ما تا در رگ خود خون داريم ميجنگيم
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید "شعبانعلی عنبریمحمود" هشتم آذر ۱۳۳۹ در شهرستان همدان به دنیا آمد. پدرش حمزه علی و مادرش معصومه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار و وظیفه در جبهه حضور یافت. ۲۵ آذر ۱۳۵۹ در اهواز بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید و پیکر وی را در بهشت زهرای شهرستان تهران به خاک سپردند.
آنچه در ادامه میخوانید خاطرهِ خودنوشت شهید عنبریمحمود است.
من در اول فرودين ماه سال 1336 در روستاي از اطراف همدان ،بخش رزن به نام پاينده متولد شدم. پدرم كشاورز بود ومادرم خانه دار. هر دو بيسواد بودند و من آخرين فرزند خانواده بودم. پنج ساله بودم كه سه سال کوچکتر از سن واقعیم برايم شناسنامه گرفتند. به این دلیل که دیرترسرازی بروم.
درست يادم هست شش ساله بودم كه مرا به مكتب فرستادند. روز اول تمام حروف الفبا را تا حمد ياد گرفتم. مكتبدار متوجه هوش واستعدادم شد و به پدرم سفارش كرد به دلیل کارهای کشاورزی و دامداری مرا از مكتب باز ندارد. بالاخره موفق شدم كه دو سال به مكتب بروم ودر مدت اين دوسال قرائت قرآن وكتاب گلستان و نصاب، جوهري، سراج القلوب و چند كتاب را خواندم. هشت ساله بودم به مدرسه رفتم و امتحان دادم. در كلاس سوم ابتدايي قبول شدم ولي وقتي آخر سال رسيد با اين كه شاگرد اول بودم سپاهي به من كارنامه نداده علت را پرسيدم گفت: تو پنج ساله اي بايد 3سال ديگر به كلاس اول بروي به پدرم گفت شناسنامه ام را اضافه كند و پدرم اين كار را نكرد. سپاهي (منظور سپاه دانش) مرا از مدرسه اخراج كرد، اجباراْ درست چهار سال ترك تحصيل كردم واين كار به نفع پدرم بود زيرا در مزرعه در كارهاي كشاورزي به آنها كمك مي كردم ودر دامپروري هم همچنين بالاخره همه حريف بودم ،علف ميچيدم ،گندم درو مي كردم، بيل مي زدم، باغباني مي كردم،گاو وگوسفند مي چراندم. تمام كارهاي يك روستايي را انجام میدادم.
كه همه را نمي توانم ذكر كنم بعد از چهار سال ترك تحصيل دوباره راهي مدرسه شدم اما اين بار هوشم خيلي فرق كرده بود زيرا اتفاقي برايم در كار روستايي رخ داد كه قدرت یادگیریام را عوض كرد. 9ساله بودم. سوار الاغ شدم چون الاغ بود و پالان و مهار نداشت جفتك زد به هوا ومن با كله به زمين خوردم ومدت يك هفته گيج وسراسيمه بودم وكسي مرا به دكتر نبرد تا به تدريج خوب شدم ولي حواس پرتي پيدا كردم.
باري بعد از چهار سال ترك تحصيل راهي مدرسه شدم كه دراين زمان من هم كارهاي کشاورزی و مزرعه و همچنین بهمدرسه مي رفتم. روزهای سختی بود که من و نوجوانان همسن من گرفتار آن بودیم. تا كلاس چهارم ابتدايي به هر نحوي بود در ده درس خواندم آبان ماه پاييز سال 1350بود كه ما از ده به كرج كوچ كرديم برادرم علي مرا به مدرسه برد و ثبت نام كرد. مدير دبستان نميپذيرفت تا اين كه از آموزش و پرورش نامه آورديم و مرا ثبت نام كرد. من به كلاس پنجم ابتدايي رفتم چون همان طوري كه یادآور شدم امكان درس خواندن نبود. از رياضيات من چيزي نمي دانستم واما اولين ديكتهاي كه معلم گفت: بيست گرفتم. در كلاس پنجم عقب ماندگي رياضيات را جبران كردم و توانستم در آن سال امتحان نهايي شاگرد اول كلاس شوم. دراين موقع كار من در تابستان عملگي بود. گاهي هم عملگي نبود و در كارخانه موزاييكسازي كار مي كردم كه بدترين جا بود. زيرا اكثر كساني كه آنجا كار مي كردند دچار سنگ كليه میشدند. من روزي 9تومان حقوق مي گرفتم. صبحانه نصف بربري با چاي شيرين و نهار هم يك كانادا با نصف بربري مي خوردم.
سال بعد به اول راهنمايي رفتم چون مدرسه بود ومن هيكلم درشت به نظر مي رسيد به اين دلیل مرا ثبت نام نمي كردند بالاخره با سماجت زياد مرا ثبتنام كردند. از آنجایی که من پسري درس خوان، نمازخوان سر به راه و سربزير بودم و من بعد از چند ماه نظر مدير و ناظم را به خود جلب كردم. من دانش آموزان شدم بالاخره راهنمايي را تمام كردم و تابستان ها بيكار بودم. پيش برادرم به طوافي پرداختم. كار يك طواف را انجام مي دادم . دوره راهنمايي تمام شد اما من از مدرسه و از اجتماع تجربيات خوبي كسب كرده بودم. فهميده بودم كه از من بدبختتر هم هست. كساني را مي ديدم كه نان شامشان را ندارند. در عوض عده ديگر ميليوني بودند. ساختمانهاي باشكوه داشتند وماشينهاي آخرين سيستم و زندگي مجلل و تجملي در آن موقع من درك مي كردم واين طور به خواص طبقاتي مرا رنج ميداد. از اين رو، معاشرت با غريبان بيكسان و تهديدستان را دوست داشتم. رازهاي نهفته دلم را در زندگي آنها مييافتم تا مي توانستم به مظلومان به اندازه خودم كمك ميكردم.
مهر ماه سال 1354 بود كه من به دبيرستان رفتم و با بچههاي زيادي از همسالانم آشنا شدم و با دبيران زيادي سروكله زدم در دلهاي آنها را گوش مي دادم ومي دانستم هر كس يك دردي دارد.
دبيرستان ما دبيرستان دولتي دهخدا بود. به قول من، دبيرستان محرومان چون آنجا همه شان فرزند كشاورز وكارگر بودند. با اين كه دبيرستانهاي ديگر دبيران خوب ،آزمايشگاه كارگاه و تأسيسات ورزشي داشتند اما ما از همه اين ها محروم بوديم. يك دبيرستان ادبي را به تجربي رياضي اختصاص داده بودند وآن موقع يك دبيرستان مخصوص رشته رياضي و تجربي را (فارابي) به رشته بازرگاني داده بودند و ميليونها تومان وسايل آزمايشگاهي در آنجا زیر گرد وخاك بود. بچههاي ما حتي رنگ اسيد سولفوريك را هم در دوره نظري نديدند. بگذريم با هزاران رنج و بدبختي دوره چهار ساله نظري را هم تمام كرديم. در سال 58ـ57 موقع پيروزي انقلاب من ديپلم را گرفتم و در كنكور شركت كردم چون به رشته دل خواهم قبول نشدم به فوق ديپلم هم نرفتم و راه سوم را انتخاب كردم. در تاريخ پانزدهم آذر ماه 1358 به سربازي رفتم. دوره آموزشي را در بيرجند ديدم به وضع ارتش و تعليمات نظامي آشنا شدم.
من با اين كه معدل خوبي داشتم سرباز صفر شدم و به طور كلي همه ديپلمها سرباز صفر شدند و ما اين وضع را به دلیل اعتقاد به اسلام و ايده و اعتقاد به مكتبمان پذيرفتيم.
بدشانسي اگر به نماز آيد / يا سقف فرو ريزد و يا قبله كج آيد
آري، با پارتي و با حقكشي در ارتش آشنا شديم. بعد از دوماه دوره آموزش ما را تقسيم كردند. من به لشگر 77 مشهد افتادم. از آنجا به قوچان واز قوچان به امام قلي مرا فرستادند. سرماي 35درجه زير صفر را در امام قلي تحمل كرديم.
تازه بوي بهار مي آمد. 10روز مانده به عيد به ما مأموريت خورد. گروهان ما را به بانه آوردند. يك ماه اول (فروردين ) در بانه آرامش بود. از چهارم ارديبهشت درگيري به وجود آمد. در طي اين درگيري تا كنون چهارم خرداد 1359، حدود 50نفر شهيد و بيش از 100نفر زخمي و چندين نفر گروگان دادهايم. اما همه ما تا در رگ خود خون داريم ميجنگيم تا اشرار دست از نبرد خلق قهرمان ما بردارد اگر چه ممكن است همه ما دراين مأموريت شهيد شويم ولي آينده روشني براي سربازان ديگر و هموطنان پيش بيني ميكنيم. انشاءالله پيروز خواهيمشد. ان الله علي كل شي قدير. مختصري از زندگي علي عنبري مورخه: چهارم خرداد 1359
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری