آخرین بدرقه مادر
نوید شاهد البرز؛ شهید«علی اکبر طالبی» که نام پدرش «محمد» است در اول اسفند ماه 1346، در تهران چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا مقطع اول راهنمایی ادامه داد. در حالیکه محصل دبیرستان بود برای دفاع از کشورش سنگر مدرسه را ترک کرد و راهی به مکتب عشق شد. وی به عنوان رزمنده بعد از رشادت های فراوان در منطقه عملیاتی قصرشیرین به تاریخ بیست و نهم آذر ماه 1361، به شهادت رسید. تربت پاک شهید در گلزار شهدای گرمدره نمادی از ایثار و استقامت د رراه وطن است.
روایتی مادرانه از شهید علی اکبر طالبی:
علي اكبر از همان بچگي عاشق اسلام و دين و انقلاب بود. چهارده سال بیشتر نداشت که به جبهه رفت . براي بار اول به نزد پدرش آمد و گفت : بابا مي خواهم به جبهه بروم. پدرش گفت: من به جاي يك امضاء 10 تا امضاء مي دهم و با رفتن علي اكبر به جبهه موافق بود. وقتي كه علي اكبر براي ثبت نام به بسيج رفته بود آنها به علت سن كم او با رفتنش مخالفت كردند و به علي اكبر گفته بودند كه بايد مادرت هم بيايد و رضايت بدهد.
وقتي كه من رفتم آنها گفتند كه شايد علي اكبر مي خواهد از درس فرار كند. در جوابش گفتم كه والله من نمي دانم و بعد با اصرار من قبول كردند كه علي اكبر براي آموزش برود ولي علي اكبر قبول نكرد و گفت كه من همه آموزش ها را در رابطه با جبهه ياد گرفته ام و آن مردي كه او را ثبت نام كرده بود چند سؤال از علي اكبر پرسيد كه وي همه آنها را به خوبي جواب داد .
و همچنين معلمش به وي گفت تو همين جا بمان درست را بخوان و وقتي كه امتحانات را دادي بعد با خيال راحت به جبهه برو و من هم حرف معلمش را تأييد كردم و آن روز وقتي كه به منزل برگشتيم خيلي ناراحت شد و گفت: مادر چرا پيش معلم اين جوري حرف زدي. من از يك طرف مي ترسيدم كه اگر مانع رفتنش شوم در نزد خداوند مسئول شوم و اگر بگويم كه برو به خاطر بچه بودنش مي ترسيدم .به هر حال همان جا يك برگه به ما دادند و ما هم نوشتيم و قرار شد كه فرداي آن روز به جبهه اعزام شود. شب شد و علي اكبر اصلاْ نمي توانست بخوابد و چندين مرتبه از خواب بیدار شد و می پرسید كه صبح نشده است تا من بروم؟ وقتي كه صبح شد ساكش را آماده كردم و با هم به بسيج رفتيم و از آنجا تا ميدان شهدا راهپيمايي كردند و هنگامي كه مي خواست سوار ماشين شود خواستم كه بوسش كنم علي اكبر خودش را كنار كشيد و گفت: برو خدا پدرت را بيامورزد. آنهايي كه مادر ندارند چي ؟ با اين حرف خداحافظي كرديم و رفت سه ماه در كردستان بود. يك روز دوستش كه به مرخصي آمده بود به منزل ما آمد و گفت: علي اكبر گفته سیصد تومان پول برايش بفرستيم و ما هم اين كار را كرديم .وقتي كه مأموريتش تمام شد به مرخصي آمد .وقتي كه در را باز كردم علي اكبر را ديدم خيلي خوشحال شدم باز خواستم كه بوسش كنم كه مانع شد و گفت: مادر آنهايي كه مادر ندارند چه كار كنند؟ خيلي با ايمان بود رفتار و كردارش خوب و من از او راضي هستم و خدا هم از او راضي باشد.
او 13 ساله بود كه عضو بسيج شد خيلي فعاليت مي كرد و هنگامي كه مسجد محل را مي ساختند شب و روز آنجا مي رفت و در كار بنايي به آنها كمك مي كرد و هر چند بچه بود اما خيلي نترس بود يكي از دوستانش مي گويد كه يك بار با هم يك قبر كنديم و علي اكبر بدون ترس وارد قبر شد و دراز كشيد.
علي اكبر در كارهاي منزل به من كمك مي كرد، ظرف ها را مي شست يا منزل را جارو مي كرد و كارهايي از اين قبيل ،يك روز جمعه بود و ما براي شركت در نماز جمعه از منزل بيرون رفتيم وقتي برگشتيم ديدم كه علي اكبر برادر كوچكش را داخل گوني كرده است. گفتم : مادر چرا اين كار را كردي؟ گفت :مي خواستم كارهاي منزل را انجام دهم و برادر اذيت مي كرد و نمي گذاشت و من هم او را داخل گوني گذاشتم كه به راحتي كارهايم را انجام دهم.
دفعه دوم سال 61، بود كه رفت و دوباره رفت و برگشت و سال 62 هم به جبهه رفت حدوداْ 45 روز در جبهه بود و در 28 ماه صفر به شهادت رسيد و در روز شهادتش خيلي بي تابي مي كردم و همان روز يك خانمي بودند كه هم پسرش و هم دامادش به شهادت رسيده بود به من گفت: بلند شو و دو ركعت نماز براي حضرت زينب (س)بخوان و من هم بلند شدم و دو ركعت نماز خواندم و از اين كه فرزندم در راه خدا شهيد شده افتخار مي كنم.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری