جامانده قافله عشق، گمشده روزهای جنگ
دوشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۸ ساعت ۱۵:۱۳
جانباز «امیرحسین گودرزی» می گوید: به نظر من، جنگ مقوله منفوری است. جنگ نه! دفاع آری! . تاکنون در تاریخ هیچگاه مسلمین آغازگر جنگ نبودهاند و همیشه در حال دفع تجاوز بودهو هستند. من با بهکار بردن کلمه جنگ برای دوران هشت ساله دفاع مقدس مخالفم اما «دفاع مقدس» واژه بسیار مناسبی است، ما در حال دفاع از کشورمان بودیم.
آنان که در میان ترکشها و خمپارهها قدکشیدند، پا روی ترسها و کودکانههای خود گذاشتند و پشت خاکریزهای جبهه مردانه ایستادند؛ وارثان انقلاب، اسناد حی و حاضر و شاهدان عینی روزهای عاشقی هستند. کبوترانی که از قافله عاشقی جا مانده اند...
نوید شاهد البرز گفتوگویی با جانباز شیمیایی و اعصاب و روان پاسدار«امیرحسین گودرزی» داشته است که ماحصل این گفتوگو را در ادامه می خوانید:
· آقای گودرزی لطفا خودتان را برای مخاطبین ما بیشتر معرفی کنید:
«امیرحسین گودرزی» جانباز شیمیایی و اعصاب و روان هستم، من پنجم شهریور ۱۳۴۷، در قیطریه شمیران به دنیا آمدم. پدرم اصالتاً اهل بروجرد بود. او بعد از اتمام خدمت سربازیاش از روستایشان در کرکیخان بروجرد به تهران نقل مکان کرد.
پدرم که او هم از رزمندههای دفاع مقدس است، در شمیران مغازه کفاشی داشت و به کار تعمیر و فروش کفش مشغول بود. بعد هم به واسطه یکی از دوستان با خانواده مادرم آشنا شده با او ازدواج کرد. من فرزند اول خانواده بودم، یک سال بعد از تولد من، برادرم «علیحسین» به دنیا آمد. که او هم از جانبازان و رزمندههای دفاع مقدس است.
مدتی بعد ما از شمیران به حسین آباد مهرشهر نقلمکان کردیم و پدر در کاخ شمس به کار باغبانی مشغول شد. من آن روزها کلاس اول دبستان بودم.
· روزهای پیروزی انقلاب را بهخاطر می آورید:
در سالهای پیروزی انقلاب ما در مرغداری جاده قزلحصار زندگی میکردیم و پدرم هم توی همان مرغداری کار میکرد. در محل زندگی ما هیچ کانون و مسجدی وجود نداشت، ما از فعالیتهای بعد از انقلاب محروم بودیم فقط چیزهایی را میشنیدیم و میدیدیم که رادیو و تلویزیون پخش میکرد.
· جنگ چه تاثیری بر زندگی شما داشت و شما چگونه متوجه شروع حمله عراق به ایران شدید؟
با آغاز جنگ زندگی ما هم دستخوش تغییر شد. یادم میآید؛ آن روزها تلویزیون مفهوم رنگ و صدای آژیر حمله هوایی را آموزش میداد که سفید یعنی چه؟ قرمز چه؟ چه کار کنید و زرد به چه معناست. من خیلی ترسیده بودم؛ سالهای قبل تلویزیون سریالی را نشان میداد، در مورد جنگ جهانی دوم و اشغال ایران توسط چندین کشور و قحطی و فقر و ناامیدی که حاصل جنگ بود. فکر میکردم باز هم مملکت ما و مردم به آن وضع دچار میشوند.
· چی شد که پدر به جبهه رفتند؟
بعد از گذشت چند ماهی از جنگ و پیامهای مکرر امام در مورد پرکردن جبههها؛ پدرم می خواست به جبهه برود ولی صاحب مرغداری نمیگذاشت. میگفت: «اگه میخوای بری جبهه باید خونه رو خالی کنید تا من کارگر جدید بگیرم.» چون جایی نداشتیم، پدر کوتاه آمد ولی در سرش فکرهای داشت که حداقل سرپناهی برای ما فراهم کند، بعد برود. بالاخره زمینی را قسطی در احدآباد مهرشهر خرید و با اندک پس اندازی هم که داشت، آجر خرید. غروبها خانوادگی به آنجا می رفتیم و پدر بنا می شد، ما میشدیم کارگر و دو طرف زمین را دیوار کشیدیم. پدر قصد داشت یک اتاق بسازد و ما را آنجا ببرد و خودش برود جبهه که دید فعلا نمی تواند ولی دست از اصرار برای رفتن به جبهه بر نمی داشت. سرانجام اواخر سال ۱۳۶۰ ثبت نام کرد و او به جبهه رفت.
· از آزادسازی خرمشهر در آن زمان خاطره ای دارید:
مدتی بود که پدر به جبهه رفته بود و ما از او بیخبر بودیم. چند ماه بعد از رفتن او با پرسوجوی که از وضعیت جبهه کردم دستگیرم شد که ایران عملیات کرده است. مادرم نگران بود چند وقتی بود که پدر خبری از خودش نداده بود. حالا دیگر یک روز در میان میرفتیم، ببینیم نامه آمده یا نه؟ هر شب هم اخبار را نگاه می کردیم. من زیاد سر در نمی آوردم، فقط در صفحه سیاه و سفید تلویزیون بین رزمندهها پدرم را جستجو می کردم.
بعد از ظهر یکی از روزهای گرم خرداد در کوچه با دوستانم بازی میکردم که یکی از بچهها گفت: «بابام میگه رادیو اعلام کرده که ایران پیروز شده؛ دیگه جنگ تموم شد.» همه خوشحال بودیم. علی حسین گفت: خوب شد بابا هم برمیگرده. شب اخبار تلویزیون اعلام کرد شنوندگان عزیز توجه فرمایید: «خرمشهر شهر خون آزاد شد.»، مردم در خیابانها شیرینی و شربت پخش می کردند و همه در این شادی سهیم بودند.
اما شادی ما دوچندان شد؛ همان شب با صدای زنگ در خانه از خواب پریدیم، همه با امید پشت در رفتیم. مادرم پرسید: کیه؟ صدای آشنا و مهربان پدرم بود که میگفت: منم درو باز کن. با دستپاچگی در را باز کردیم. پدرم با ریش بلند چفیه دور گردن و لباس خاکی شور زده و ساکی بر دوش پشت در ایستاده بود. آرنجش باندپیچی شده بود. مادر پرسید: چی شده؟ چرا دستات زخمیه؟ پدر گفت: چیزی نشده؛ من خدمه تانک بودم موقعی که شلیک می کردیم، عقب نشینی لوله به دستم خورد.
· انگیزه جبهه رفتن از چه زمانی در شما شکل گرفت و برای نخستین بار در چه سنی به جبهه اعزام شدید:
پدرم که بعد از آزادسازی خرمشهر به خانه برگشته بود، عکس امام، چند تا پوکه و یک تیکه آهن که میگفت: ترکش توپ است، برایم آورده بود. آن شب وقتی رفتم که بخوابم، احساس عجیبی داشتم. دیگر از جنگ نمی ترسیدم و در آن لحظات کوتاه خاطرات زیادی از جبهه برایمان گفت؛ از شهید شدن همرزمانش، از کشتن و کشته شدن، از سختی و بیغذایی و چیزهایی که در تمامی جنگها مشترک است، گفت: از چیزهایی گفت که فقط در جنگ ما بود و آن ایثار و ایمان و از خودگذشتگی بود. آن شب احساس میکردم، او تنها نجنگیده بلکه چیزهایی را به ارمغان آورده که در روضهها و در محرم و عاشورا از امام حسین(ع) و یارانش شنیده بودم. کمکم در ذهنم کلمه جنگ محو شد و دفاع جای آن را گرفت. ترسم تبدیل شد به اشتیاق و دلم برای دفاع کردن از وطنم پر میزد. تصمیم را گرفتم که من هم از این قافله عقب نمانم و به هر ترتیبی شده به جبهه بروم.
از آن شب تا روزی که اعزام شدم، ارام و قرار نداشتم اما چون سنم کم بود، موفق نمی شدم. زمان زیادی طول کشید تا مقدمات اعزام من مهیا شد.
به طورکلی باز شدن گره اعزام من از الطاف الهی بود و تمام کسانی که مخالف اعزام من بودند در مقابل کار انجام شده، قرار گرفتند.
· شما در چه عملیاتهایی شرکت داشتهاید و چند بار در جبهه مجروح شدید:
من چندینبار مجروح شدم. در عملیاتهای خیبر، بدر، والفجر 8، کربلای 1 و 5 و.... شرکت داشتم و از همه عملیات ها نشانی از جراحت دارم.
روزهای اولی که به جبهه رفته بود؛ خیلی منتظر عملیات بودم. هرازگاهی هواپیماها میآمدند و ضد هواییها را شلیک می کردند و میرفتند. تا اینکه یک شب صدای شدید انفجار و ضد هوایی از خط بلند شد. سمت خط را نگاه می کردیم، فاصله، زیاد بود و چیزی دیده نمی شد، فقط آنجا که خیلی سروصدا بود، روشنتر بود. از صبح صدای گیرندههای رادیو در دشت طنین انداخته بود که رزمندگان در جزیره مجنون به عراقیها حمله کرده و آنجا را گرفتهاند، نام عملیات «خیبر» است.
بالاخره انتظار تمام شد؛ چند تویوتا وانت آمد و همه آماده رفتن شدیم. عطر عملیات همه جا پیچیده بود. دل توی دلم نبود. هنوز باورم نمیشد که برای عملیات میروم. ساعت بعد به جایی رسیدیم که تعدادی هلیکوپتر دو ملخه و یک ملخه در آنجا فرود آمده بودند. سوار یکی از آنها شدیم. دور تا دورمان نیزار بود و آب از کنار نیزارها میگذشت. در باز شد و گفتند: «پیاده شید.». نماز صبح را همان جا خواندیم. هوا که روشن شد. حرکت کردیم، هر چه جلوتر می رفتیم، گلوله ها بیشتر و نزدیکتر در اطرافمان منفجر میشد. پس از طی چند کیلومتر از کامیون پیاده شدیم و رفتیم در چالههایی که کنار جاده کنده شده بود، سنگر گرفتیم.
دمدمای غروب حرکت کردیم. در دلم غوغایی به پا بود. ستون به راه افتاد. کمی جلوتر گردان دیگری در آن سوی جاده در حرکت بود، بچهها گفتند: گردان حضرت علی اکبر است.
در این عملیات من کمک آرپیچیزن بودم. به من کولهای داده بودند که حملش برایم خیلی سخت بود. ترسیدم اگر بگویم نمیتوانم آن را ببرم، من را عملیات نبرند. چیزی نگفتم.
چند ساعتی در راه بودیم. بوی دود و باروت فضا را پرکرده بود. وسط ستون باید از میان بچههایی که با اصابت ترکش خمپاره و گلوله مجروح یا شهید شده بودند، می گذشتیم. خون و اعضای قطع شده و دست و پاهای جدا شده و صدای ناله و ذکر «یاحسین» مجروحان حس و حال عجیبی ایجاد میکرد.
حالم دگرگون شده بود، ترسیده بودم و آرامش و تحمل توسل مجروحان و ذکرهایی که در آن شرایط میگفتند، از خودم خجالت می کشیدم و نیرو می گرفتم و به راهم ادامه میدادم. کوله مثل کوهی بر تنم سنگینی میکرد. یکباره کل ستون نشست. صدای مبهم بچهها شنیده میشد که «فرمانده» ترکش خورده است.
اطلاعات عملیات مسیر را گم کردند و ما داشتیم در منطقه دور خودمان می چرخیدم. پیک گردان و دو نفر دیگر «حاج عباس» را روی کولش انداخته و به سرعت از کنارمان میگذشتند. ستون بلند شد و به راه ادامه دادیم با صدای سوت شدید گلوله سریع خودم را پرت کردم روی زمین، وقتی بلند شدم از گردان خبری نبود.
گویی چند ساعتی خوابیده بودم. من بودم و آن دشت تنهایی، همین که بلند شدم، به چند طرف دویدم، گویی سالها کسی از آنجا رد نشده بود.
کنار جاده را گرفتم و جلو رفتم. نزدیک کانال وسط جاده که رسیدم، صدای پچپچ شنیدم. آتش گلولههایی که در اطرافم منفجر میشد هر لحظه بیشتر می شد. صدای تامل نبود بلافاصله خود را داخل کانال انداختم. همینطور که سرم پایین بود. گفتم: من گردان عاشورا هستم، گم شدم. آن دو نفر از «گردان علیاکبر» در کانال مشغول نگهبانی بودند. گفتند: گردان شما خیلی وقت که از اینجا گذشته است.
دقایقی نگذشت که دیدم بچههای گردان خودمان دارند بر میگردند. بیشترشان مجروح شده بودند با کمک آن دو نفر شروع کردیم به رسیدگی به مجروحان در این حین یکی از مسئولین گردان علیاکبر گفت: سعی کنید؛ بروید عقب اگر اینجا بمانید فردا صبح بازگشت برای شما سخت میشود. تعداد مجروحان زیاد بود. آنهایی که می توانستند راه بروند، بلند شدند و راه افتادیم. من زیر بغل یکی از آنها را گرفتم. همه مسیر آتش گلولههای دشمن بود خمپارهها صوتکشان و گوشخراش نزدیک ما منفجر می شدند.
همینطور که پیش میرفتیم، نمازمان را هم خواندیم. در بین راه من مجروح شدم، ترکشی به پای هم خورد، خونریزی داشت. خودمان را رساندیم به همان جایی که شب قبل از آنجا حرکت کرده بودیم.
گردان به مجروحان رسیدگی می کرد و آنها را با ماشین به بیمارستانی در کنار اسکله انتقال میداد. یکی از آنها پایم را نگاه کرد و گفت: باید به بیمارستان بروی اما به اصرار من همانجا ترکش را درآورد و باندپیچی کرد.
دمدمای غروب بود که بچهها از خط برگشته بودند و سراغ یکدیگر را می گرفتند، خیلیها شهید شده بودند، عملیات لو رفته بود. از گردان، فقط به تعداد یک گروهان افراد زنده مانده بود.
· رزمندهها آن روزها چه دیدگاهی داشتند:
آن روزها همه رزمندهها برای خدا خدمت میکردند. برای تکلیف و رضای خدا و تحقق آرمانهای اسلام به جبهه رفته بودند. از خداوند توفیق و آرزوی خدمت در راهش را داشتند و اگر خدمت در راهش مورد قبول او قرار می گرفت، عزیز خدا می شدند و همانطورکه خداوند وعده کرده که هرکس عزیز من شود، خودم خریدار او هستم پس آرزوی همه رزمندگان خدمت بهاسلام بود که اگر هم در این راه شهید و یا جانباز میشدند، پاداش خدمت خود را میگرفتند.
· چه انگیزهای باعث شد که شما خاطرات خود را در کتاب «گمشده روزهای جنگ» منتشر کنید:
بعد از جنگ و بنا به فرمایش رهبر معظم مبنی بر اینکه رزمندگان وقایع زمان دفاع مقدس را نگارش کرده تا به نسل اینده انتقال یابد، من نیز اقدام به نگارش خاطراتی که از جبهه داشتم، کردم.
· شما بیش از چهار سال از عمرتان را در شرایط جنگی و در جبهه گذراندید، نظرتان در مورد جنگ چیست:
به نظر من، جنگ مقوله منفوری است. جنگ نه! دفاع بود. تاکنون در تاریخ هیچگاه مسلمین آغازگر جنگ نبودهاند و همیشه در حال دفع تجاوز بوده و هستند. من با بهکار بردن کلمه جنگ برای دوران هشت ساله دفاع مقدس مخالفم اما «دفاع مقدس» واژه بسیار مناسبی است چون ما در حال دفاع از کشورمان بودیم.
من معتقدم دوران دفاع مقدس، آغاز یک تحول بزرگ در تمام زمینهها بود زیرا کارهایی که در آن زمان توسط رزمندگان و مردم ایران صورت گرفت، باورکردنی نیست؛ بهگونهای که در تصور فرزندان ما نمیگنجد و بهسختی مورد قبول واقع میشود.
آن موقع میزان ایثار و وحدت در بین مردم در سطح بالایی بود. همانطور که میدانید برای دفاع در مقابل دشمن، رزمندگان به تمام تخصصها مانند کارهای عمرانی، درمانی، تجاری و... نیاز داشتند و کشور ما از اول انقلاب تحریم بوده و هست.
اگر برای عملیاتی به احداث پل و جاده نیاز بود با آن امکانات کم و ناآمنی و آتشی که دشمن از زمین و هوا بر سرشان میریخت پل با تلاش و همیاری احداث می شد. مثل پلی که بر روی اروندرود در زمان عملیات فاو ساخته شد.
اما امروز با اینکه تجهیزاتمان بیشتر شده و نیروی متخصص بیشتری داریم و در امنیت کامل هم هستیم، شاهد هستید که یک پروژه عمرانی در این روزها چقدر زمان و هزینه می برد که در پایان هم مشخص میشود، چقدر اختلاس شده و...
بنده معتقدم امکانات کار را انجام نمیدهد؛ امکانات تسهیلکنندهکار و پیشبرندهکار است و ایمان و اعتقاد به خدا و دست پاکی ست که ما را به هدف میرساند.
هدف دشمن این بود که ما از اعتقاد محوری به امکانات محوری تغییر یابیم. مردم ما هشت سال در مقابل تمام قدرتهای جهانی ایستادند؛ ان هم در زمانی که نه ارتش منسجم داشتیم نه حکومت مستقری.
حال میبینیم که هر روز ایران را تهدید به جنگ میکنند و با این حربه و ترس و از خود باختگی پارهای از مسئولین در مقابل دشمن ضعف نشان داده و پای میزهای مذاکره میروند که یقین دارند؛ انها به وعدههایشان عمل نمیکنند زیرا «ناحق» هیچگاه این اجازه را نخواهد داد که «حق» قوی شود.
به نظر من، ما در زمان دفاع مقدس بسیار تجارب خوبی کسب کردیم که اگر مسئولین گذشته کشور، ان تجارب و عملکردها را سرلوحه کارشان قرار میدادند، ما در این جایی که هستیم، نبودیم.
تصور کنید؛ در دوران دفاع مقدس هستید؛ به شما وظیفهای محول شده و در کنار شما هم افراد دیگر وظایفی دارند که انان هم در حال انجام وظیفه اند؛ اگر فردی در این زنجیره به هر علت کارش را خوب انجام نمی دهد، نه تنها کسی نمیگفت که به من ربطی ندارد بلکه سایر افراد کمکاری او را در بین هم تقسیم میکردند تا کار روی زمین نماند به آن فرد هم متذکر میشدند.
مسئولیت در ان زمان برابر با رفاه نبود. مسئولیت در ان زمان تکلیف و کار بیشتر و رفاه کمتر بود. خلاصه در ان دوره هیچکس دنبالگرفتن سمت نبود بر خلاف حالا که به اسم خدمت و گرفتن جایگاه دست به هر کاری میزنند. من تاکید می کنم اگر روحیات ان زمان حفظ میشد به خدا که ایران مشکلی نداشت. اگر مردم بدانند که ایران تمام مسائلش سیاسی شده، از اب گرفته تا موشک و... حتما در انجام پارهای از کارهای روزمره خود تجدید نظر میکنند.
انسان با تولد وارد جاده زندگي دنيا ميشود كه انتهاي جاده زندگي دنيا مرگ است بعضيها در جاده زندگي سبقت گرفتند و رفتند (شهدا) و ما هنوز در راهيم دل سرعت نداريم. در جاده زندگي ايستگاههايست به نام بديها و خوبيها خوشا انان كه در ايستگاه خوبيها ايستادند و توشه برداشتند.
· سخن پایانی:
جنگ براي بعضيها مَركَب تندرويی بود كه از همه سبقت گرفتند و به پايان زندگي مادي رسيدند و با شهادت به زندگي ابدي رسیدند و نزد معبود روزي میخورند.
درست است كه خيلي از ما سوار مَركَب جنگ شديم ولي سوخت مَركَبمان خالص (اعمالمان) نبود و مانديم.
گفتوگو از اباذری
نوید شاهد البرز گفتوگویی با جانباز شیمیایی و اعصاب و روان پاسدار«امیرحسین گودرزی» داشته است که ماحصل این گفتوگو را در ادامه می خوانید:
· آقای گودرزی لطفا خودتان را برای مخاطبین ما بیشتر معرفی کنید:
«امیرحسین گودرزی» جانباز شیمیایی و اعصاب و روان هستم، من پنجم شهریور ۱۳۴۷، در قیطریه شمیران به دنیا آمدم. پدرم اصالتاً اهل بروجرد بود. او بعد از اتمام خدمت سربازیاش از روستایشان در کرکیخان بروجرد به تهران نقل مکان کرد.
پدرم که او هم از رزمندههای دفاع مقدس است، در شمیران مغازه کفاشی داشت و به کار تعمیر و فروش کفش مشغول بود. بعد هم به واسطه یکی از دوستان با خانواده مادرم آشنا شده با او ازدواج کرد. من فرزند اول خانواده بودم، یک سال بعد از تولد من، برادرم «علیحسین» به دنیا آمد. که او هم از جانبازان و رزمندههای دفاع مقدس است.
مدتی بعد ما از شمیران به حسین آباد مهرشهر نقلمکان کردیم و پدر در کاخ شمس به کار باغبانی مشغول شد. من آن روزها کلاس اول دبستان بودم.
· روزهای پیروزی انقلاب را بهخاطر می آورید:
در سالهای پیروزی انقلاب ما در مرغداری جاده قزلحصار زندگی میکردیم و پدرم هم توی همان مرغداری کار میکرد. در محل زندگی ما هیچ کانون و مسجدی وجود نداشت، ما از فعالیتهای بعد از انقلاب محروم بودیم فقط چیزهایی را میشنیدیم و میدیدیم که رادیو و تلویزیون پخش میکرد.
· جنگ چه تاثیری بر زندگی شما داشت و شما چگونه متوجه شروع حمله عراق به ایران شدید؟
با آغاز جنگ زندگی ما هم دستخوش تغییر شد. یادم میآید؛ آن روزها تلویزیون مفهوم رنگ و صدای آژیر حمله هوایی را آموزش میداد که سفید یعنی چه؟ قرمز چه؟ چه کار کنید و زرد به چه معناست. من خیلی ترسیده بودم؛ سالهای قبل تلویزیون سریالی را نشان میداد، در مورد جنگ جهانی دوم و اشغال ایران توسط چندین کشور و قحطی و فقر و ناامیدی که حاصل جنگ بود. فکر میکردم باز هم مملکت ما و مردم به آن وضع دچار میشوند.
· چی شد که پدر به جبهه رفتند؟
بعد از گذشت چند ماهی از جنگ و پیامهای مکرر امام در مورد پرکردن جبههها؛ پدرم می خواست به جبهه برود ولی صاحب مرغداری نمیگذاشت. میگفت: «اگه میخوای بری جبهه باید خونه رو خالی کنید تا من کارگر جدید بگیرم.» چون جایی نداشتیم، پدر کوتاه آمد ولی در سرش فکرهای داشت که حداقل سرپناهی برای ما فراهم کند، بعد برود. بالاخره زمینی را قسطی در احدآباد مهرشهر خرید و با اندک پس اندازی هم که داشت، آجر خرید. غروبها خانوادگی به آنجا می رفتیم و پدر بنا می شد، ما میشدیم کارگر و دو طرف زمین را دیوار کشیدیم. پدر قصد داشت یک اتاق بسازد و ما را آنجا ببرد و خودش برود جبهه که دید فعلا نمی تواند ولی دست از اصرار برای رفتن به جبهه بر نمی داشت. سرانجام اواخر سال ۱۳۶۰ ثبت نام کرد و او به جبهه رفت.
· از آزادسازی خرمشهر در آن زمان خاطره ای دارید:
مدتی بود که پدر به جبهه رفته بود و ما از او بیخبر بودیم. چند ماه بعد از رفتن او با پرسوجوی که از وضعیت جبهه کردم دستگیرم شد که ایران عملیات کرده است. مادرم نگران بود چند وقتی بود که پدر خبری از خودش نداده بود. حالا دیگر یک روز در میان میرفتیم، ببینیم نامه آمده یا نه؟ هر شب هم اخبار را نگاه می کردیم. من زیاد سر در نمی آوردم، فقط در صفحه سیاه و سفید تلویزیون بین رزمندهها پدرم را جستجو می کردم.
بعد از ظهر یکی از روزهای گرم خرداد در کوچه با دوستانم بازی میکردم که یکی از بچهها گفت: «بابام میگه رادیو اعلام کرده که ایران پیروز شده؛ دیگه جنگ تموم شد.» همه خوشحال بودیم. علی حسین گفت: خوب شد بابا هم برمیگرده. شب اخبار تلویزیون اعلام کرد شنوندگان عزیز توجه فرمایید: «خرمشهر شهر خون آزاد شد.»، مردم در خیابانها شیرینی و شربت پخش می کردند و همه در این شادی سهیم بودند.
اما شادی ما دوچندان شد؛ همان شب با صدای زنگ در خانه از خواب پریدیم، همه با امید پشت در رفتیم. مادرم پرسید: کیه؟ صدای آشنا و مهربان پدرم بود که میگفت: منم درو باز کن. با دستپاچگی در را باز کردیم. پدرم با ریش بلند چفیه دور گردن و لباس خاکی شور زده و ساکی بر دوش پشت در ایستاده بود. آرنجش باندپیچی شده بود. مادر پرسید: چی شده؟ چرا دستات زخمیه؟ پدر گفت: چیزی نشده؛ من خدمه تانک بودم موقعی که شلیک می کردیم، عقب نشینی لوله به دستم خورد.
· انگیزه جبهه رفتن از چه زمانی در شما شکل گرفت و برای نخستین بار در چه سنی به جبهه اعزام شدید:
پدرم که بعد از آزادسازی خرمشهر به خانه برگشته بود، عکس امام، چند تا پوکه و یک تیکه آهن که میگفت: ترکش توپ است، برایم آورده بود. آن شب وقتی رفتم که بخوابم، احساس عجیبی داشتم. دیگر از جنگ نمی ترسیدم و در آن لحظات کوتاه خاطرات زیادی از جبهه برایمان گفت؛ از شهید شدن همرزمانش، از کشتن و کشته شدن، از سختی و بیغذایی و چیزهایی که در تمامی جنگها مشترک است، گفت: از چیزهایی گفت که فقط در جنگ ما بود و آن ایثار و ایمان و از خودگذشتگی بود. آن شب احساس میکردم، او تنها نجنگیده بلکه چیزهایی را به ارمغان آورده که در روضهها و در محرم و عاشورا از امام حسین(ع) و یارانش شنیده بودم. کمکم در ذهنم کلمه جنگ محو شد و دفاع جای آن را گرفت. ترسم تبدیل شد به اشتیاق و دلم برای دفاع کردن از وطنم پر میزد. تصمیم را گرفتم که من هم از این قافله عقب نمانم و به هر ترتیبی شده به جبهه بروم.
از آن شب تا روزی که اعزام شدم، ارام و قرار نداشتم اما چون سنم کم بود، موفق نمی شدم. زمان زیادی طول کشید تا مقدمات اعزام من مهیا شد.
به طورکلی باز شدن گره اعزام من از الطاف الهی بود و تمام کسانی که مخالف اعزام من بودند در مقابل کار انجام شده، قرار گرفتند.
· شما در چه عملیاتهایی شرکت داشتهاید و چند بار در جبهه مجروح شدید:
من چندینبار مجروح شدم. در عملیاتهای خیبر، بدر، والفجر 8، کربلای 1 و 5 و.... شرکت داشتم و از همه عملیات ها نشانی از جراحت دارم.
روزهای اولی که به جبهه رفته بود؛ خیلی منتظر عملیات بودم. هرازگاهی هواپیماها میآمدند و ضد هواییها را شلیک می کردند و میرفتند. تا اینکه یک شب صدای شدید انفجار و ضد هوایی از خط بلند شد. سمت خط را نگاه می کردیم، فاصله، زیاد بود و چیزی دیده نمی شد، فقط آنجا که خیلی سروصدا بود، روشنتر بود. از صبح صدای گیرندههای رادیو در دشت طنین انداخته بود که رزمندگان در جزیره مجنون به عراقیها حمله کرده و آنجا را گرفتهاند، نام عملیات «خیبر» است.
بالاخره انتظار تمام شد؛ چند تویوتا وانت آمد و همه آماده رفتن شدیم. عطر عملیات همه جا پیچیده بود. دل توی دلم نبود. هنوز باورم نمیشد که برای عملیات میروم. ساعت بعد به جایی رسیدیم که تعدادی هلیکوپتر دو ملخه و یک ملخه در آنجا فرود آمده بودند. سوار یکی از آنها شدیم. دور تا دورمان نیزار بود و آب از کنار نیزارها میگذشت. در باز شد و گفتند: «پیاده شید.». نماز صبح را همان جا خواندیم. هوا که روشن شد. حرکت کردیم، هر چه جلوتر می رفتیم، گلوله ها بیشتر و نزدیکتر در اطرافمان منفجر میشد. پس از طی چند کیلومتر از کامیون پیاده شدیم و رفتیم در چالههایی که کنار جاده کنده شده بود، سنگر گرفتیم.
دمدمای غروب حرکت کردیم. در دلم غوغایی به پا بود. ستون به راه افتاد. کمی جلوتر گردان دیگری در آن سوی جاده در حرکت بود، بچهها گفتند: گردان حضرت علی اکبر است.
در این عملیات من کمک آرپیچیزن بودم. به من کولهای داده بودند که حملش برایم خیلی سخت بود. ترسیدم اگر بگویم نمیتوانم آن را ببرم، من را عملیات نبرند. چیزی نگفتم.
چند ساعتی در راه بودیم. بوی دود و باروت فضا را پرکرده بود. وسط ستون باید از میان بچههایی که با اصابت ترکش خمپاره و گلوله مجروح یا شهید شده بودند، می گذشتیم. خون و اعضای قطع شده و دست و پاهای جدا شده و صدای ناله و ذکر «یاحسین» مجروحان حس و حال عجیبی ایجاد میکرد.
حالم دگرگون شده بود، ترسیده بودم و آرامش و تحمل توسل مجروحان و ذکرهایی که در آن شرایط میگفتند، از خودم خجالت می کشیدم و نیرو می گرفتم و به راهم ادامه میدادم. کوله مثل کوهی بر تنم سنگینی میکرد. یکباره کل ستون نشست. صدای مبهم بچهها شنیده میشد که «فرمانده» ترکش خورده است.
اطلاعات عملیات مسیر را گم کردند و ما داشتیم در منطقه دور خودمان می چرخیدم. پیک گردان و دو نفر دیگر «حاج عباس» را روی کولش انداخته و به سرعت از کنارمان میگذشتند. ستون بلند شد و به راه ادامه دادیم با صدای سوت شدید گلوله سریع خودم را پرت کردم روی زمین، وقتی بلند شدم از گردان خبری نبود.
گویی چند ساعتی خوابیده بودم. من بودم و آن دشت تنهایی، همین که بلند شدم، به چند طرف دویدم، گویی سالها کسی از آنجا رد نشده بود.
کنار جاده را گرفتم و جلو رفتم. نزدیک کانال وسط جاده که رسیدم، صدای پچپچ شنیدم. آتش گلولههایی که در اطرافم منفجر میشد هر لحظه بیشتر می شد. صدای تامل نبود بلافاصله خود را داخل کانال انداختم. همینطور که سرم پایین بود. گفتم: من گردان عاشورا هستم، گم شدم. آن دو نفر از «گردان علیاکبر» در کانال مشغول نگهبانی بودند. گفتند: گردان شما خیلی وقت که از اینجا گذشته است.
دقایقی نگذشت که دیدم بچههای گردان خودمان دارند بر میگردند. بیشترشان مجروح شده بودند با کمک آن دو نفر شروع کردیم به رسیدگی به مجروحان در این حین یکی از مسئولین گردان علیاکبر گفت: سعی کنید؛ بروید عقب اگر اینجا بمانید فردا صبح بازگشت برای شما سخت میشود. تعداد مجروحان زیاد بود. آنهایی که می توانستند راه بروند، بلند شدند و راه افتادیم. من زیر بغل یکی از آنها را گرفتم. همه مسیر آتش گلولههای دشمن بود خمپارهها صوتکشان و گوشخراش نزدیک ما منفجر می شدند.
همینطور که پیش میرفتیم، نمازمان را هم خواندیم. در بین راه من مجروح شدم، ترکشی به پای هم خورد، خونریزی داشت. خودمان را رساندیم به همان جایی که شب قبل از آنجا حرکت کرده بودیم.
گردان به مجروحان رسیدگی می کرد و آنها را با ماشین به بیمارستانی در کنار اسکله انتقال میداد. یکی از آنها پایم را نگاه کرد و گفت: باید به بیمارستان بروی اما به اصرار من همانجا ترکش را درآورد و باندپیچی کرد.
دمدمای غروب بود که بچهها از خط برگشته بودند و سراغ یکدیگر را می گرفتند، خیلیها شهید شده بودند، عملیات لو رفته بود. از گردان، فقط به تعداد یک گروهان افراد زنده مانده بود.
· رزمندهها آن روزها چه دیدگاهی داشتند:
آن روزها همه رزمندهها برای خدا خدمت میکردند. برای تکلیف و رضای خدا و تحقق آرمانهای اسلام به جبهه رفته بودند. از خداوند توفیق و آرزوی خدمت در راهش را داشتند و اگر خدمت در راهش مورد قبول او قرار می گرفت، عزیز خدا می شدند و همانطورکه خداوند وعده کرده که هرکس عزیز من شود، خودم خریدار او هستم پس آرزوی همه رزمندگان خدمت بهاسلام بود که اگر هم در این راه شهید و یا جانباز میشدند، پاداش خدمت خود را میگرفتند.
بعد از جنگ و بنا به فرمایش رهبر معظم مبنی بر اینکه رزمندگان وقایع زمان دفاع مقدس را نگارش کرده تا به نسل اینده انتقال یابد، من نیز اقدام به نگارش خاطراتی که از جبهه داشتم، کردم.
· شما بیش از چهار سال از عمرتان را در شرایط جنگی و در جبهه گذراندید، نظرتان در مورد جنگ چیست:
به نظر من، جنگ مقوله منفوری است. جنگ نه! دفاع بود. تاکنون در تاریخ هیچگاه مسلمین آغازگر جنگ نبودهاند و همیشه در حال دفع تجاوز بوده و هستند. من با بهکار بردن کلمه جنگ برای دوران هشت ساله دفاع مقدس مخالفم اما «دفاع مقدس» واژه بسیار مناسبی است چون ما در حال دفاع از کشورمان بودیم.
من معتقدم دوران دفاع مقدس، آغاز یک تحول بزرگ در تمام زمینهها بود زیرا کارهایی که در آن زمان توسط رزمندگان و مردم ایران صورت گرفت، باورکردنی نیست؛ بهگونهای که در تصور فرزندان ما نمیگنجد و بهسختی مورد قبول واقع میشود.
آن موقع میزان ایثار و وحدت در بین مردم در سطح بالایی بود. همانطور که میدانید برای دفاع در مقابل دشمن، رزمندگان به تمام تخصصها مانند کارهای عمرانی، درمانی، تجاری و... نیاز داشتند و کشور ما از اول انقلاب تحریم بوده و هست.
اگر برای عملیاتی به احداث پل و جاده نیاز بود با آن امکانات کم و ناآمنی و آتشی که دشمن از زمین و هوا بر سرشان میریخت پل با تلاش و همیاری احداث می شد. مثل پلی که بر روی اروندرود در زمان عملیات فاو ساخته شد.
اما امروز با اینکه تجهیزاتمان بیشتر شده و نیروی متخصص بیشتری داریم و در امنیت کامل هم هستیم، شاهد هستید که یک پروژه عمرانی در این روزها چقدر زمان و هزینه می برد که در پایان هم مشخص میشود، چقدر اختلاس شده و...
بنده معتقدم امکانات کار را انجام نمیدهد؛ امکانات تسهیلکنندهکار و پیشبرندهکار است و ایمان و اعتقاد به خدا و دست پاکی ست که ما را به هدف میرساند.
هدف دشمن این بود که ما از اعتقاد محوری به امکانات محوری تغییر یابیم. مردم ما هشت سال در مقابل تمام قدرتهای جهانی ایستادند؛ ان هم در زمانی که نه ارتش منسجم داشتیم نه حکومت مستقری.
حال میبینیم که هر روز ایران را تهدید به جنگ میکنند و با این حربه و ترس و از خود باختگی پارهای از مسئولین در مقابل دشمن ضعف نشان داده و پای میزهای مذاکره میروند که یقین دارند؛ انها به وعدههایشان عمل نمیکنند زیرا «ناحق» هیچگاه این اجازه را نخواهد داد که «حق» قوی شود.
به نظر من، ما در زمان دفاع مقدس بسیار تجارب خوبی کسب کردیم که اگر مسئولین گذشته کشور، ان تجارب و عملکردها را سرلوحه کارشان قرار میدادند، ما در این جایی که هستیم، نبودیم.
تصور کنید؛ در دوران دفاع مقدس هستید؛ به شما وظیفهای محول شده و در کنار شما هم افراد دیگر وظایفی دارند که انان هم در حال انجام وظیفه اند؛ اگر فردی در این زنجیره به هر علت کارش را خوب انجام نمی دهد، نه تنها کسی نمیگفت که به من ربطی ندارد بلکه سایر افراد کمکاری او را در بین هم تقسیم میکردند تا کار روی زمین نماند به آن فرد هم متذکر میشدند.
مسئولیت در ان زمان برابر با رفاه نبود. مسئولیت در ان زمان تکلیف و کار بیشتر و رفاه کمتر بود. خلاصه در ان دوره هیچکس دنبالگرفتن سمت نبود بر خلاف حالا که به اسم خدمت و گرفتن جایگاه دست به هر کاری میزنند. من تاکید می کنم اگر روحیات ان زمان حفظ میشد به خدا که ایران مشکلی نداشت. اگر مردم بدانند که ایران تمام مسائلش سیاسی شده، از اب گرفته تا موشک و... حتما در انجام پارهای از کارهای روزمره خود تجدید نظر میکنند.
انسان با تولد وارد جاده زندگي دنيا ميشود كه انتهاي جاده زندگي دنيا مرگ است بعضيها در جاده زندگي سبقت گرفتند و رفتند (شهدا) و ما هنوز در راهيم دل سرعت نداريم. در جاده زندگي ايستگاههايست به نام بديها و خوبيها خوشا انان كه در ايستگاه خوبيها ايستادند و توشه برداشتند.
· سخن پایانی:
جنگ براي بعضيها مَركَب تندرويی بود كه از همه سبقت گرفتند و به پايان زندگي مادي رسيدند و با شهادت به زندگي ابدي رسیدند و نزد معبود روزي میخورند.
درست است كه خيلي از ما سوار مَركَب جنگ شديم ولي سوخت مَركَبمان خالص (اعمالمان) نبود و مانديم.
گفتوگو از اباذری
نظر شما