خاطره‌‌ای از شهید «عبدالله جلالی»
شنبه, ۱۱ آذر ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۱۵
مادر شهید تعریف می‌کند: «شهید به آشنایان و فامیل که به دیدنش می‌آمدند می‌گفت«اگر هم شما نمی‌توانید به جبهه بیایید و در جنگ با دشمن شرکت کنید، سنگر شما مسجد است، مسجدها را خالی نگذارید.»»

به گزارش نوید شاهد هرمزگان، شهید «عبدالله جلالی» نوزدهم تيرماه 1340، در روستای زيارتعلی از توابع شهرستان رودان چشم به جهان گشود. پدرش ابراهيم (فوت1359) كشاورز بود و مادرش سكينه نام داشت. دانش‌آموز چهارم متوسطه در رشته اقتصاد بود. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. سی‌ام شهريور 1361، در كوشک بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد. مزار او در زادگاهش واقع است.

ات

شهید همیشه می‌گفت «سنگر شما مسجد است»

در کارهایش همیشه دقت می‌کرد، هیچ وقت نمی‌خواست کسی را ناراحت کند. کارهایش خدایی بود. مرتب دعا می‌خواند و روزه می‌گرفت. همیشه نمازش را اول وقت می‌خواند و همه را به خواندن نماز اول وقت ترغیب می‌کرد.

او بعد از مدتی، دو ماه دوره آموزشی را در بندرعباس گذراند و سپس به جبهه رفت. به مدت سه ماه در جبهه ماند و بعد از آن یک دوره 15 روزه به مرخصی آمد. در این مدت مردم را دور خود جمع می‌کرد و برای آن‌ها از صفای جبهه می‌گفت و آن‌ها را ترغیب می‌کرد که به جبهه بروند.

مرتب از شهادت حرف می‌زد، من ناراحت شدم و گفتم مادر تو که همش از شهید شدن می‌گویی، گفت«مادر تو هرگز نباید این گونه حرف بزنی، مگر نمی‌خواهی زینب‌وار باشی؟»، وقتی این طور با صلابت حرف می‌زد، من هم می‌گفتم«در پناه خدا برو».

به آشنایان و فامیل که به دیدنش می‌آمدند می‌گفت«شما نمی‌دانید که جبهه و جنگ چه صفایی دارد، نمی‌دانید خواهر و برادرها در بین راه چگونه ما را بدرقه می‌کنند و می‌گویند«شما برای آسایش ما به جبهه می‌روید، دست حق به همراهتان باشد» و همه چیز بوی عشق می‌دهد. صفا و صمیمیت موج می‌زند و همه چیز در آن‌جا رنگ خدایی دارد. اگر هم شما نمی‌توانید به جبهه بیایید و در جنگ با دشمن شرکت کنید، سنگر شما مسجد است، مسجدها را خالی نگذارید.»

او ورزشکار بود و در تیم فوتبال برای خود نامی داشت. او تقریبا در همه کارهایش مخصوصا درس، ورزش، اخلاق و ایمان اول بود.

او در جبهه ماند تا اینکه در سال 1360 در جبهه به مقام رفیع شهادت نائل آمد. همرزم‌هایش یحیی خادمی و حسین شیبانی نحوه شهادتش را این گونه گفتند، عبدالله بیسیم‌چی بود. عملیات جان گرفته بود و آتش دشمن بسیار سنگین بود، هر لحظه احتیاج به مهمات بیشتر می‌شد و ما مدام با عقب تماس داشتیم. آتش خیلی سنگین بود، بیرون از سنگر پر از بوی خون و آتش بود ولی عبدالله به ناچار از سنگر بیرون آمد تا با عقب تماس بگیرد ولی با اصابت ترکش مواجه شد و بر زمین افتاد.

من و یحیی به سویش رفتیم و او را در آمبولانس گذاشتیم. کنارش رفتم، می‌خواست چیزی بگوید، هر چند که نتوانست حتی یک کلمه به زبان بیاورد و او را به عقب برگرداندند.

یکی از دوستانش که برای مراسم چهلم او آمده بود می‌گفت یک روز وضو گرفتم که نماز بخوانم، دیدم عبدالله جلوی سنگی، مقابل مسجد متفکر ایستاده است، خیلی با خودش فکر می‌کرد و در صورتش غم عجیبی بود، جلو رفتم و گفتم عبدالله به چی فکر می‌کنی؟ گفت«به مادرم، روزی را به یاد می‌آورم که مادرم سه بار دورم گشت و مرا از زیر قرآن رد نمود، مرا بوسید و برایم دعا کرد. دلم برای دیدن مادرم تنگ شده است»، گفتم ناراحت نباش، در اولین مرخصی که پیش آمد برو و مادرت را ببین و این گونه ناراحت نباش.

یک شب خوابیده بودم و در عالم خواب عبدالله را دیدم که سوار موتور بود و چفیه سبزی دور گردنش انداخته بود، به سمتش رفتم از دیدنش خیلی خوشحال شده بودم، به او گفتم«مادر مدتی بود که نمی‌آمدی کجا بودی؟» گفت«مادر به محمود(یکی از دوستانش) گفته بودم که بیاید و به تو بگوید که به دیدارت می‌آیم» و یک مجله‌ای در آورد و به من داد.

یک شب دیگر محمود، شهید را در خواب دیده بود. من به بندرعباس رفته بودم، جلوی بانک من را دید و صدایم کرد و گفت«مادر دیشب خواب عبدالله را دیدم، گفت به تو بگویم ناراحت نباش، سلامت را بسیار رساند و گفت به مادر بگو به زودی با دوستانم به دیدارت می‌آیم.»

عبدالله وقتی شهید شد 19 سال سن داشت او به جبهه رفت، با دشمنان جنگید و بالاخره به راه امام خود یعنی امام حسین(ع) پیوست.

(به نقل از مادر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده