگی