در سالروز شهادت منتشر می شود:
شب خواب ديدم؛ محمدرضا شهيد شده و با تابوت او را به خانه آوردند و بچه‌هاي ارتش همه اينجا بودند، درست همان صحنه كه در خواب ديده بودم، در بيداري تعبير شد.
روایت مادرانه ای برای شهید« محمدرضا رییسی»؛ شهادت عشق من است

نویدشاهد البرز:

شهيد «محمدرضا رئيسی» فرزند علي در دوم بهمن ماه سال 1351، در كرج در يك خانواده مؤمن و معتقد به دين اسلام ديده به جهان گشود. وي دوران كودكي خويش را در آغوش گرم پرمهر و محبت خانواده سپري نمود. تا اينكه پا به سن هفت سالگي گذاشت و براي آموختن علم و دانش وارد مدرسه شد و تحصيلات ابتدايي و راهنمايي خود را در همان محل سكونت خود با موفقيت كامل طی نمود. در پايگاه‌ها و مساجد محل به فعاليتهای فرهنگی مي‌پرداخت و ديگر هم سن و سالان خود را به اين امر مهم تشويق مي‌كرد و بعد از به ثمر رسيدن پيروزي انقلاب اسلامي و با تشكيل نهادها ايشان نيز به عنوان استوار دوم در ارتش مشغول به كار شد.

تا اينكه سرانجام با شروع جنگ تحميلي ايشان نيز از طرف ارتش به جبهه‌هاي جنگ حق عليه باطل شتافت، بعد از دوران جنگ در تاريخ دوازدهم دیماه 1374،در منطقه «سومار» بر اثر سانحه هوایی سقوط هواپيما به شهادت رسيد و در امام زاده محمد کرج به خاک سپرده شد.


روایتی مادرانه از شهید« محمدرضا رییسی»:

اواخر سال 74 بود كه شهيد شد. او عاشق شهادت بود. در زمان اوج گیری تظاهرات مردم با هم به راهپیمایی می رفتیم. وقتي شهيدان مي‌آمدند، مي‌گفت: خوشا به حالشان ، مي‌شود من هم شهيد شوم و به این شکل مرا تشييع كنند. به پدرش که جانباز بود،  هميشه  مي‌گفت: كي مي‌شود من هم بزرگ شوم و با شما به جبهه بيايم؟

هميشه آرزو داشت شهيد شود. شبي كه آمد مرخصي فردا قصد داشت که باز به جبهه برگردد. گفت: مامان خواب ديدم امام آمده است. آقاي خامنه‌اي و آقاي رفسنجاني هم هستند. در خواب دیدم که امام به من مي‌گويد: محمدرضا بيا پيش من بنشين، جلو تر رفتم و پيش امام نشستم... و دیگر چیزی یادم نیست از خواب بیدار شدم.

فردا آن شب گفت: مامان من دارم  مأموريت به نفت‌شهر مي‌روم.

يك بسيجي به تمام معنا بود. هميشه روزه و نمازش را مي‌خواند و هيچ موقع قطع نمي‌شد.اولین روزي كه به منطقه رفته بود. دوستانش به او مي‌گويند: محمدرضا بيا ناهار بخور. مي‌گويد: شما بخوريد من افطار مي‌كنم. از طرف ارتش به مأموريت رفت و علت شهادتش را به ما نگفتند. هميشه به خوابم مي‌آيد و مي‌گويد: مامان من به آرزويم رسيدم. 

خبر شهادت محمد رضا را دخترم به من داد .مهمانی بودم به من زنگ زد و گفت: مامان فوری بیا خونه محمدجواد مریض است. گفتم: محمدجواد مريض نيست، محمدرضا شهيد شده ! چون به من الهام شده بود. شب خواب ديدم؛ محمدرضا شهيد شده و با تابوت او را به خانه آوردند و بچه‌هاي ارتش همه اينجا بودند، درست همان صحنه كه در خواب ديده بودم، در بيداري تعبير شد.

پيكر او را به خانه آوردند و عزاداري کردند و تمام بچه‌هاي بسيج و ارتش جمع بودند. محمد رضا سن زيادي نداشت ولي عمق خاطره و یادش در دلمان زياد بود.

یک خاطره که از او دارم این بود که شب عيد فطر بود. سحر بلند شديم و سحري خورديم. تلویزيون داشت از ماه رمضان خداحافظي مي‌كرد. با من نشست و گفت: سال ديگر من نيستم، شهيد مي‌شوم و همان هم شد. ماه رمضان سال بعد او شهيد شده بود.

همان شب تا صبح با من نشست و درد دل كرد. خيلي صحبت كرد. مي‌گفت: خانمم مي‌خواهم مؤمن و چادري و باايمان و باتقوا باشد. گفت: به بچه‌هاي بسيج سفارش كرده‌ام. خيلي مواظب خانواده ام باشند. خودش مي‌دانست كه شهيد مي‌شود خيلي گريه كرد و گفت: همه رفته‌اند. چرا فقط من مانده‌ام؟! شهادت عشق من است...

به شهادت و انقلاب و شهدا علاقه خاصی داشت چون من هميشه بهشت زهرا و راهپيمایی مي‌رفتم، اين بچه‌ها را با خودم مي‌بردم. آقاي طالقاني كه شهيد شد، من و او باهم رفتيم. حتي تشييع شهدا با خودم او را مي‌بردم. مي‌گفت:  پدرم چرا من را با خودش نمي‌برد. به او مي‌گفتم: تو هنوز بچه‌اي بايد در كنار من باشي. بزرگ شد و به آرزوي خودش رسيد. هروقت به او مي‌گفتم: به ارتش نرو. مي‌گفت: مامان من مي‌روم من راهم را انتخاب كرده‌ام.

دوستان بسیجیش که برایش سالگرد گرفتند يكسره از تقوا و ايمان او مي‌گفتند.. در همه جا هنوز هم از خوبی های محمدرضا یاد می کنند...

بعد از اینکه خواب شهادت محمدرضا را دیدم گفتم: خدايا! يعني محمد به آرزوي خودش رسيد ولي به بچه‌هایم چيزي نگفتم. تا اينكه پيكر محمدرضا را آوردند و بعد گفتند: مگر تو نمي‌دانستي؟ گفتم: بله ولي قبلاً به من گفته بود كه مامان بعد از شهادتم پيش مردم گريه نكن. چادرت را به كمرت ببند و از ميهمانهاي من پذيرائي كن. من هم به وصيت او عمل كردم چون گفته بود شما كه مي‌خواهي در عروسي من از مهمانها پذيرایی كني حالا در شهادت من اين كار را انجام بده. از تمام مهمانها پذيرائي كردم حتي شنيدم كه مردم مي‌گفتند: چه مادر دل سنگي دارد اصلاً گريه نمي‌كند.


منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده