شهیدی که چاوشخوان ماه محرم بود
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهیدمحمدجعفر ترابی فرزند مرحوم محمد ابراهیم اول آذر ۱۳۴۳ در اشتهارد چشم به جهان گشود و در دوران دفاع مقدس در منطقه جنگی عینخوش اول شهریور ۱۳۶۵ به شهادت رسید و تربت پاکش در گلزار شهدای اشتهارد است.
آنچه در ادامه میخوانید زندگی و روایت از این شهید است.
«شش ساله بود که به سبب مرگ پدر غبار یتیمی بر باغچه دلش نشست. تا سوم ابتدایی درس خواند و از نوجوانی مشغول به کار شد، چون نان آور خانه بود. با شروع جنگ، به خدمت سربازی رفت و در همان گیرودار رهسپار جبهه شد. سرانجام در منطقه "عین خوش" هنگام درگیری با مزدور بعثی از خدا مدال شهادت گرفت و به بهشت پر کشید.
مادرش می گوید: پسرم از کودکی اخلاق و رفتار پسندیده ای داشت. با آنکه یتیم بود، اما مرد بار آمده بود. من هیچ وقت محبتم را از او دریغ نمی کردم. در نوجوانی با احترام به حرفهایم گوش میداد و برای گذران مخارج زندگی مان کار می کرد. وقتی غروب همراه برادرش خسته و بی رمق از سر کار برمی گشت، فوری دستمزدش را به من میداد. یک روز دیرتر از برادر به خانه آمد. وقتی علت را پرسیدم، گفت: "مادرجان، بچه های کوچکی در محل مشغول بازی بودند. برای خوشحالیشان کمی با آنها همراه شدم و آمدنم دیر شد."
هم صبح به سر کار می رفت ، هم بعد از ظهر. حسابی هم خسته می شد. می گفتم: «مادر بس است همان صبح کار کنی کافی است، دیگر بعد از ظهر چرا سر کار می روی؟ جواب میداد: مادرجان! برای امرار معاش خانواده مجبورم کار کنم."
زمان جنگ، حال و روز جعفر عوض شد. بعد از آنکه برای خدمت سربازی ثبت نام کرد، بعد از گذراندن دوره آموزشی یک راست به جبهه رفت. چند بار رفت و به مرخصی آمد. هر بار که قرار بود به مرخصی بیاید، پشت در خانه چشم به راهش بودم و به انتظار می نشستم. هرکس از راه می رسید، فکر میکردم پسرم آمده است! خیلی نگران میشدم. وقتی می آمد، همهمان خوشحال می شدیم؛ اما وقتی می خواست دوباره اعزام شود دلمان می گرفت.
وقتی به بدرقه اش می رفتم، می گفت: "مادر ! در میان رزمندهها با من روبوسی نکن. نیازی نیست شما به محل بسیج بیایی. اصلا ناراحت نباش و فقط برایم دعا کن. دعا کن که لیاقتش را داشته باشند و به فیض شهادت برسم."
وقتی میخواست برود برایم شعری میخواند.؛ "رفیقان میروند نوبت به نوبت، خدایا نوبتم کی خواهد آمد؟!"
من مقداری خوراکی توی ساکش میگذاشتم. می گفت: مادر این ها چیست؟ اگر می خواهی چیزی توی ساکم بگذاری، بگذار اما من همه آنها را به رزمندهها میدهم."
هر بار که به مرخصی می آمد، با اصرار و خواهش می گفتم : پسرم چرا ازدواج نمیکنی؟ چرا در فکر تشکیل خانواده نیستی؟ او با لبخند پاسخ میداد: ما اول باید در جنگ پیروز شویم و آن وقت من ازدواج می کنم. پسرم آن ایام برای کسانی که به زیارت امام رضا(ع) می رفتند، روی اسب می نشست و چاوش خوانی می کرد. او در ماه محرم در دسته های عزاداری امام حسین فعالیت بسیاری داشت. در آخرین اعزامش رو به من کرد و گفت: مادر جان، من در جبهه اگر عملیات شد، شرکت میکنم. شما برایم اصلاً نگران نباش." گفتم: "پسرم بمان و در جشن عروسی برادرت حضور داشته باش. جشن که تمام شد به جبهه برو!"
نگاه عجیبی به من کرد و گفت: "مادر، من باید بروم، جنگ وقت نمی شناسد. تا سر کوچه او را همراهی کردم. خواستم بیشتر دنبالش بروم که گفت: "مادر جان برگرد خانه! خوب نیستم همراهم بیایی. مردم همه هستند... من دیگر بزرگ شده ام."
در روز شهادت پسرم، با همسایهها و اقوام به محل امامزاده بی بی سکینه(س) در نزدیکی مرد آباد (ماهدشت) رفتیم. وقتی کفن پسر شهیدم را کنار زدم، ناگهان از حال رفتم و بیهوش شدم. تا آن لحظه باورم نمیشد که جعفر شهید شده باشد!»
منبع: کتاب مسافران بهشت