شهادت در روز آزادی
نوید شاهد البرز؛ شهید «یوسف پسندی باملق» در روز دهم مرداد ماه سال 1339، در فونی از توابع شهرستان استان دیده به جهان گشود. وی در سن هفت سالگی به مدرسه رفت و دو سال سوم دبیرستان بود که پدرش را از دست داد. او دوره ابتدایی تا سال سوم رادر خلخال گذراند و سپس به همراه با خانواده به شهر فومن مهاجرت کرد و تحصیلات خود را تا سال ششم ابتدایی ادامه داد و سپس به شغل تاسیسات مشغول شد. او فردی شاد و خندان بود و قران و نوحه خوانی علاقه داشت.
برای گذراندن خدمت سربازی و دفاع از کشورش پا به جبهه حق علیه باطل نهاد و سرانجام بعد از دلاویهای فروان در تاریخ سوم خرداد ماه 1361، در عملیات بیتالمقدس در خرمشهر با اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر پاکش در گلزار شهدای فومن به خاک سپرده شد.
روایتی برادرانه از شهادت برادر در روز فتح خرمشهر:
من برادر شهيد يوسف پسندي هستم. یوسف در فومن از توابع شهرستان رشت متولد شده و به مدرسه رفت. كلاس سوم ابتدايي بود كه پدرمان فوت كرد و او با من زندگی می کرد و مدرسهاش را در شهر خلخال گذراند. منظور دوران تحصيلات است. تا سوم ابتدايي در خلخال و از سوم تا ششم ابتدايي در شهر فومن به تحصيلات خود ادامه داد. درسش خيلي خوب بود و بعد از آن به شغل تأسيسات روي آورد. او از بچگي خيلي شاد بود و با همه برخورد خوبي داشت و شوخطبع بود.
خيلي پاك و سالم بود دوست داشت به همه كمك كند. حتي اگر براي شخصي كاري پيش ميآمد و با اینکه آن شخص را نميشناخت، بههرطريقي كه امکان داشت، كارش را راه ميانداخت و اگر ميديد كه شخص آدم درستكاري نيست ارتباطش را قطع می کرد.
خيلي به قرآن و نوحهخواني و مساجد علاقه داشت. بيشتر دوست داشت كه راه درست را انتخاب كند. به مرخصي هم كه ميآمد، دوست داشت دور هم جمع باشيم و شاد باشیم.
شبي كه شهيد شده بود، از تلويزيون اعلام كردند؛ خرمشهر آزاد شد. انگار كه به من الهام شد كه برای برادرم اتفاقی افتاده است. صبح كه از خواب بيدار شدم، اولين كاري كه كردم، بيمارستانها را گشتم اما او را پيدا نكردم.
ناامید داشتم بر می گشتم، گفتم: آقا من راضیام دست از من بردارید. فردا صبح رفتم مغازه و میخواستم کارم را شروع کنم که یکی از دوستانم گفت: از کلانتری شما را می خواهند! رفتم آنجا به من گفت برادرت شهید شده است. من و برادرم رفتیم کلانتری و پیکر را تحویل گرفتیم. ما رفتیم سردخانه پیکر را تحویل گرفتیم.
چهرهاش خندان بود انگار نه انگار كه شهيد شده. من خودم اصلاً باورم نميشد كه شهيد شده، گویی كه زنده بود. نمی دانستیم؛ کجا او را دفن کنیم که شب خواب دیدم به من گفت:
كاش من را در جوار سيدزينالعابدين دفن میکردید. (زینعابدين سيدي بود كه پسرش هم شهيد شده بود) گفتم: كجاست؟ گفت: دو بار یک حرف را تکرار نمیکنند. از خواب که بیدار شدم، فوری اسم را یادداشت کردم که یادم نرود و فردا صبح رفتم، پرسوجو کردم. گفتند: بله! همچین شهیدی داریم. نمی دانم از کجا این سید را میشناخت؟! در منطقه با هم بودند و یا جای دیگر با هم دوست شده بودند.
راوی: عین اله پسندی
منبع: پرونده فرهنگي شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنري