شهیدی با یک دنیا اخلاص و سادگی و صفا
نوید شاهد البرز:
شهيد «قادر فتحي زاده» فرزند علي به تاريخ سیزدهم خردادماه 1344 ، در «هشترود» در خانواده اي متوسط ديده به جهان گشود. وي پس از سپري كردن دوران كودكي به علت فقر مالي نتوانست علم و دانش را كسب نمايد. وي در سن ده سالگي به همراه خانواده به كرج عزيمت نمودند و در كارخانة توربافي مشغول به كار شد. وي پس از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1358 وارد بسيج شد و فعالانه در اين نهاد انقلابي به فعاليت پرداخت و با شروع جنگ تحميلي و يورش بي رحمانة عراق به كشورمان داوطلبانه از طريق بسيج به جبهه اعزام گشت كه در آخرين اعزامش به منطقة «كردستان» در اثر اصابت تير در تاريخ بیستم مهرماه1361، در منطقة «بانه – سردشت» به درجة رفيع شهادت نائل گشت و در امامزاده محمد کرج به خاک سپرده شد.
روایت خاطره ای از همرزم شهید (پاسدار جانباز ذوالفقار ملکان)
خداوند را سپاس ميگويم كه ما را در روزگار انقلاب اسلامي قرار داد و اين انقلاب بدست ما و به رهبري امام (ره) به پيروزي رسيد واي بر ما كه در عصر حاكميت انقلاب زندگي ميكنيم و انقلاب نكردهها قصد رويارویي با انقلاب را دارند.
در تابستان سال 61 بود كه با شهيد «فتحي زاده» آشنا شدم، آنروزها حال و هواي ايران از پيروزي رزمندگان در عملياتهاي «فتحالمبين» و «بيت المقدس» پر بود از معنويت و بوي عمليات ديگري به مشام ميرسيد آنان كه حداقل در يك عمليات شركت كرده بودند دلشان نميخواست در چنين موقعيتي در شهرها بمانند هركس هرطور كه ميتوانست خودش را براي عمليات و اعزام به جبههها آماده ميكرد
من هم به بسيج مركزي رفتم ولي چون مسئول آموزش نظامي ناحيه بودم اعزام من موافقت نشد.
ناراحت و درمانده شده بودم به مسئول بسيج مركز گفتم: اگر اجازه ندهيد با اجازه خودم ميروم و او هم گفت: «صبر كنيد با هم ميرويم اما من ميدانستم چنين چيزي نيست وقتي به صف اعزاميان نگاه ميكردم و دوستان را ميديدم كه به من لبخند می زدند، غصههايم بيشتر ميشد و سگرمههايم پائين و توي هم ميرفت. با خود گفتم: وقتي اتوبوسها حركت كردند من هم سوار ميشوم هرچه ميشود ميشود وقتي فرمان سوار شدن به اتوبوسها را دادند، من پريدم داخل اولين اتوبوس و كنار برادري نشستم ناگهان او گفت: برادر «ملكان» شما هم ميآیيد. گفتم: بله. او گفت مرا ميشناسي؟ گفتم: نه گفت: من برادر حيدرعلي هستم. گفتم: كدام حيدر كه او گفت: «فتحيزاده» من تا به حال او را نديده بودم ولي با برادرش آشنا بودم. در بين راه كرج تا تهران او با من صحبت ميكرد اما من هيچ حوصله حرف زدن نداشتم. در اين فكر بودم كه در پادگان امام حسن(ع) براي صدور برگه اعزام از من مدارك ميخواهند و من هيچ چيزي نداشتم به پادگان كه رسيديم از اتوبوسها پياده شدیم. «حسين خجسته» را ديدم او با خنده گفت: تو هم آمدي؟ همينجوري؟ گفتم: بله. حسين گفت: بهترين راه اين است كه به كرج برگردي و از شخص فرمانده سپاه نامه بگيري. گفتم: اينهمه راه را تا كرج بروم و برگردم .
حسين گفت: ميخواهي من هم با تو بيايم. گفتم: برويم. با هم آمدیم و برگشتیم. برگه گرفتيم و به پادگان برگشتيم و برگه اعزام به جبهه و كارت جنگي گرفتيم، به ما گفتند: سوار اتوبوسها شويد، ناگهان يك عده از بچهها گفتند: شما را به غرب ميبرند اگر به جنوب ميرفتيد با اتوبوسهاي شركت واحد به راهآهن ميرفتيد اما ما به خودمان دلداري ميداديم كه حتماً با اتوبوس به جنوب ميرويم اما اينطور نبود تا به خود آمديم از تهران خارج شده بوديم و به طرف غرب ميرفتيم. شب را در شهر كرمانشاه و در يك مسجد استراحت كرديم معمولاً من و حسين هركجا كه ميرفتيم شهيد قادر هم با ما بود به شهر «بانه» رسيديم و نيروها در گروههاي 25 تا 30 نفري تقسيم كردند و چون من را ميشناختند به بنده مسئوليت يك گروه 30 نفري را دادند كه چند نفر از بچههاي منطقه يك «اسلامآباد» و چند نفر از «اشتهارد» و «شهريار» با ما بودند در جاده «بانه» سردشت قصبهاي به نام «كافيسور» بود كه ما در ارتفاعات مشرف به كافي سور بوديم به نام «گوزلي بالا».
وقتي به گوزلي رسيديم گروه قبلي برگشت و ما سنگرهاي آنان را گرفتيم تا وارد سنگر شديم، قادر شروع به تميز كردن سنگر پرداخت و ظرفهاي غذا را تميز و مرتب كرد. به او گفتم: حالا وقت اين كار نيست اول كمي استراحت كن تا با بچهها تقسيم كار كنيم. او گفت: چشم فرمانده به او گفتم: برادر قادر اگر امكان دارد ديگر كلمه فرمانده را تلفظ نكن. او گفت تلفظ نكن يعني چه خنديدم و گفتم: مشكل دوتا شد و يكي از برادران به او گفت: به برادر ملكان نگو فرمانده در حالي كه قادر با بچهها مشغول بگوبخند بود و من قصد داشتم برنامهاي براي نگهباني و پست و ديگر امور بچهها تنظيم كنم.
همينطور به قادر نگاه ميكردم و يك دنيا اخلاص سادگي صفا را به وضوح ميشد در چهره و رفتار او مشاهده كرد از اينكه در داخل اتوبوس به او كمتوجهي كرده بودم سخت پشيمان بودم دلم ميخواست از او بپرسم در آن لحظه نظرش نسبت به من چه بوده صداي خنده قادر و بچهها ادامه داشت گاهي كه قادر به خاطر لهجه آذري كلمات فارسي را طور خاصي ادا ميكرد خنده بچهها بيشتر ميشد و قادر هم به خنده آنها ميخنديد و هرگز از خنده بچهها به خاطر لهجهاش ناراحت نشد حتي گاهي كلمات خاصي را به زبان تركي ميگفت و خودش از همه بيشتر ميخنديد اصولاً قادر اكثر اوقات تبسم بر لب داشت.
بچهها كه كمي استراحت كردند لوحه نگهباني آماده بود آن را به ديوار زدم و گفتم: اگر كسي اعتراض دارد بگويد همه قبول كردند.
ساعت حدود 10 شب بود كه قادر به من گفت: اگر اجازه بدهي من و برادر خجسته با هم پست بدهيم و با هم 4 ساعت نگهباني ميدهيم. گفتم: چون شب اول است و همه خسته هستيم ممكن است نتواني. او گفت: ميتوانيم اگر نشد، پست را لغو ميكنيم. گفتم: حالا چرا نميخواهي با حسين 4 ساعت نگهبان باشي او با خنده گفت: كار داريم ديگر و من موافقت كردم شب به نيمه نرسيده بود كه از گشت سنگرها ميآمدم، صداي گريهاي توجهم را جلب كرد. كمي صبر كردم صداي "حسين خجسته:" بود كه دعاي كميل ميخواند و قادر گريه ميكرد با خود گفتم مزاحم حالشان نشوم و برگشتم صبح فردا كه خودرو غذا آمد قادر براي دريافت سهميه گوشت برنج و حبوبات اقدام كرد و آنها را بين 4 سنگر تقسيم نمود و داوطلب شد كه اولين نفري باشد كه به عنوان شهردار به پخت و پز و ديگر امورات سنگر ميپردازد.
يكي از برادران پيشنهاد كرد كه اگر شهردار وظايف خود را خوب انجام دهد تشويق و اگر بد انجام دهد تنبيه گردد، همه قبول كردند
از آن روز به بعدشهید «قادر فتحيزاده» هروقت كه نوبت به شهردار بودنش ميرسيد، آخر شب بچهها به يكديگر چشمك ميزدند و ناگهان قادر را به باد كتك ميگرفتند و اين به آن علت بود كه شهيد فتحيزاده هميشه غذاها را يا ميسوزاند يا پخته نبود يا خيلي شل بود يا خيلي سفت و شور و بينمك و بچهها اسم اين كار را «جشن پتو» گذاشته بودند.
ايام همينطور ميگذشت و اتفاقات شاد و غمگين جزء لاينفك از زندگي ما بود يك روز جمع حدود ساعت 10 به همراه قادر به چشمه نزديك پايگاه رفتيم و قصد شستن لباسها و آب برداشتن داشتيم قادر آتشي به پا كرد تا آب را گرم كند نزديك او رفتم و گفتم: قادر امروز تأمين جاده ميروي؟ او گفت: مگر خبري است؟ گفتم: بله احتمالاً درگيري پيش خواهد آمد او هم فوري قبول كرد و بعد از خوردن نهار به همراه ديگر برادران عازم جاده «بانه» و «سردشت» شدند. هنوز ساعتي از رفتن آنها نگذشته بود كه صداي درگيري و شليك به گوش رسيد به طرف بيسيم دويدم و با «حسين خجسته» تماس گرفتم ولي جواب نداد. دوباره تماس گرفتم باز هم جوابي شنيده نشد. شدت درگيري هر لحظه بيشتر و بيشتر ميشد. ناگهان بيسيم به صدا درآمد «حسين خجسته» بود كه مرا ميخواست. ميگفت: ما را زير آتش بگيريد. گفتيم: براي چه شما را زير آتش بگيريم گفت: نيروهاي ضد انقلاب (دمكرات) به شعاع 50 متري در اطراف ما هستند و ما به درخواست نيروهاي خودمان اطراف آنها را با توپ 106 و 105 زير آتش گرفتيم.
پس از چند دقيقه كه از شدت درگيري كاسته شد پرسيدم: حال بچهها چطور است؟ همه سالم هستيد؟ گفت: قادر بسان كبوتري خونين بال بسوي معبود پر كشيد. در حالي كه شهيد قادر و خجسته همچون گذشته با هم در حال نگهباني بودند. دو نفر از كردهاي حزب دمكرات نزديك آنها ميشوند و اينطور وانمود ميكنند كه از پيشمرگهاي مسلمان هستند.
وقتي كاملاً نزديك آن دو ميشوند ميگويند: اسلحههايتان را زمين بگذاريد با شما كاري نداريم اما «قادر و حسين» كه متوجه ميشوند آنها دروغ ميگويند: بطرف آنها آتش ميكنند و درگيري آغاز ميشود افراد ديگري از حزب و دمكرات در اطراف بودند كه آنها هم اقدام به تيراندازي ميكنند وقتي قادر براي تعويض خشاب اسلحه اقدام ميكنند هدف تير تكتيراندازها قرار ميگيرد و به شهادت ميرسد. محل شهادت: جاده سردشت – بانه (يعقوب آباد)
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد
انتشارات، هنری