دردِدلهای همسر شهید شیمیایی؛ جانبازیاش را پنهان میکرد
به گزارش نوید شاهد البرز:شهید شمسعلی كريمي، نهم آذر ماه 1311 در شهرستان هشترود ديده به جهان گشود. پدرش محمدحسن و مادرش «بالا بيگم» نام داشت. تا پايان دوره ابتدايي درس خواند. شغلش آزاد بود. ازدواج كرد و صاحب سه پسر و یک دختر شد. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت و در حلبچه عراق مجروح شد. بيست و پنجم شهريور 1378 بر اثر عوارض ناشي از آن به شهادت رسيد. پیکرش را در امامزاده محمد (ع) شهرستان كرج به خاك سپردند.
همسر شهید شمسعلی کریمی در مورد شهید چنین روایت می کند:
« بچه تبريز بود. سال 1347، با هم ازدواج کردیم. ثمره ازدواجمان چهار فرزند بود. همیشه کارت جبهه را به من نشان میداد و میگفت: این کارت سربازی من است. هشت سال جنگ هر سال نه ماه آن را در جبهه بود. گاهی میآمد و به مغازهها سرکشی میکرد.
«تا پایان جنگ دست از جبهه نمیکشم»
خانواده ما سه رزمنده در جبهه داشتند. سال 65-64 بود که برادرم و همسر خواهرم از سپاه کرج به جبهه اعزام شدند. برادرم یازده روز ماند شيميايي شد و برگشت. همسر خواهرم كه بعد از سهماهش چند روز مانده به مرخصي شهيد شد. همسر من براي مراسم به تهران آمد. چند روزي بود قصد رفتن داشت. هر چه به او گفتند كه نرو. ميگفت: نه هميشه من سه ماه مي رفتم ديگر آنقدر بايد بروم كه جنگ تمام شود يا من شهيد شوم. 2 سال تمام در جبهه بود مانند ارتشيها سر ماه يك دفعه 10 روز به مرخصي میآمد.
«آرزویش شهادت بود»
سال 67 بود که ما را پیش برادرم به مشهد فرستاد و خودش به جبهه رفت. چند تا از فاميلها در مشهد به من گفتند كه ما كريمي را در جبهه ديديم. من هم خاطرجمع بودم كه او سلامت است. هفت هشت روز از عيد نوروز گذشته بود كه متوجه شديم زخمي شده او را به بیمارستان آوردند.
با برادرم به تهران برگشتیم و به بیمارستان رفتیم. دیدم که دَمَر روی تخت افتادهاست گردنش از پشت تا پشتپاهایش سوخته بود. چشمهايش نابينا شده بود و وضع داخلياش هم بد بود. او 4 ماه در بيمارستان بود. خيلي ناراحت بود براي اینکه زخمي شدهبود. آرزویش شهادت بود. مي گفت: خدايا! اگر ميخواهي چشم مرا بگيري، جان مرا هم بگير. من زير دست زن و بچه نمانم.
يك روز صبح به بيمارستان رفتم. دو جانباز در بيمارستان بودند كه آن كه جوانتر بود، آقاي كرمي نام داشت. وقتي رسيد به من گفت: خانم كريمي، آقاي كريمي چشمهايش خوب ميشود. گفتم: اميد به خدا انشاءلله كه خوب ميشود اگر هم نشود، هيچ عيب ندارد. براي من عزيزتر از سالمياش بوده هيچ فرقي براي من نميكند، گفت: نه ديشب كريمي با حالت درازکشیده نماز شب ميخواند. من هم داشتم گريه مي كردم و چراغها هم خاموش بود. بعد من شب خواب ديدم كه يك آقايي از در آمد. يك شال سبز بلند روي شانههايش بود. او آمد و روی تخت نشست و کریمی بلند شد. آن مرد یک دست روی صورت کریمی کشید و گفت: چشمهایت خوب میشود. خودت هم خوب ميشوي. چرا ناراحتي؟ کریمی هم جواب داده بود که آقا من اصلاٌ ناراحت نيستم، اين آرزويم است ولي چون چشمهايم مشکل پیدا کردهاست بیچشم نمیخواهم باشم.
«برای رضای خدا رفتهام»
خلاصه روزي سه دفعه او را ميبردند و چشم هايش را شستشو ميدادند و ميآوردند. هر دفعه كه مي آوردند، ميگفت چشمم يك كم بهتر است با عينك نميتوانست ببيند و رانندگي نمي توانست بكند ولي كارهاي شخصياش را خودش انجام ميداد. چهار ماه در بيمارستان «طرفه» ماند بعد به منزل آوردند. یکسال هم در گوشه خانه ماند. چند نفر از سپاه آمدند، سر زدند و گفتند كه شيميايي هستي، خوب نميشوي دارو ندارت را هم بدهي، خوب نميشوي. گفت: نه من به هيچ چيز احتياج ندارم. من همه چيز دارم من براي رضاي خدا رفتم نه براي پرونده بعد از يك سال كمي بهتر شد. توي اين 13 – 14 سال هم يعني زماني كه در صد نداشت من او را براي معالجه به تبريز و شيراز هم بردم، خيلي سرفه مي كرد. ما هم اصلاٌ نمي دانستيم كه جايي براي مخارج اينها وجود دارد و او را به بيمارستان مهر برديم. به من گفتند: 100 هزار تومان به حساب بريزيد و او را بستري كنيد خود او هم نمي گفت: شيميايي شدهام به من هم گفت: نبايد اين مسئله را بيان كني كه اجرت را از دست بدهي! وقتي رفت خوابيد تادكتر معاينهاش كند. دكتر به من گفت: خانم، چرا آزمايشهاي او سم است! گفتم: دكتر شوهر من در حلبچه شيميايي شده. گفت: چرا او را به بیمارستان ساسان نمی برید؟! بيمارستان ساسان بهترين بیمارستان براي جانبازهاست. خودشهيد گفت: آقاي دكتر من نه رفتم و نه درصدي دارم. گفت: بالاخره پرونده داري؟ بيمارستان بودي اين چيزها را كه داري؟ گفت: بله، اينها همه هست. او را به بیمارستان بردیم و بیتری کردیم. صبح ها از ساعت 3 تا اذان صبح نماز شب ميخواند بعد از آن ديگر مخارجش را بنياد ميداد بعد ماهي ده روز او را به بيمارستان ساسان مي برديم، بستري مي شد. سال 76 شد حالش بد شد، طوري كه پاهايش ورم كرد و ما او را بكش بكش از اين بيمارستان به اون بيمارستان برديم تا بستريش كنيم.
همه ميگفتند: «كريمي» تو ريهات مشکل دارد كه پاهايت ورم كرده است. باید به بیمارستان ساسان بروی. ولي او ميگفت به بيمارستان ساسان نميروم چون آنجا مال بيتالمال است و آنجا حرام است من فقط براي ريهام به بيمارستان مي روم. 10 - 20 روز بيمارستان رجايي بود دكترها به من گفتند كه خونش سمي است غليظ مي شود رگهايش گرفتگي دارد و پاهايش ورم مي كند. او را به بيمارستان امام خميني (ره) ببريد. من او را به آنجا بردم. بستريش کردند. سيتي اسكن کردند. تمام مخارج را خودمان ميداديم وقتي كه كارها را کردند به من گفتند كه اصلاٌ ريه ندارد. جگرش از بين رفته بود و پاهايش ورم كرده بود. ميگفت: من رفتنی هستم. براي پسرهايم زن گرفتيم که عروسي آنها را ببيند. شهريور 77 او را خودم به بيمارستان بردم تا شهريور 78 يك سال تمام در بيمارستان ساسان بوديم و صبحها به دنبال تهيه دارو بودم. آخرش هم به من گفتند: خانم ديگر شيمي درماني ايشان فايده اي ندارد. تمام موهاي سرو پلك و صورت و ابرو همگي ريخته شده است.
«رویای مشترک»
پسر كوچكم هم سال آخر درسش بود. من به تنهايي
نمي توانستم او را به اينطرف و آنطرف ببرم او را آوردم بيمارستانها تا به من كمك
كند. يك دفعه خواب ديدم كه شهید شده و برایش مراسم گرفتیم. در واقعيت هم همين
مراسم را گرفتيم قبل از
شهادتش خواب ديدم كه يك آقايي به من گفت كه شما برويد و بچه هاي خودتان را نگهداري
كنيد (يك آقاي معمولي بود) به من گفت: كريمي آنجايي كه بايد برود، مي رود. تو
مواظب خودت و بچه ها باش. از آنها نگهداري كن. چرا كريمي را آنقدر اذيت ميكني. او
دوست دارد به راهي كه مي رود، برود. فرداي آن روز من كه به بيمارستان رفتم ديدم
اشكهايش مي ريخت و گريه ميكرد. گفتم: چرا گريه ميكني؟! بعد فهميدم كه عين خوابي
را كه من ديده بودم او هم ديده بود. بعد من به اوگفتم: بايد بروم خانه و به بچهها
زنگ بزنم و برنامهاي برايت بگيرم چون خواب ديدم كه برايش آش پختم و دعا گرفتم و
خانمها همه اينجا بودند. به من گفت: من خودم هم همين خواب را ديدم. مي دانم كه
رفتني هستم و نذري را كه تو برايم كردهاي قبول است. تمام شد. من كه حتماٌ نبايد
زنده باشم كه خوب باشم اگرشهيد بشوم و
بروم تو بايد بداني كه براي من خيلي خوب است. تو فكر ميكنی اگر من به اين صورت
بمانم برايم خوب است و يا برايم دعا و نذركني، من زنده ميمانم. تو دعا كن كه خدا
مرا ببخشد و ببرد. سال اولي كه شهيد شدهبود، دخترم که خيلي به پدرش وابسته بود، او هر سال كه
ماه رمضان ميشد، شبهاي احيا با پدرش قران و دعا مي خواندند. پارسال كه پدرش نبود هر
شب در شبهاي احيا گريه ميكرد.
منبع: پرونده فرهنگي شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنري