مبادا باعث آزار مردم شوید!
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید محمدجعفر یزدی که نام پدرش غلامحسین است در سال ۱۳۴۵ در رشتهها چشم به جهان گشود. او در دوران دفاع مقدس؛ چهاردهم تیر ماه ۱۳۶۶ در عراق به شهادت رسید. مزار معطر در گلزار شهدای اشتهارد است.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی از این شهید گرانقدر است.
«جعفر از پدر درس دینداری و تواضع و سادگی آموخت، از مادر الفبای عشق و ایمان و پاکبازی. او درسهای مدرسه را با کوشش و تلاش پی گرفت تا به روزهای انقلاب و آتش و خون رسید. هنوز کودک بود، اما همراه با امواج پرشکوه مردم به تظاهرات میرفت و مرگ بر شاه می گفت. بعد از پیروزی انقلاب، عضو فعال بسیج شد و در سرش را تا سوم دبیرستان در رشته اقتصاد ادامه داد. با شروع جنگ، عزم دیار عاشقان کرد و همسنگر عاشقانه و عارفانه راه حسین (ع) شد. او بعد از اعزام دومش، از ناحیه چشم مجروح شد و مدتی در بیمارستان بستری شد؛ تا آنکه سرانجام همنوا با ملکوتیان و سرودخوان شهادت، به بهشت کوچید. مادر و پدر جعفر چند سال بعد از آن ازدنیا رفتند.
برادر صادق می گوید: برادرم جعفر هشتمین فرزند خانواده بود و با اطرافیان رفتار خوبی داشت. همیشه به ما سفارش می کرد: "اگر همسایه ها چیزی نیاز داشتند، به آنها بدهید. مبادا آنها را از یاد ببرید، یا باعث آزارمردم شوید!"
او برای رفتن به جبهه، ترک تحصیل کرد و سه بار به منطقه اعزام شد. در اولین اعزامش، من در جبهه در گردان حضرت قاسم (ع) بودم که خبر دادند برادرت به منطقه آمده. اول فکر کردم برای دیدن من آمده، اما وقتی او را دیدم فهمیدم خودش داوطلب به جبهه آمده است. از او پرسیدم: "چطوری پدر و مادر را راضی کردی و آمدی؟" گفت: "به آنها گفتم میخواهم به جبهه بروم، برادرم را ببینم!"
«او شهید میشود»
جعفر در اعزام دوم از ناحیه چشم مجروح شد. مدتی او را در بیمارستان بستری کردند، اما دکترها در کشور از چشمش در نیاوردند، چون خطر زیادی داشت.
در اعزام آخرش، من به سختی مجروح شده بودم. او در خانه کنارم بود. حس و حال عجیبی داشت و بی آرام بود. برادر دیگرم به خانه آمد. پنهانی از او خواستم مراقب باشد جعفر به جبهه نرود. میترسیدم برای این اتفاق بیفتد. اما او تصمیم به رفتن گرفت. برادرم با او صحبت کرد که بماند، اما جعفر زیر بار نرفت و گفت: "امام بارها گفتند که نگذارید جبهه ها خالی بماند. من به مادر گفته ام شاید بروم و برنگردم! از برادرم صادق مراقبت کنید. ما او را در حیاط خانه از زیر قرآن رد کردیم. پدرم زیر گلویش را بوسید و به ما گفت: "من که میدانم او دیگر بر نمیگردد!"
او به جبهه رفت. مدتی بعد، به من خبر دادند نیروهایی که در عملیات نصر ۴ شرکت داشتهاند، قرار است از مسیر اشتهارد بگذرند؛ بچه های اشتهارد نیز همراه آنها هستند که در اشتهارد پیاده می شوند. بسیج برای آنها صبحانه حاضر کرده بود. فکر کردم؛ جعفر هم همراه آنهاست؛ به همین خاطر به پایگاه بسیج رفتم تا او را به خانه ببرم، اما هر چه گشتم تو را ندیدم. فرداش دوباره رفتم و گفتم: شاید او میان سری دوم نیروها باشد. این بار پدر و مادرم هم با من بودند. گویی به دل آنها الهام شده بود که برادرم شهید شده! سرانجام برادر بزرگم آمد و خبر داد که او به شهادت رسیده.
چهار روز بعد هم پیکر مطهر او را به اشتهارد آورد. پدر و مادرم از شهادت او خوشحال بودند، چون او در راه خدا و دین به شهادت رسیده بود. اگر کسی به دیدن پدرم می آمد و او میپرسید: "حالا که شما شهید دادهاید، در قبالش چه میخواهید؟" او در جواب می گفت: "ما هیچ چیز نمی خواهیم جز سلامتی رهبر عزیزمان را." بعد از جعفر، اول مادرم از دنیا رفت و بعد پدرم.
منبع: مسافران بهشت