« حسرت شهادت تا وصال»
چندحکایت
ناب از سردار رشید اسلام شهید«شعبانعلی نژاد فلاح» را در ادامه می خوانید:
«ناب »
هنوز هم وقتي به ياد مي آورم كه شهید«شعبانعلي نژادفلاح» حتي درآن شبهاي سرد زمستان كه برف و باران و كولاك رفت و آمد به روستاراغيرممكن مي كرد. شب هاي پنجشنبه ياجمعه باچه روحيه و احساس و علاقه اي با يك لندور خود را به روستا مي رساند تا به خانواده شهيدي كه دوتا بچه كوچك داشت سر بزند و نيازهايشان را برطرف كند. از روحيه و ايمان بالاي او، قلبم به لرزه مي افتد كه چه انسانهاي نابي در كنار ما بودند و ما ازآنها غافل بوديم.
«راوی: قباد فلاح نژاد »
*********
«نسل شهادت »
چندين
بار ازاو خواستم تا من را هم با خود به جبهه ببرد. اميدوار بودم كه درآنجا بتوانم
كاري انجام بدهم و با عرق ريختن در راه خدا آتش عشقي را كه درقلبم مشتعل شده بود
فرو بنشانم. خيلي التماس مي كردم اما شعبانعلي قبول نمي كرد. آخرين بار كه كار به
خواهش و تمنا كشيد روكرد به من و گفت:( من دوست دارم كه شما پاسدار نسل شهادت
باشيد. دوست دارم بعد از من نسلي ازمن باقي بماند. نسلي كه راه سرخ شهادت را دنبال
كند. بعد حركت و قيام امام حسين (ع) را برايم مثال زد و گفت: درصحراي كربلا هم
حضرت زينب (س) ماند. فرزندان آقا اباعبدالله (ع)ماندند تاراهش را ادامه دهند و آن
پيام سرخ قيام امام را به مردم برسانند. پيام شهدا را شما بايد بدانيد و رسالت
زينبي خود را به انجام برسانيد شما اگر با من بيايي چه كسي راه مراادامه ميدهد چه
كسي فرزندان مرا تربيت مي كند و عشق به شهادت را در سينه آنان پرورش
مي دهد. من براي آزادي كربلا شهيد مي شوم. شما هم بچه هاي مرا براي آزادي قدس مهيا
كنيد.
«راوی: همسر شهید»
********
«تكليف»
به
خاطردارم كه سالهاي اول انقلاب آيه الله طالقاني براي مبارزه با محاصره اقتصادي
آمريكا و درحقيقت تحقير اين اقدام پليدانه اعلام كرده بود كه اگر برادر ها
توانستند هفته اي دو روز را روزه بگيرند شعبانعلي آن قدر خودش را به ادا اين تكليف
ملزم مي دانست كه روزهاي دوشنبه و پنج شنبه هر هفته را روزه مي گرفت.
«راوی: نادرخدابين»
**********
«تعاون»
سالهاي اول جنگ بهداري سپاه كرج علاوه بر اين كه وظيفه درمان مجروحين را به عهده داشت. كار تعاون را هم انجام مي داد. در واقع قبل از اين كه تعاون سپاه تشكيل بشود. همان تعداد نيروهاي اندكي كه دربهداري فعاليت مي كردند انجام كارهاي تعاون را هم به عهده مي گرفتند. تعداد شهدا روز به روز بيشتر مي شد و رسيدگي به خانواده هاي شهدا زمان نيرو و امكانات بيشتري را طلب مي كرد. كم كم حجم كارها به حدي رسيد كه وسائل و امكانات موجود به هيچ وجه تامين نيازهايمان را نمي كرد. عمده كارهاي تعاون هم احتياج به وسيله داشت و ما تنها يك ماشين براي اين همه كاردر اختيار داشتيم. برادر نژاد فلاح از بچه هايي كه وسيله اي داشتند؛ چه موتور و چه ماشين، خواهش مي كرد كه روزهايي را كه به سپاه مي آيند وسيله شخصي خود را هم همراهشان بياورند تا اين كه براي انجام كارهاي سپاه از آنها شود بچه ها هم به جان و دل قبول مي كردند و وسيله هاي خود را در اختيار سپاه مي گذاشتند حتي اگر خودشان هم توانايي كارنداشتند آن را دراختيار شخص ديگري قرار مي دادند تا او با آن وسيله مشغول كار شود باجرات مي توانم بگويم كه اين محيط همكاري خالصانه و ايثارگرانه تنها در سايه مديريت و اخلاص «برادرنژاد فلاح» شكل گرفته بود.
« راوی: نادرخدابين »
***********
«دستگاه تكثير»
در تمام سالهايي كه شعبانعلي به كسوت يك سپاهي درآمده بود و منزلي در كرج اختيار كرده بود، هيچ وقت نشد كه از كارهاي فرهنگي در روستا غفلت كند. با اين كه حجم كارهاي سپاه تقريباْ تمام وقت او را مي گرفت اما مرتب سركشي مي كرد. درجلسات انجمن اسلامي شركت مي كرد. در جلسات قرائت قرآن حضور فعال داشت و راهنمايي مي كرد. امكانات و وسايل مورد نياز را تهيه مي كرد. هماهنگي هايي كه براي انجام كارهاي فرهنگي لازم بود انجام مي داد و خلاصه هر كاري كه از دستش بر مي آمد. دريغ نمي كرد تاكيد زيادي داشت كه انجمن اسلامي بايد فعال باشد ما مدتي بود كه براي فعاليت هاي انجمن احتياج به دستگاه تكثير داشتيم اما نه بودجه اي براي خريد آن دراختيار مان بود و نه راه حل ديگري به ذهنمان مي رسید. تا اين كه برادر شعبانعلي از اين موضوع مطلع شد و طولي نكشيد كه به ما پيشنهاد داد تا از سپاه دستگاه تكثيري را كه ظاهراْ براي آنها چندان قابل استفاده نبود خريداري كنيم. ما هم مبلغي پول از اعضا جمع آوري كرديم و بقيه هماهنگي ها و كارهاي لازم را خود ايشان انجام داد و بالاخره توانستيم دستگاه تكثيري را كه مدتها انتظارش را مي كشيديم توسط ايشان تهيه كنيم.
« جان محمد فلاح نژاد »
*******
«حسرت شهادت »
عمليات بيت المقدس باپيروزي و موفقيت كامل رزمندگان اسلام به پايان رسيد. من و شعبانعلي هر دو در اين عمليات شركت داشتيم و هردو در كنار هم مي جنگيديم بعد از عمليات كه منطقه كمي آرام شده بود به شعبانعلي گفتم كه برويم يك گوشه اي بنشينيم و قدري با هم صحبت كنيم همين كه نشستيم. متوجه چند قطره خوني شدم كه از روي دست چپش سرخورد و روي خاك افتاد. از ناحيه بازو مجروح شده بود. نا باورانه گفتم: شعبانعلي دستت چي شده؟ نگاه معني داري به من كرد وگفت: اين دفعه هم نگرفت. تعجب کردم. در لحن صدا و چهره اش رنگ غمي غريبانه بود. زخم دستش را وارسي كردم خيلي عميق نبود اما جمله اش برايم خيلي عجيب بود يعني چي كه اين دفعه هم نگرفت. آهي كشيد وگفت: آقاي نصيري اين دفعه هم اين تركش ما را نبرد و حسرت و شوق شهادت در تمام وجود او متجلي بود.
« راوی: هم رزم شهید؛ نصيري»