خاطره‌‌ای از شهید «محمد ملاح کنگی»
چهارشنبه, ۰۱ آذر ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۳۶
همسر شهید تعریف می‌کند: «گفتم «رضا، رضا» از دیدن ما در آن‌جا تعجب کرد و من فوراً از او پرسیدم «محمد کجاست؟» رضا گفت «شما این‌جا در منطقه چه کار می‌کنید؟ منطقه جنگی است نباید می‌آمدی»»

به گزارش نوید شاهد هرمزگان، شهید «محمد ملاح کنگی» سی‌ام مهر ماه 1342، در شهر بندركنگ از توابع شهرستان بندرلنگه چشم به جهان گشود. پدرش حسن، جاشو بود و مادرش مريم نام داشت. تا سوم ابتدايی درس خواند. سال 1360 ازدواج كرد و صاحب يک پسر شد. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. دوم آذر ماه 1363، در سردشت توسط نيروهای عراقی بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسيد. مزار او در زادگاهش واقع است.

لببیس

روایت همسر شهید از رفتنش به منطقه جنگی

این شهید راه اسلام، برخاسته از این سرزمین پاک و مقدس ایران از خطه‌ی جنوب و استان هرمزگان شهر بندر کنگ می‌باشد. خاطراتی که از این شهید در ذهن دارم زیاد است ولی تا جایی که امکان دارد خاطراتی را بیان میکنم که شیرین، تلخ و یا از نصایح شهید به من یا دیگران باشد.

این شهید با ایمان، خیلی مهربان و اهل نماز و روزه بود و با قرآن انس داشت. زمان‌هایی که تنها بود و یا بیکار می‌شد یا لحظاتی که احساس خطر می‌کرد همیشه به قرآن پناه‌ می‌برد. حتی زمان‌هایی که در جبهه بود نیز یک قرآن جیبی کوچک همراهش داشت که بعضی وقت‌ها آن را تلاوت می‌کرد. تا آن زمان در کنگ هنوز کسی شهید نشده بود. اولین نفر یک آبادانی بود و دومین نفر یکی از همسایگان‌مان شهید «کاظم رضوی» بود که من طی یک نامه خبر شهید شدن کاظم رضوی را به محمد اطلاع دادم و در جواب نامه‌ی من آمده بود که هر کسی شایستگی شهید شدن را ندارد و خداوند چنین رحمت و برکتی را نصیب هر کسی نمی‌کند. آرزو دارم که من نیز چنین شایستگی را بیابم، برایم دعا کن زیرا از دامن زن، مرد به معراج می‌رود، شاید دیگر من هم نیایم ولی آخرین حرف و وصیت من این است که مراقب فرزندم باش و او را بر اساس قواعد و آرمان‌های دین اسلام تربیت کن زیرا او آینده‌ساز و چشم و چراغ این انقلاب است. پس تا می‌توانی جان و روح او را با قرآن و دین اسلام آمیخته کن تا راه همه‌ی شهیدان اسلام را ادامه دهد.

در زمانی که محمد به مرخصی آمده بود از او پرسیدم که به جز خواندن قرآن چه کار دیگه‌ای انجام می‌دهی؟ گفت «من در آن‌جا دعای ندبه و دعای کمیل نیز می‌خوانم»، مدت زیادی از رفتن محمد به اصفهان می‌گذشت و خبری از او نداشتم پس تصمیم گرفتم از شهر کنگ به اصفهان بروم، به قصد دیدن محمد در اصفهان به جست‌وجوی پادگان پرداختم. به پادگان که رسیدم از آن‌ها پرسیدم محمد کجاست، آن‌ها گفتند محمد به همراه گردان به مدت 50 روز به منطقه‌ی سردشت رفته‌اند. من قصد برگشتن به کنگ را داشتم که راننده گفت «تا این‌جا آمدیم پس بگذار محمد را هم ببینیم» و ما از آن‌جا به سمت سردشت روانه شدیم. 4 روز در راه بودیم تا اینکه بالاخره به سردشت رسیدیم و برای استراحت وسط راه توقف کردیم و از یکی از بومی‌ها پرسیدیم که به ما اجازه ورود به منطقه جنگی را می‌دهند؟ گفت «نه، این جا دو راه دارد، اگر با ماشین بروید به جنگ کومله‌ها که در پشت کوه سنگر دارند می‌رسید و راه بهتر این است که ماشین را جایی پارک کنید و از این جا به بعد با اسب به سردشت بروید.»

ساعت 4 بعدازظهر بود که سوار اسب شدیم و به راه افتادیم، نیم روز بعد آن فرد بومی گفت که این جا سر مرز است و باید پیاده شوید. اسب خود را به جایی بست و به ما گفت حرکت کنید و ما نیز به راه افتادیم. به همراه فرد بومی از کنار رودخانه عبور کردیم، فرد بومی گفت «سربازها لوازم ضروری خود را از این جا خریداری می‌کنند» و بعد از 10 دقیقه دو سرباز آمدند که ما آن‌ها را نمی‌شناختیم و بعد از چند دقیقه یک سرباز دیگر آمد، متوجه شدم که سرباز سوم همشهری خودمان است و گفتم «رضا، رضا» از دیدن ما در آن‌جا تعجب کرد و من فوراً از او پرسیدم «محمد کجاست؟» رضا گفت «شما این‌جا در منطقه چه کار می‌کنید؟ منطقه جنگی است نباید می‌آمدی» و بعد یک قدم جلوتر رفت و گفت «بیا و با یوسف این‌جا بنشین، راستش را بخواهی محمد به خط رفته است و امشب قرار است ساعت 5:30 یا 6 از خط برگردد، شما از این‌جا حرکت نکنید تا من دوباره بیایم»، رضا دوباره رفت بدون آن که چیزی بخرد، فقط با عجله رفت.

تازه ساعت 6 شده بود که من به راننده گفتم «شب شد چرا رضا نیامد» راننده گفت «تازه ساعت 6 شده نگران نباش، رضا حتما با محمد می‌آید»، بعد از گذشت چند دقیقه دیدم 8 سرباز با هم می‌آیند، از ما دور بودند. دیدم که محمد با یک اسلحه بزرگ با عجله به طرف پادگان می‌رود که یکباره صدای رضا را شنیدم که با صدای بلند به محمد می‌گفت «محمد پسرت یوسف آمده»، دیدم محمد رو به یکی از آن 8 نفر کرد و مثل این که چیزی را به او گفت و با عجله به طرف رضا رفت و گفت «پسرم یوسف چی؟ چی شده؟»، رضا با دستش ما را به محمد نشان داد ولی هنوز از ما دور بود، رضا، محمد و یکی از سربازها با عجله به سمت ما آمدند و من از خوشحالی به یوسف گفتم «پسرم پدرت را صدا کن» و یوسف گفت «بابا، بابا»، محمد به محض شنیدن صدای یوسف سرعتش را بیشتر کرد و گفت«یوسف پسرم»، یوسف را در آغوش گرفت و او را بوسید، من هم جلو رفتم و با او احوال پرسی کردم. محمد گفت«چرا پدرم نیامده؟»، به او گفتم «پدرت نتوانست بیاید ولی سفارش کرد که سلام او را به تو برسانم و بگویم که مواظب خودت باش»، محمد گفت «چطوری به این جا آمدی؟ نباید با بچه به این جا می‌آمدی» من ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم«دلم برایت تنگ شده بود»، محمد گفت «این‌جا نمی‌توانیم بمانیم باید با فرمانده‌ام صحبت کنم تا شما را به جای امنی ببریم» و بعد به رضا گفت«تو این‌جا بمان، من می‌روم ولی به زودی می‌آیم»، محمد رفت و بعد از گذشت مدتی آمد و گفت« من 3 روز را مرخصی گرفتم»، بعد همان فرد بومی که ما را با اسب به سردشت برده بود دوباره ما را به مکان دیگری برد.

آن فرد بومی گفت«این چادر پسرم است، شما می‌توانید در این چادر بمانید، من به شهر می‌روم و بعد از 3 روز بر می‌گردم»، آن شخص ما را با یکی دیگر از بومی‌ها آشنا کرد و گفت«حواست باشد این‌ها مهمان ما هستند، چیزی کم و کسر نباشد»، آن شخص بومی اولی، به شهر رفت و آن شخص بومی دومی هم برای ما غذا آورد که اغلب کشک، خرما و نان محلی بود.

آن شب خیلی خسته بودیم و به محض ورود به چادر خوابمان برد. برای نماز صبح بیدار شدیم و بعد از خواندن نماز و خوردن صبحانه از محمد پرسیدم«چرا اسلحه تو با اسلحه بقیه فرق دارد؟»، در حالی که لبخند می‌زد به من گفت«من آر‌پی‌جی زنم، شهید خط مقدمم» که رضا سر و کله‌اش پیدا شد و گفت«چرا به زن و بچه‌ات این طوری می‌گویی؟ می‌دانی که نگرانت می‌شوند»، بعد محمد گفت«هر چه سرنوشت باشد همان می‌شود و من راضی هستم به رضای خدا».

سوغاتی‌هایی را که از کنگ با خودم به آن جا برده بودم به محمد دادم و محمد آن‌ها را به رضا داد و گفت«برو بین بچه‌های گروهان تقسیم کن»، بعدازظهر روز دوم بود که یوسف از محمد پرسید«بابا شب‌ها را کجا می‌خوابی؟» محمد به یوسف گفت«تو پادگان می‌خوابم»، یوسف گفت«بابا صبح که می‌شود کجا می‌روی؟»، محمد گفت«برایت می‌گویم ولی قول بده به کسی چیزی نگویی، باشه بابا؟»، یوسف گفت«باشه حتی به بابابزرگ هم چیزی نمی‌گویم»، محمد گفت«بیشتر توی سنگر هستیم ولی وقتی درگیری خیلی سنگین می‌شود داخل خندق می‌رویم تا بتوانیم بهتر دفاع کنیم» و یوسف سوال‌های دیگری پرسید و محمد جوابش را داد.

3 روز مرخصی محمد تمام شد و محمد توانست دو روز دیگر را مرخصی بگیرد و پیش ما بماند. بعد از گذشت 5 روز محمد به من گفت«اگر خدا بخواهد فردا صبح زود باید حرکت کنید»، ساعت 5 صبح بیدار شدیم و هوا هنوز خیلی تاریک بود، با این وجود پس از خداحافظی به راه افتادیم و به طرف رودخانه رفتیم و همان شخص بومی که ما را آورده بود، آمد و ما را به شهر خودش برد.

محمد قبل از خداحافظی به راننده گفت«مواظب باشید و اگر خسته شدید در بین راه در یک جای امن استراحت کنید و بروید به امید خدا»، محمد رو به من کرد و گفت«مواظب یوسف باش، سلام من را به پدر و مادرم و خانواده‌ام برسان، وقتی رسیدی برایم نامه بنویس و آن را دو عدد تمبر بزن تا زودتر برسد». ما از آن جا حرکت کردیم و چند روز را در راه بودیم تا به کنگ رسیدیم. به کنگ که رسیدم برایش نامه نوشتم و اتفاقاتی که افتاده بود برای پدر و مادر محمد تعریف کردم و بعد از شهید شدن محمد، من یوسف را همان طور که وصیت کرده بود تربیت کردم و او را با قرآن آشنا و آمیخته کردم و پسرم یوسف در مراسماتی که توسط بنیادشهید اجرا می‌شد قاری قرآن بود.

(به نقل از همسر شهید)

روایت همسر شهید از رفتنش به منطقه جنگی

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده