باتدبیری شهید برای سیگار نکشیدن رفیقش
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید "کرمعلی آزادفلاح" فرزند هاشم در ۳۱ فروردین ۱۳۴۴ چشم به جهان گشود. در ۲۲ فروردین ۱۳۶۲ در دوران دفاع مقدس در شمال و فکه طی عملیات والفجر یک به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی از زندگی و سیره این شهید گرانقدر است.
شهید "کرمعلی آزادفلاح" در آخرین روز از فروردین سال ۱۳۴۴ در فصل طراوت و زیبایی دیده به جهان گشود. وی نیز همچون دیگر شهیدان عزیز این مجموعه، به روستای شهید پرور "شیخ حسن" تعلق دارد. در کودکی سری پرشور و تنی پر جنب و جوش داشت. در کنار پدر و مادر بزرگوارش تربیت یافت تا فرزندی صالح و ماندگار برای آنان باشد.
وی از جوانانی بود که عشق علی و خاندانش در دل او شعله می زد و هیچگاه عملی را بر عزاداری سرور شهیدان عالم حسین (ع) و اهل بیتش مقدم نمی دانست.
در طول زندگی کوتاه اما پر برکتش، با صدای دلنشین خوش، جان و روح مومن این روستا را با قرآن و از آن خودش نوازش می کرد.
جوانی شوخ طبع و خوش مشرب بود، چنانکه دوستان و همسایگانش هنوز هم خاطرات شیرینی از شوخ طبعی های او دارند.
مانند دیگر فرزندان زحمتکش روستایی، دست یار پدر در کار او شد، اما از کم کاری مادر در خانه غافل نشد.
باشروع جنگ نابرابر توسط صدام تکریتی و آغاز دفاع مقدس ایرانی علیه این خودکامه خوناشام، در دی ماه ۱۳۶۰، به فرمان رهبر انقلاب لبیک گفت و با همان تعلیماتی که در بسیج محل دیده بود، خود را آمادهی مبارزه با دشمن متجاوز کرد و در همین مبارزه نابرابر، سر انجام در عملیات والفجر یک، در منطقهی دهلران مفقودالاثر شد و پس از ۱۷ سال مزار روستا میزبان پیکر پاک او شد.
خاطره ای از همسایهی شهید:
چنانکه پیشتر گفتیم، شوخطبعی این شهید از ویژگیهای با ارزش او بود و به همین علت ما خاطرهای به نقل از یکی از همسایگانش در این رابطه آوردیم. او میگوید که روزهای آغازین جنگ بود و شهید کرمعلی در امور فرهنگی مسجد روستا فعالیت می کرد. از آنجا که این دوران بیش از هرچیز دیگر حماسهی این ملت را میطلبید، صدای اخبار جنگ آمیخته با صدای اذان و قرآن از بلندگوی مسجد دائماً به گوش می رسید و روزی به شهید کرمعلی گفتم: من تازه از کار برگشتهام و شب را بیدار بودم؛ صدای بلندگوی مسجد را کمتر کن تا من استراحت کنم. شهید با چهره ای بسیار جدی گفت: حرفهایت نشان میدهد که تو منافق هستی و من در اسرع وقت تو را به نیروهای امنیتی معرفی خواهم کرد! من که تمام حرفهای او را جدی گرفته بودم به خود لرزیدم و ترس و دلهره تمام وجودم را فرا گرفت؛ زیرا چند وقت بود که بسیاری از منافقین دستگیر و اعدام می شدند. گمان میکردم به زودی من نیز به سرنوشت آنان دچار خواهم شد؛ ولی پس از کمی، خنده های شهید حکایت از آن داشت که این نیز از شوخطبعی آن بزرگوار بوده است.
مادر شهید کرمعلی آزادفلاح نقل می کند که به دلیل کم سن و سال بودن کرمعلی با رفتن ایشان به جبهه مخالف بودم ولی او به جهت اینکه آن را تکلیف شرعی خود میدانست، اصرار بر این کار داشت. شبی که صبح آن روز قصد رفتن به جبهه را داشت، این موضوع را از من پنهان کرده بود. هنگام شب که می خواست از منزل خارج شود، از ایشان سوال کردم که کجا میروی؟ ایشان پاسخ داد که مادر جان! من به پایگاه میروم و شب را آنجا می مانم و صبح با نان صبحانه برمیگردم. هنگام صبح هر چقدر منتظر شدم، او نیامد و پس از پرسو جو متوجه شدم که او به جبهه رفته است. حدود دو ماه از این ماجرا گذشت و خبری از وی نبود تا اینکه صبح یکی از روزها که در خانه مشغول استراحت بودم، متوجه در زدن کسی شدم. وقتی در را باز کردم، دیدم کرمعلی با دو قرص نان پشت در ایستاده است که با دیدن من لبخند زد و گفت: مادر جان! نون هایی که قرار بود برای صبحونه بگیرم را آوردم.
حساس، مشفق، باتدبیر و آیندهنگر
شهید کرمعلی اینگونه بود. مدت کمی بود که پایگاه بسیج به حسینیه منتقل شده بود. بچه ها معمولاً هر شب در پایگاه حاضر می شدند. وقتی وارد حسینیه شدم، بچه ها در یک طرف جمع بودند. بعد از سلام و احوال پرسی رفتم نزدیک بخاری نشستم. بخاری وسط حسینیه بود و طبعاً کمی دورتر از حلقه بچه ها.
کرمعلی چوب کبریتی را از زمین پیدا کرد و آن را آورد و جلوی من به زمین انداخت. دوباره خم شد تا آن را بردارد و با صدای بلند گفت: برادر فلانی! هر چقدر به بچه ها می گویم بیشتر مراقب نظافت باشید، باز کمتر توجه می کنند. این کلمات را طوری میگفت که همه خیال میکنند به همین خاطر پیش من آمده؛ خیلی آهسته و سریع به طوری که کسی متوجه نشود، گفت؛ فلانی امروز یک بسته سیگار خرید، هرچه کردم منصرفش کنم گوش نداد، بعد هم استعمال کرد. فردا والدین او خواهند گفت: بسیج وظیفه تو را سیگاری کرده!
در حالیکه نمیدانند شما اصلاً اطلاع ندارید. من که هر چه نصیحت کردم گوش نداد، شما که مسئولیت در خلوت نصیحت کنید بهتر فرمان می برد؛ به خدا دلم برایش میسوزد. چون رفیق هستیم، دوست ندارم آلوده بشود. از شگردی که برای رساندن خواسته اش و دلسوزی نسبت به دوستانش به کار بسته بود، خیلی خوشم آمد. وقتی به بچه ها نگاه کردم ، دیدم همه سرگرمند و کسی واقعاً متوجه ما نبود. قول دادم خواستهاش را عملی کنم.
منبع: کتاب مردان آسمانی