شهادتی که به پدر الهام شد
نوید شاهد البرز؛ شهید«محمدمراد گردکانه» که نام پدرش «علی اکبر» است در سال 1333، در شهر «کنگاور» از توابع استان کرمانشاه چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا ششم ابتدائی ادامه داد و در دوران جنگ تحمیلی به دفاع از کشورش پرداخت. تا اینکه بعد از رشادت های فراوان در هیجدهم آذر ماه 1359، در منطقه عملیاتی «سومار» به شهادت رسید. تربت پاک شهید در گلزار شهدای «کرماجان» از توابع کرمانشاه نمادی از ایثار و استقامت در راه وطن است.
روایتی پدرانه از شهید «محمدمراد گردکانه» را در ادامه می خوانیم:
شهيد استوار دوم شهيد «مراد محمد گردكانه» درسال 1333، درخانواده اي ضعيف و تهديدست در روستاي «گردكانه» از توابع شهرستان «كنگاور» چشم به جهان گشود. پس از چندين سال زندگي به روستاي «كرماجان» از توابع استان كرمانشاه هجرت نمود. دوران ابتدايي را درهمان روستا به پايان رساند. وی بعد ازگرفتن مدرك ششم ابتدايي قديم به علت اين كه نتوانست به ادامه تحصيل بپردازد و وارد ارتش از جمله ژاندارمري شد. دوران آموزش نظامي را درشهرستان «مرزن آباد» چالوس به پايان رساند.
وی بعد از گرفتن درجه گروهبان سوم محل خدمتش شهر تبريز شد. از سال 1353تا 1359به مدت شش سال در شهر تبريز بود با اصرار و خواسته پدر و مادرم او را به شهر كرمانشاه انتقال داد كه به خانواده خود نزديكتر باشد. او بعد از انتقالي به شهرستان كرمانشاه و محل خدمتش سوماربه پاسگاه ژاندارمري به نام «كاني شيخ» انتقال داده شد.
خاطره اي كه از شهيد به ياد مانده اين بود كه درخرداد ماه 1359، نيروهاي بعثي صدام حسين به پاسگاه حمله كرده بودند كه ايشان با درجه استوار دوم فرماندهي پاسگاه را به عهده داشت كه با حمله نيروهاي دشمن پاسگاه از بين رفته بود ولي پاسگاه را تحويل نيروهاي عراقي نداده بودند. اين جريان يعني سه ماه به حمله نظامي بعثي عراق مانده بود خاطره اي كه از شهيد به ياد دارم، اين بود كه يك گلوله به پاي راست شهيد اصابت كرده بود كه لنگان لنگان به مرخصي مي آمد من هم (برادر كوچك شهيد )شهيد را بغل گرفتم تا گفتم: داداش چرا لنگان لنگان مي روي؟! من را بوسيد وگفت: چير خاصي نيست با تكرار هاي مكرر من جريان را به من گفت كه عراقي ها به پاسگاه ما حمله كرده اند و گلوله به من اصابت کرد ولي به پدر ومادرم چیزی نگو. بعد از اين كه به منزل رسيديم. پدر و مادرم جريان را از او پرسیدند. گفت: پايم درد مي كند به زمين خورده ام بعد از چندين روز كه درخانه استراحت نمود باز با خواسته هاي پدر و مادرم جواب را با لحنی آرام به آنها گفت. به پدرم درست الهام شده بود كه پسرش شهيد مي شود، دعا مي كرد كه خدايا! من ده روز زودتر از پسرم بميرم و داغ پسرم را نبينم. دراين هنگام مادرم به پدرم گفت: اي مرد! شما عمر خود را گذرانده اي چه چيزي از جان پسرم مي خواهي؟! در جواب اين سوال پدرم گريه مي كرد مي دانم چه اتفاقي مي افتد.
خلاصه شهريور 1359، حمله نظامي بعثي عراق شروع شد. بعد از گذشتن دوماه و چند روزي از جنگ يعني در تاريخ پنجم آذر ماه 1359، پدرم فوت کرد که برادرم(شهید) به مراسم ختم امد و هفتم پدرم تمام شد كه دراين هنگام شهيد هم به ساختن يك باب منزل مشغول بود. البته خودش هم نظارت كامل نداشت خانواده اش هم در منزل ديگري در همان روستا براي مدتي زندگي مي كردند كه روز مرخصي شهيد به پايان رسيد و مي خواست به سوماربرود.
ساعت پنج صبح بود كه از منزل بيرون رفت. هنگام رفتن يك وصيت به مادرم كرد وگفت: مادر شما تا آنجايي كه مي توانيد به اين برادر كوچك كمك نماييد، براي خواندن تحصيلات كه درآن زمان برادر كوچك هم تحصيلات ابتدايي را به پايان رسانده بود مادرم در جواب گفت: پسرم چرا اين حرف را مي زني؟ مگر شما برنمي گردي؟ او هم در جواب گفت: مادر جنگ شروع شده معلوم نيست من اسير شوم يا شهيد ولي تا آنجايي كه مي توانيد به برادر كوچكم از نظر تحصيلات كمك كنيد. بعد از رفتنش به محل خدمت بعد از گذشتن چندين روز از فوت پدرم در هیجدهم آذر ماه 1359، به شهادت رسيد.
درست بعد از گذشتن سيزده روز از فوت پدرم، برادرم شهيد شد كه اولين شهيد در ان روستا و چندين شهيد شهرستان كنگاور بود يك شعري هم از شهيد به ياد دارم اين بود كه مي گفت:
درجواني پاك بودن شيوه پيغمبريست * ورنه هر گبري زپيري شود پرهيزگار
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری