داستان زندگی دانشجوی شهید قنبر آقایی؛ از بجستان تا دانشگاه خوارزمی در کرج
به
گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید "قنبر آقایی" از دانشجویان دانشگاه خوارزمی
کرج است. او درهفدهم خرداد ماه 1338 در بجستان ار توابع خراسان رضوی چشم به جهان گشود. دانشجوی رشته جغرافیای دانشگاه خوارزمی کرج بود که از دانشگاه به جبهه اعزام شد و در هفتم مهر ماه 1361به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید داستان زندگی این دانشجوی
شهید است که بخش اول آن با نام «از بجستان تا دانشگاه خوارزمی در کرج» را میخوانید.
خورشید آرام آرام دامن طلایی خود را از میان افق سرخ فام کویر جمع می کرد تا جایی که خود را به چادر شب پرستاره دهد. صدای زنگوله گوسفندان که در میان هیهی چوپان از پیچ و خم کوچههای خاکی و بجستان عبور می کردند، به گوش می رسید. قنبر پس از سپردن گوسفندان به صاحبانشان، به طرف خانه شان که در انتهای روستا قرار داشت، به راه افتاد.
با هر قدمش به ستارگانی که آرام آرام در آسمان نیمه تاریکی آشکار می شدند، نگاهی میانداخت. به مقابل درب خانه رسید و کوبه در را کوبید. ننه معصومه در حال ریختن خاشاک درون تنور بود که دود غلیظی به هوا برخاست و به چشمانش رفت. با گوشه چارقدش اشک چشمانش را پاک کرد و برای باز کردن در از جا برخاست. مانند همیشه منتظر آمدن تنها پسرش بود. پسری که بعد از بهدنیا آمدن چند فرزند مُرده که بر اثر ابتلا به آبله از دنیا رفته بودند، متولد شده بود و برای زنده ماندنش نذر قنبر، غلام حضرت علی علیه السلام کرده بودند و برای همین نامش را قنبر گذاشتند.
قنبر با دیدن چهره مهربان ننه سلام کرد و با محبت دستان او را بوسید و داخل حیاط شد. روی اولین پله سکو نشست و عرق پیشانی اش را با آستین پاک کرد و به ننه که در حال خمیر گرفتن نان بود، نگاه کرد. با شنیدن صدای اذان از جا برخاست و به طرف چاه آب گوشه حیاط رفت، با دلو مقداری آب کشید، وضو گرفت، وارد اتاق شد و به نماز ایستاد.
بعد از صرف شام رختخواب و کتابش را برداشت و به پشت بام رفت. در بستر آرمید و در نور مهتاب که کویر را روشن کرده بود، مشغول خواندن کتاب شد. اما ذهنش جای دیگر در تشویش ماندن و رفتن بود.
تمام دنیا او روستای زادگاهش بود که هم دوران کودکی اش را در آن گذرانده بود و هم پدر و مادرش آنجا زندگی می کردند که جدایی از آنها برای او بسیار سخت بود. از طرف دیگر دنیای جدیدی را پیش رو داشت که باید آن را میدید و تجربیات جدیدی را میآموخت. شبهای کویر سوز عجیبی داشت. لحاف را تا زیر چانهاش بالا کشید. باید تصمیم خود را می گرفت و به نتیجه میرسید. میدانست بیرون ازبجستان دنیایی وجود دارد که هر روز به رنگی در می آید. در این افکار بود که کمکم چشمانش سنگین شد و به خواب رفت.
صبح زود از خواب برخاست و بعد از جمع کردن رخت خوابش، از پشت بام پایین آمد. به ننه که با سطل پر از شیر از آغل بیرون میآمد، سلامی داد و برای شستن دست و صورتش به طرف چاه آب رفت. از سطل پر مشتی آب روی صورتش پاشید. خنکای آب خواب را از چشمان شست و سر حالش کرد. وقتی داخل اتاق شد، ننه یک لیوان شیر داغ تازه را به دست غم بر داد و گفت:
- ننه بلاگردونت! بیا این شیر و بخور تا گرم بشی.
قنبر با مهربانی لیوان شیر را از دستش گرفت در اتاق دیگر، آقاجان و خواهران قنبر کنار سفره صبحانه نشسته بودند آقاجان با مهربانی گفت:
_ ننخ قنبر! کجایی؟
ننه، چند نان تازه را از پارچه کنار سفره بیرون آورد و مقابل آنها گذاشت و گفت:
_ چقدر عجول هستی آقاجان! الان چاشت شما را می دم.
کنار سماور زغالی نشست و برای اعضای خانواده چای تازه دم ریخت و بعد خودش مشغول خوردن صبحانه شد. ننه که یک لیوان چای شیرین را در کنار نان و پنیر و کره محلی مقابل قنبر گذاشته بود، با تعجب به چهره متفکر که به استکان چای زل زده بود نگاه کرد برخاست و بقچه و چوبدستی اش را برداشت تا بیرون برود. ننه با عجله لقمه ای نان و پنیر گرفت، به دنبال قنبر دوید، با صدای بلند او را صدا زد و گفت: ننه جان قنبر بیا یک لقمه نون و پنیر با خودت ببر تا گرسنهات نشه.
قنبر لقمه نان را گرفت، در بقچه گذاشت و از خانه بیرون رفت. صدای پارس سگهای ولگرد از دور به گوش می رسید. از طی مسافتی به روستا رسید و گوسفندان را از خانههای روستاییان تحویل گرفت، سپس گله را به طرف دامنه های سرسبز سیاهکو برد. صدای بع تابع گوسفندان دشت را پر کرده بود. بعد از ساعاتی به مرتعی مناسب رسیدند و گوسفندان مشغول چرا شدند.
قنبر در سکوت خود دنیایی از ناگفته ها داشت. پریشان و اطراف نگاهی انداخت و روی یک تخته سنگ بزرگ مشرف به دره سرسبز نشست. سپس نی لبکش را ازجیبش بیرون آورد و در آن دمید. با هر ناله نی لبک، با خود می اندیشید که آیا فرصتی دیگر باز خواهد یافت تا دوباره به این آرامش روزهای شیرینی که در زادگاهش سپری میکند باز گردد؟ آیا می تواند دوباره برای گوسفندانش نی لبک بزند؟ برای این سوال ها پاسخی نداشت برای پراکندن افکار پریشانش، کتابش را از بقچهاش بیرون آورد و مشغول مطالعه شد.
هنگام غروب و پس از بازگشت قنبر به خانه ننه متوجه سکوت فرزندش شده بود، اما برای اینکه نگرانی خود را نشان ندهد چیزی نمیگفت. رباب با آمدن قنبر روبالشی را که در حال گلدوزی آن بود، کنار گذاشت و به حیاط رفت و به او سلام کرد. قنبر پاسخش را داد و روی سکو نشست و به ننه که در حال بافتن قالی بود نگریست. در همین حال آقاجان تلی از خاشاک وارد شد. قنبر به احترامش بلند شد و سلام کرد. پدر، خاشاک را روی زمین گذاشت و از کوزه ای که کنار سکو قراری آب درون پیاله ریخت و نوشید. بعد زیر لب زمزمه کرد:
- سلام بر حسین علیه السلام پس از آن رو به ننه کرد و گفت:
_ ننه قنبر! برای تنورت خاشاک آوردم.
ننه نگاهی به او کرد و گفت:
خدا خیرت بده آقا!
سر سفره شام قنبر سکوت کرده بود. پدر و مادر و خواهرانش نگاهی به هم انداختند و به خوردن شام مشهور شدند. بعد از جمع کردن سفره، ربابه چند استکان چای آورد و در سکوت به دوختن روبالشی مشغول شد. نه برای شکستن سکوت، قربان صدقه قنبر رفت. پدر نگاهش را از پسرش گرفت و به تک درخت کوچک حیاط خیره ماند. چند پشه دور نور اندک فانوس آویخته روی دیوار می چرخیدند. شب عجیبی بود. گاهی صدای پارس سگ ولگردی از میان کوچههای آبادی و صدای جیرجیرکها سکوت خانه را می شکست. گویی اهل خانه روزه سکوت گرفته بودند و هر کدام منتظر بود تا دیگری سکوت را بشکند. سرانجام بر سرش را بالا گرفت، نگاهی به اطراف انداخت و گفت: ننه جان! من دو روز دیگه باید برم تهران.
ننه معصومه از تعجب چشمانش گرد شد، در همان حالت نشسته به سویش چرخید و گفت:
_ خیر باشه ننه!
_ برای ثبت نام دانشگاه تهران میرم.
ننه با گوشه لشکرک و گل گلی اش اشکش را پاک کرد، رو به او کرد و گفت:
_ بلاگردونت، چرا زودتر نگفتی؟
_ من بیشتر نگران شما آقا جان هستم. اگر من برم شما چیکار میکنید؟ رباب نزدیک ننه شد و به زحمت بغضش را فرو خورد. فاطمه با قندان پر از قند وارد اتاق شد و کنار قنبر نشست. آقاجان استکان چای ترش را روی زمین گذاشت و گفت:
_ پسرم برو خدا به همراهت. من از تو راضیام، خدا هم از تو راضی باشه. سپس از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. ربابه، فاطمه وننه میدانستند که آقاجان چقدر به قنبر علاقه دارد، اما اکنون مقطعی از زندگی این جوان بود که باید به دنبال سرنوشت خود می رفت.
بالاخره روز رفتن فرا رسید. قنبر بایک ساک کوچک و چند
کتاب از خانه بیرون آمد. ننه، منقل اسفند را دور سر میچرخاند و زیر لب زمزمه می کرد.
آقاجان و ربابه و فاطمه او را در آغوش گرفتند. قنبر کتابها را به خواهرانش داد و گفت:
_این کتابها را بخونید و به تمام دختران روستا
هم خواندن و نوشتن یاد بدید.
ننه دست او را گرفت و اشک ریخت. قنبر بعد از خداحافظی به راه افتاد. زمانی به نزدیک جاده رسید که نور کم جان خورشید، افق را سرخ کرده بود. چند دقیقه به انتظار یکی از اقوامش که راننده کامیون بود، ایستاد تا او از راه رسید و با هم به سوی تهران که حتی نامش برای قنبر غریب بود به راه افتادند. راهی طولانی در پیش داشتند. قمبر در تاریک شب در جاده پر پیچ و خمی کویر به سرنوشت نامعلوم فکر میکرد. به زمانی می اندیشید که گله را به صحرا می برد. به خانوادهای که تنها امیدشان بود. به آرزوهایی که نه معصومه و آقاجان برای او در سر داشتند. به خواهرانش که معصومیتشان شان به زلالی ها بود و روحشان در برابر انعکاس آفتاب کویر چون نگینی میدرخشید. قنبر که در گناباد دیپلم گرفته بود، بعد از شرکت در کنکور در رشته جغرافیای دانشگاه تربیت معلم تهران پذیرفته شد و اکنون داشت برای ثبت نام به تهران می رفت. با این افکار چشمانش گرم شد و به خواب رفت. صبح زود دستی شانههای نحیفش را تکان داد و گفت: پاشو داداش قنبر! رسیدیم.
این داستان ادامه دارد...