در روایت از شهیدملامحمدی بیان شد:
نوید شاهد - شهید عبدالرضا ملامحمدی از شهدای دوران دفاع مقدس است. در روایت از او آمده است: « با آن‌که سن و سالش کم بود، اما تمنای شهادت داشت و دل بندِ دنیا و زندگی نبود. هنوز دانش‌آموز بود، اما وقتی به صفحات کتاب درسی‌اش نگاه می‌کردی، در بعضی صفحه ها باخط دوست داشتی اش نوشته بود: وحیدجان، شهادتت مبارک ! وحید باید شهید شود!"»

 

نوجوانی که تمنای شهادت داشت

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید عبدالرضا ملامحمدی که نام پدرش صدرالله شانزدهم خرداد ۱۳۴۲ در تهران به دنیا آمد. او در دوران دفاع مقدس؛ شانزدهم تیر ۱۳۶۶ در عملیات نصر ۴ در منطقه جنگی ماووت عراق به شهادت رسید. مزار معطرش درگلزار شهدای اشتهارد قرار دارد.


آنچه در ادامه می‌خوانید روایتی از این شهیدملامحمدی است.

«با آن‌که سن و سالش کم بود، اما تمنای شهادت داشت و دل بندِ دنیا و زندگی نبود. هنوز دانش‌آموز بود، اما وقتی به صفحات کتاب درسی‌اش نگاه می‌کردی، در بعضی صفحه ها باخط دوست داشتی اش نوشته بود: وحیدجان، شهادتت مبارک ! وحید باید شهید شود!"

وحید، اولین فرزند خانواده بود و کمک حالِ مادر مهربانش. پدر هر کاری که به او می سپرد یا مادر از او می‌خواست، بی‌دریغ انجام می‌داد و شانه خالی نمی‌کرد. نوجوان که شد، مرد بار آمد و با رفتار مردانه و خلق و خوی مکتبی اش، به بزرگترها درس اخلاق داد.

تکبیرگوی مسجد بود


«وقتی شیپور جنگ نواخته شد، شور و شوق رفتن به جبهه به سر وحید افتاد و حماسه جنگ، قرار ماندن و درس خواندن از او گرفت. با آن که در مدرسه و درس خواندن کوشا بود، اما به خاطر حضور همیشگی در مسجد محل و عضویت فعال در پایگاه بسیج، نمره ۲۰ داشت. مکبر مسجد بود و در تمام نماز جماعت ها دیده می شد.
شهید وحید ملامحمدی هر روز چشم به اعزام های رزمندگان داشت و برای رفتن به جبهه قرار نداشت. پر پرواز داشت و در رویای پریدن بود. با شهادت دایی مهربانش "شهید احمدرضا واحدی» تصمیمش را گرفت.

اول پدر و مادر به رفتنش رضایت نمی‌دادند، چون سن و سالش کم بود. او شناسنامه اش را دستکاری کرد و برای ثبت نام بسیج رفت. مسئولان بسیج فهمیدند. قرار شد؛ اجازه والدینش را کسب کند. پدر و مادر بر رضایت دادند و به جبهه رفت.  وحید تا زمان شهادت، سه بار به جبهه اعزام شد. اولین اعزامش در تیرماه سال ۶۵ بود. بار دوم به خاطر اصابت ترکش بحران سمت چپش، به سختی مجروح شد. این جراحت آنقدر شدید بود که پزشک معالجش اجازه اعزام دوباره نداد! اما وحید همچنان با پای مجروح، درصدد رفتن بود.  بستگان و نزدیکان می آمدند و با او صحبت می‌کردند تا مانع رفتنش شوند، اما او به هرکدام جوابی می داد. روزی یکی از نزدیکان فامیل به پدر وحید گفت: "من با او صحبت کردم تا از رفتن به جبهه منصرف شود، اما او درباره جنگ و جبهه حرف هایی به من گفت که خودم هم علاقه‌مند شدم به جبهه بروم!"
پرستوی سبکبال دل وحید، در پی ملکوت بود و جویای شهادت. او سرانجام به آرزویش رسید و شهید شد.»
 

 

منبع: مسافران بهشت

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده