«وقتی که منور روشن می‌شد همه دراز کش روی به زمین می‌خوابیدیم و از آن دره‌ای که عبور می‌کردیم آب زیادی داشت و همه تا زانوهایمان آب بود و وقتی که زمین‌گیر می‌شدیم خاک هم می‌چسبید ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «اردشیر ابراهیم‌پور‌کلاسی» از شب عملیات کربلای ۹ در قصر شیرین که از جمله شهدای غریب اسارت است، تقدیم حضورتان می‌شود.

روایتی از شب عملیات کربلای ۹ در قصر شیرین

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید «اردشیر ابراهیم‌پور‌کلاسی»، بیستم اسفند ماه سال ۱۳۴۴، در روستای کلاس از توابع شهر رودبار به دنیا آمد، پدرش مظفر، دستفروش بود و مادرش مادر نام داشت، تا پایان دوره ابتدایی درس خواند، سال ۱۳۶۳ ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. این شهید بزرگوار به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت، سیزدهم مرداد سال ۱۳۶۸، در سومار به اسارت نیرو‌های عراقی در آمد و سپس به شهادت رسید. پیکرش مدت‌ها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۸۱ پس از تفحص در گلزار شهدای شهر زادگاهش به خاک سپرده شد.

روایتی از شب عملیات کربلای ۹ در قصر شیرین

ما ساعت ۵/۷ شام را خوردیم و گفتند که حرکت کنید و ما همه آماده شدیم و حرکت کردیم برای عملیات (شب سیاه و غمناک) و رفتیم سوار ماشین‌ها شدیم خلاصه ما را بردند خط و مقداری تو راه معطل شدیم و من و چند نفر از بچه‌ها تو ماشین خواب رفتیم خلاصه ما را بردند یک جایی که بنام موه تک بود نگهداشتند و از ماشین‌ها پیاده شدیم و آنجا کمی نشستیم که ناگهان صدای ترمز ماشین بگوشمان خورد چندی نگذشت که گفتند ۳ نفر از گروهان ۱ و ۲ زخمی شدند و آن‌ها را با آمبولانس کشاندند عقب و هر لحظه صدای خمپاره‌های دشمن هم شنیده می‌شد.

خلاصه ما از آنجا حرکت کردیم برای خط مقدم رفتیم تو خط مقدم نشستیم و کمی استراحت کردیم و هر وقت و لحظه است که نزدیک می‌شدیم آن وحشت و ترس بر ما بیشتر اصابت می‌کرد خلاصه ما حرکت کردیم برای جلو مقداری رفتیم دیدیم که از گردان ۱۲۶ مجروح‌ها را به عقب می‌کشانند و هر لحظه خمپاره صوت می‌کشید و ما زمین‌گیر می‌شدیم و کمی رفتیم جلو از کانال خط نگهدار‌ها گذشتیم.

وقتی که منور روشن می‌شد همه دراز کش روی به زمین می‌خوابیدیم و از آن دره‌ای که عبور می‌کردیم آب زیادی داشت و همه تا زانوهایمان آب بود و وقتی که زمین‌گیر می‌شدیم خاک هم می‌چسبید و مقداری باز جلو رفتیم تا به پناهگاهی رسیدیم و کمی در آنجا ماندیم و بعد سرگرد دستور داد که بروید جلو و راهنمایی که به اختیار گروهان بود رفت جلو و ما هم پشت سر او رفتیم جلو و کمی باز هم رفتیم و دیدیم که گردان ۱۲۶ به عقب می‌آید و یک سربازی به نام رسول که همسایه ما در قزوین بود او را دیدم و گفت که ما می‌خواهیم برویم عقب و مواظب خود باش.

خلاصه ایشان آمدند عقب و گروهان دوم رفته بود جلو و مقداری از هدف را به تصرف خود درآورده بود و ما دیدیم که آتش دشمن زیاد شد و باز هم برگشتیم زیر همان پناهگاه که چند دقیقه پیش در آنجا بودیم مقداری آنجا نشستیم دیدیم که گروهان دوم هم با داد و فریاد آمده که مقداری زخمی و تلفات داده بودند. در همان لحظه همه فرار می‌کردند و تا جان خود را سالم در ببرند؛ که فرمانده گروهان ما عاشوری گفت که بچه‌های گروهان سوم کسی جا نماند همه بیایند عقب و ما هم از توی آب‌ها به عقب می‌آمدیم که ناگهان افتادم توی چاله‌ای که اسلحه من پر از خاک شده بود و یک آخ کردم که دیدم عاشوری پهلوم ایستاده و گفت احتیاط کن پسر مواظب باش خلاصه گلوله آرپی‌جی که در کول داشتم پرت کردم و همه بدو بدو که تمام پوتین‌ها و لباس‌ها گل بود با همان وضع به عقب آمدیم تا رسیدیم زیر صخره‌ای که پشت خط بود نشستیم.

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده