به آنها ياری دهیم تا به آزادی و استقلال واقعی برسند
به گزارش نویدشاهدالبرز؛ شهید «اکبر طائی» که نام پدرش «غلامعلی» و مادرش «کوکب» است در سال 1338، در تهران چشم به جهان گشود. او تحصیلات خود را تا دیپلم ادامه داد و به عنوان سرباز رزمنده به بستان اعزام شد و و در حین عملیات با اصابت ترکش به شاهرگ در هشتم آذر ماه 1360، به شهادت رسید. تربت پاک شهید در «امامزاده عبدالله» در گرگان نمادی از ایثار و استقامت در راه وطن است.
آنچه در ادامه میخوانید دلنوشتهای از شهید اکبر طائی است.
من نمیخواهم کسی را بکشم
«ماههاست كه در جبهه هستم. در اين مدت رنگ دشمن را نديده ام. بهجز از دور و بيشتر اوقات هنگامي كه تيراندازيها ميخوابد. باخود فكر مي کنم؛ اين خواب است. اين روياست که مرا به جنگ گرفته است. من كه اينها را نديدهام. با آنها حرف نزدهام. اينها كه هستند؟ پدر و مادر مگر ندارند؟! اگر من اينها را بكشم پدر و مادرشان ناراحت نمي شوند؟! در افكار درهم غوطهور ميشوم كه ناگهان خمپارهاي به من يادآوري ميكند كه آن دورها كساني هستند كه ميخواهند تو را بكشند. كساني هستند كه اگر يك گام به عقب بروي آنها يك گام به پيش خواهند آمد. جز تير، خمپاره، يا دهكدههاي ويران، شهرهاي متروك چه چيزي مي تواند به ما ثابت كند كه واقعاْ آن دور كسي هست كه تو او نمیبینی، او هم تو را نمي بيند. تو با خانواده ات وداع كردي به جبهه آمدي او هم همينطور. تو علائقي داري، او هم همينطور اما او ميخواهد تورا بكشد و تو هم بايد او را بكشي.
برای حفظ آزادی تا جان در بدن دارم میجنگم
من كه نميخواهم كسي را بكشم اما چرا آنها شهرهاي ما را ويران ميكنند مگر زماني در اين دهكدههاي متروك كودكاني خندان نبودند، پس چه شدند؟! شهرها چه شدند؟! چرا بازارها خاموشند؟!مدرسهها كجاست؟! چرا ساكنين اين دهكدهها نیستند؟ دهقانان كجايند تا دل زمين را بشكافند و بذر بيافشانند. چرا گندمزارها به علفزار تبديل شدهاند مگر با اينها چه كردهايم تا مردي از اسارت رها تواند پس چرا اينها با ما مي جنگند و ما را وادار ميسازند برخلاف ميل خويش آنها را نابود گردانيم. من گفتم كه آنها را ميل ندارم بكشم اما بايد بگويم براي حفظ آزادي تا جان در بدن دارم با هر كسي كه مخل آن باشد، ميجنگم و با اينكه از كشتن نفرت دارم اما ميكشم و نابود مي كنم آن كسي را كه اين متروكها را بهوجود آوردهاست. بگذار امروز ملت من آزاد گردد. فردا نوبت ملتهاي ديگري مي رسد كه قيام كنند آنوقت ممكن است همينها كه امروز رودرروي من هستند، بگيرم و به آنها ياري دهیم تا به آزادي و استقلال واقعي برسند.
دفتر ايام پياپی ورق خورد ماهها گذشت تا اينكه بالاخره روز نهايي نزديك ميشود. بارها تصور مي كردم كه روز رزم نهايي امروز است اما هر بار اشتباه بود تا اينكه حالا وضعيتي متفاوت پديد آمده است. رفت و آمدها زياد است. وصيتنامه نوشته میشود. گويي پخش كنندگان آن پيغام رسانان دلهره در بين ما به چشم مي خورد. بعضي مي خندند. گويي ميخواهند با خنده حالت درون خود را نهان كنند. بعضي فكرميكنند و بعضي ناراحت و غمگين هستند. همه صحبتها به حمله ختم ميشود صحبتها اوج مي گيرد. چنين مي كنيم وچنان بعضي ديگر مي خواهند با ايجاد فرياد و سر و صدا حمله را فراموش كنند. بلند مي خوانند و دست مي زنند حال من نيز تفاوتي با ديگران ندارد.
باید بجنگم این وظیفهام است
كمي نگران هستم اما مردم چه مي شوند يعني پايان همه چيز يعني تمام، نه خانه اي نه جنگلي نه كوهي نه دشتي اما به هر حال ما كه يك روزميميريم. چه تفاوت دارد؛ امروز يا فردا بدينگونه مردن شايسته است اما تكليف پدرت خانوادهات مادرت چه ميشود؟! خوب من كه نيستم آنها هم يك جور تحمل ميكنند. كاشكي يا بميرم يا زنده و سالم بمانم و ناقص نشوم اگه چشمام كورشود ديگه دنيا را نميبينم مگه داستان چگونه آبدیده شدن فولاد را نخواندی؟! اگر دوتا پایم ازدست برود چه بايد کرد. حسرت كوه وجنگل را بخورم ولي نه ناقص و زنده بهتره فكرت كه كار ميكند اما بايد بروم بجنگم اين وظيفهام است اگر اين كاررانكنم چه طوري تو چشم مردم اهواز ودزفول نگاه كنم. جواب بچه هاي روستاهاي ويران را چه بدهم. آن پيرزن كه دعام كرد، تكليفش چه مي شود. نه من بايد بروم اين تنها كاري است كه مي توانم براي مردم بکنم. اگر زنده ماندم كه خُب برمي گردم اگر مُردم مگر نه اينكه مرگ شيرين به از زندگي ننگين است. كاشكي زندگي ننگيني نبود و زندگي شيرين بود اما بايد بروم بايد بروم هر چه باداباد. مرگ يكبار شيونم يكبار.»
منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید استان البرز