پدری در پی گمشدهاش
به گزارش نوید شاهد البرز؛ از روستای حسن آباد تا اشتهارد، هفده کیلومتر راه است. اکبر در این روستای کوچک به دنیا آمد. او به دلیل کمبود امکانات و مدرسه، فقط تا چهارم ابتدایی درس خواند. در کودکی بهتری با خدا بود و نماز و روزهاش هیچگاه ترک نمی شد. به پدر و مادرش احترام میگذاشت و اخلاقِ ممتازش، باعث شده بود همگان دوستش بدارند. در زمان جنگ، هنوز وقت سربازیاش نرسیده بود، اما برای ثبتنام به پادگان ارتش در بوئین زهرا رفت. پدر و مادر مخالفت بودند، اما او اشتیاق به خدمت داشت. بعد از ثبتنام، با اصرار زیاد راهی جبهه شد و سرانجام در سال ۱۳۶۶ به شهادت رسید. چند سال پیکر نازنینش مفقود بود، تا آنکه در سال ۱۳۷۱ جسم پاک اکبر، دور از دوستان و همرزمان شهیدش، غریبانه در قبرستان روستای حسن آباد مدفون شد. حالا روستای حسن آباد بر خود می بالد که جسم مطهر یک شهید آسمانی را در آغوش گرفته است.
رویای نورانی
پدرش میگوید: حدود ۶ ماه از تولد پسرم اکبر میگذشت که شبی خواب دیدم خانه ام پر از نور شده است. چهار سید نورانی والامقام وارد خانه شدند. من در مقابلشان زانو زدم و نام هایشان را پرسیدم. یکی از آن چهار بزرگوار حضرت علی (ع) بود که خودش آن سه عزیز یعنی پیامبر(ص) و امام حسن (ع) و امام حسین (ع) را معرفی کرد. من باشوق و عجله برخاستم و به طرف گله گوسفندانم رفتم. یکی از گوسفندان بزرگ و ابلق را گرفتم و قربانی کردم. آن مهمانهای عزیز خداحافظی کردند و از خانهام رفتند. ناگاه از خواب بیدار شدم. بدنم پر از عرق سرد شده بود. همان روز به سراغ گله ام رفتم و گوسفند ابلق را قربانی کردم. هر کس از من علت این کار را می پرسید: به او نمی گفتم، تا آن روزی که پیکر مطهر پسرم را آوردند. آن روز ماجرا را برای همه تعریف کردم و گفتم: این اتفاق، تعبیر آن خواب است. اکبر از همان دوران گلچین شده بود.
نماز و روزهاش ترک نمیشد
اکبر من از بچگی اخلاق خوبی داشت. ایمان بسیار بالایی داشت و هیچوقت نماز و روزهاش ترک نمی شد. او هیچ شبی را بدون وضو نمی خوابید. پسرم جوان شجاعی بود و سربازی اش را در لشکر ۲۷ سنندج در سال ۶۴ شروع کرد. روستای ما ۱۴ شهید داده اما خانواده های شهدا در جاهای دیگر ساکن هستند. پسرم بعد از ثبت نام در ارتش و گذراندن آموزش اولین نفری بود که داوطلب شد به جبهه برود.
در جبهه یک بار از ناحیه سر و صورت مجروح شد و پنجاه و پنج روز در بیمارستان خوابید؛ اما به محض مرخصی از بیمارستان با این که دکترها گفته بودند نباید مدتی به جبهه برود، راهی منطقه شد. این بار به مدت چهار ماه و نیم در جبهه ماند و به مرخصی نیامد. فقط برای ما نامه نوشته که: «عید نوروز می آیم. برایم حتماً عیدی بخرید!» اما نیامد.
بعد نامه دیگری داد و گفت سیزدهم فروردین می آید، اما باز هم از او خبری نشد، چهاردهم فروردین برایش نامه نوشتم: «چرا نیامدی؟» چند روز بعد نامش به دستم رسید که فعلاً به ما مرخصی نمی دهند.»
گویا فردای آن روز عملیات بوده که ما خبرش را از تلویزیون شنیدیم و دلشوره گرفتیم. یکی از آن روزها، سوار بر موتور به بویین زهرا رفتم. در را دیدم ماشین سفید به طرف خانه ما می رود. به سراغ ماشین رفتم و خبر دار شدم اکبر شهید شده است!
از جنازه پسرم خبری نیامد؛ نه در بویین زهرا چیزی می دانستند و نه در اشتهارد. بعد از ده روز یکی از آشنایان به ما به خانه ما آمد و گفت: «هرچه منطقه را گشتم، نتوانستیم اکبر تان را پیدا کنم.» با این حرف، از جا برخاستم و شهربه شهر به بیمارستانهای مختلفی سر زدم تا او را پیدا کنم. بالاخره در عراق چند تا همرزم او را دیدم که گفتند: «ما هم از او خبری نداریم!» در استان خراسان یکی از دوستان همرزمش میگفت: «ما شب عملیات از هم جدا شدیم و من دیگر او را ندیدم.» من دیوانه وار دنبال اکبرم، کو به کو و شهر به شهر می گشتم و هر کس که لباس ارتشی بر تن داشت میرسیدم، سراغ از او می گرفتم. بعد از پنج ماه لشکر سنندج از من دو قطعه عکس اکبر را گرفت و بعد از مدتی گفت: «پسرتان اسیر شده!» من با این حرف، چهارسال چشم انتظار اکبر ماندم، اما بعد از چهار سال چند تا از آشناها که اسیر بودند برگشتند، اما اکبر برنگشت! تا آنکه سال ۷۱ یک پلاک و مقداری استخوان به دست ما رسید و ما او را در قبرستان روستا دفن کردیم. من هر بار در بیابان به مزار پسر می روم و با او خلوت می کنم... .
شهید اکبر فردوسی فرزند خداوردی است که در روستای حسن آباد چشم به جهان گشود و در بیست و یکم فروردین ۱۳۶۷ بعد از جانفشانی ها و دلاوری ها در منطقه عملیاتی پنجوین به شهادت رسید. پیکر او سال ها بعد در ۱۳۷۱ توسط گروه تفحص کشف شد و در قبرستان حسن آباد به خاک سپرده شد.
منبع: کتاب مسافران بهشت