«هنگامه پایداری»
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید علیاکبر صداقت، يکم فروردين 1331، در شهر اشتهارد از توابع شهرستان كرج به دنياآمد. پدرش يدالله و مادرش ام ليلا نام داشت. تا پايان دوره كارشناسي درس خواند. معلم بود. سال 1353 ازدواج كرد و صاحب یک پسر شد. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. يازدهم شهريور 1360، در سرپل ذهاب توسط نيروهاي عراقي بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. مزار وي در گلزار شهداي محله قاضیان واقع است.
آنچه در ادامه می خوانید روایتی از این شهید است.
علی اکبر دل شیفته قرآن بود و از کودکی به معجزه بزرگ پیامبر و نماز علاقه بسیاری داشت. در شش سالگی قرآن کریم را ختم کرد و موجب خوشحالی والدینش شد. تحصیلات عمومی را با موفقیت در زادگاهش پی گرفت و برای خواندن تحصیلات متوسطه راهی کرج شد. بعد از آن پا به دانشگاه گذاشت و موفق به اخذ مدرک لیسانس رشته ریاضی شد.
وقتی دانشجو بود تا به پای دانشجویان مبارزه علیه رژیم منحوس پهلوی فعالیت داشت و یک بار به جرم شکستن شیشه های دانشگاه در اعتراض به حکومت، دستگیر و به زندان افتاد.
علی اکبر بعد از دانشگاه در آموزش و پرورش استخدام شد. در همین ایام بود که ازدواج کرد و ثمره ازدواجش یک پسر بود. با شروع جنگ به عنوان سرباز منقضی خدمت سال ۱۳۵۶ احضار و مشتاقانه آماده رفتن شد. دوستانش به او میگفتند: صبر کن با هم به خدمت سربازی میرویم اما اومی گفت: صبر کنم عراقیها بیایند و خانه و کاشانه ما را تصرف کنند، آن وقت برویم؟! خیر، اکنون وقت رفتن است که رفت و سرانجام بااصابت موشک به شهادت رسید. پیکر مطهر شهید علی اکبر صداقت بعد از یازده ما به آغوش خانواده بازگشت.
مادرش میگوید: وقتی خدا علی اکبر را به ما هدیه داد، اول برای او شناسنامه نگرفتیم؛ گفتیم شاید او هم مثل پسران دیگر ما زنده نماند! اما شکر خدا و زنده ماندن و ما بعد از یک سال برایش شناسنامه گرفتیم. خردسال بود که او را به کار مکتبخانه فرستادیم. استاد مکتب خانه به ما گفت: "پسرتان هوش زیادی دارد و نیازی نیست به مکتبخانه بیاید."
تا اینکه زمان مدرسه رفتن او فرا رسید و به مدرسه رفت. بعد از گذراندن دبیرستان در مدرسه فارابی کرج، دیپلم گرفت و با قبول شدن در کنکور وارد دانشگاه مشهد شد و در رشته ریاضی ۴ سال درس خواند. آن سالها زمانه بحران و سختیها بود. پسرم برایم تعریف میکرد که گاهی اوقات سر روی آجر می گذاشتم و می خوابیدم. بعد هم در اشتهارد به کار معلمی مشغول شد و ازدواج کرد. بعد از ازدواج هم برای دبیری به قزوین رفت. سه سال از عروسی اش گذشته بود که پسرش به دنیا آمد. اوایل جنگ پیش پدرش آمد تا اجازه بگیرد و به جبهه برود پدرش اجازه داد و رفت بعد از مدتی که مرخصی آمد، دیدیم دستهایش تاول زده و خیلی ضعیف شده است. علت را پرسیدم، گفت: "مادر جان، در آنجا محشری دیگر بپاست در عملیات آنقدر شهید شده بودند که به خاطر حمل شهدا دستانم اینطور شده است."
در هنگام آخرین اعزامش ما میگفت: "اگر کسی آمد و گفت: پسرتان اسیر شده باور نکنید. مطمئن باشید که علی اکبری شما هیچ وقت تسلیم دشمن نمی شود!"
پسرم در ارتش بود و مقام افسری داشت. آن زمان بنی صدر مسئول جنگ بود و در عملیاتی در منطقه سرپل ذهاب به خاطر یاری نکردن او، ارتشی ها گرفتار شدند. تعداد ۷ افسر سوختند که یکی از آنها پسرم بود که بعد از یازده ماه پیکر سوخته اش را به اشتهارد آوردند.
وقتی به ما خبر دادند، علی اکبر را میآورند؛ ما ماشین مان را گل زدیم و به استقبالش رفتیم. من بعد از شهادت پسرم لباس مشکی ام را در نیاوردم تا اینکه یکی از همسایه ها آمد و گفت: من علی اکبر شما را درخواب دیدم که به من یک لباس داد تا به شما بدهم. من با این خواب لباس مشکی ام را عوض کردم. یک بار هم به علت بیماری در بیمارستان بستری بودم. شب به علت درد زیاد نتوانستم بخوابم. در همان حال احساس کردم، پسرم تا صبح در کنار تختم بود و از من پرستاری می کرد.
منبع: کتاب مسافران بهشت