پیمان برادری
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید حسن حیدری یکم خرداد 1340 در روستاي ارنگه از توابع شهرستان چالوس به دنيا آمد. پدرش محمدعلي، كشاورزی میکرد و مادرش صفيه نام داشت. تا پايان دوره راهنمايي درس خواند. كارمند نيروي هوايي ارتش بود. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. سيزدهم شهريور 1361 با سمت آرپی جيزن در خرمشهر بر اثر اصابت گلوله به سر، شهيد شد. پیکر وي را در زادگاهش به خاك سپردند.
در ادامه بخش اول روایت زندگی و خاطره شهید "حسن حیدری" تا دوران مبارزات انقلابی این شهید را میخوانید.
پیمان برادری
زماني كه به خدمت سربازي رفتم، حسن درستاد جنگهای نامنظم مشغول خدمت به مملكت بود. از يكديگر خواستيم هر كدام از ما اگر شهيد شد ديگري جاي برادربزرگتر از هردوخانواده نگهداري كند. تا اينكه برادرها و خواهرها بزرگتر شوند و بتوانند خودشان را جمع و جور كنند. این صحبتها چند ماه قبل از شهيد شدن حسن درزماني كه دو نفري از روستاي خود به سمت تهران ميرفتيم از يكديگر خواستيم و من آن لحظه را هيچوقت فراموش نميكنم.
حسن از بچگي نترس و شجاع بود و به پول كمتر اهميت ميداد بيشتر به شخصيت و ايمان افراد علاقمند بود.
من خاطرات زيادي بااو دارم. يكی از خاطرات ما درزمان جمع آوري علف براي دام بود كه دوره حدود 10تا 12 سالگي ما بوده در صحرا حدود 15تا 20 روز بود كه ما يكديگر را نديده بوديم.
اولين برخورد ما توسط صدا ازفاصله 1000 متري بود. چند لحظهاي از راه دور فقط يكديگر را صدا ميكرديم و گویی دنيا را به ما داده بودند كه ما توانستيم توسط صدا همديگر را پيدا كنيم. چندروزي كار ما همين شده بود. فقط با صداي روزي يكبار از يكديگر باخبر بوديم و نميتوانستيم همديگر را سري بزنيم.
خاطره دومي زمان مدرسه واسكيبازي شوخيهايي كه درزمان اسكيبازي تمام بچهها و حتي مربي اسكي را بهخنده ميآورد تا جايي كه مربي در بعضي ازمواقع شهيدحسن را دنبال ميكرد و ميگفت: پسردلم دردگرفت از دست تو ديگر چه كنم.
خاطرات مدرسه چند سالي از نظر كلاس بايكديگر فاصله
داشتيم ولي بهيكديگر در درسها كمكميكرديم. زماني درتهران نزد عمو و مادربزرگمان
بوديم. پيرزن مريضحالي بود از ما نگهداري ميكرد. پدر و مادرحسن درروستا بودند.
پدر و مادر من هم همينطور در مدرسه آن زمان مشكل زياد بود. عدهاي دائم درگيري
ايجاد ميكردند. من سركار ميرفتم و شبانه درس ميخواندم. حسن دبيرستان روزانه درس
ميخواند. شب آمدم حسن را زده بودند و ما صبح رفتيم كه اينجا موضوع چند بار تكرار
شده بود و براي حسن دائم ناراحتي درست ميشد محل ما هم طوس 8متري نانوايي تهران و آن
روز ما توانستيم با يك مقدار صحبت و درگيري كه عده زيادي هم بودند بامسئولان مدرسه
موضوع رابهنفع خودمان تمام كنيم تا اينكه هميشه براي رفتن به مدرسه راحت شديم
محيط خوبي نبود و ما از آن روز وضعيت خوبي پيدا كرديم.
پیوستن به چمران
چند خاطره از زمان انقلاب و بعدازانقلاب خلاصه زندگي سرتاسر پرخاطره جداشدن برادرها (پدرحسن باعموها از يكديگر) مغازه تهران را به پدر حسن دادند. در آن زمان حسن سن كمي داشت و من هم منزل جدا داشتم. از من خواست در مغازه به او كمك كنم چونكه تجربهكاري بيشتر داشتم و ازنظر سن بزرگتر بودم ما كار مغازه را شروع كرديم. كار شيشهبري مشكل بود. ما با سختي جلومي رفتيم يك مقدارهم براي ما مشكل درست ميكردند.
ما با
همه سختيها جلو ميرفتيم. در زمان مغازهداري بود كه با عدهاي از بچههاي گروه
شهيد چمران آشنا شديم حسن به من گفت: شما اگر مغازه را بچرخاني من وارد گروه شهيد
چمران مي شوم.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری