قسمت دوم خاطرات شهید «گل‌وردی ابوالی»
دوشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۱۸
برادرزاده شهید «گل‌وردی ابوالی» نقل می‌کند: «مادرش می‌گفت: آن شب خوابم نمی‌برد. نصفه‌های شب با شنیدن صدایی به حیاط رفتم. او را دیدم که لب حوض وضو می‌گرفت. رفتم پشت سرش. گفتم: پسرم! تو هم نتونستی بخوابی؟ گفت: برای نعمتی که به من داده باید شکرش رو به جا بیارم.»

نماز شب برای شکر نعمت

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید گل‌وردی ابوالی دهم خرداد ۱۳۴۰ در شهرستان گرمسار به دنیا آمد. پدرش مراد و مادرش هاجر نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. دهم اردیبهشت ۱۳۶۱ غرب رود کارون بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای امامزاده عبدالله زادگاهش قرار دارد.

 

این خاطرات برگرفته از خاطرات مریم ابوالی، برادرزاده شهید به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

قبولی در دانشگاه امام حسین (ع)

- پسرم! تو فکری؟

- اگه من رو نپذیرن چکار کنم؟

- توکل به خدا!

خبر قبول شدنش که به او رسید، خیلی خوشحال شد. با شادی به رفت. حق هم داشت. باید سریع‌تر پیش مادرش می‌رفت و خبر را به او می‌داد. او هم منتظر این خبر بود و از نگرانی فرزندش نگران شده بود.

وارد خانه شد. قبل از اینکه حرفی بزند، شروع کرد به گریه کردن. نمی‌توانست حرف بزند. کمی مکث کرد. دهان باز کرد تا حرف بزند، اما دوباره گریه‌اش گرفت. دقایقی بعد با خوشحالی گفت: «قبول شدم، اونم توی دانشگاه امام حسین (ع)» مادر هم شروع کرد به گریه و گفت: «مادرجان! راز و نیاز شبانه‌ات اثر کرد.»

بیشتر بخوانید: نذر آقا امام حسین (ع)

نذر ختم قرآن برای اذان گفتن

«الله‌اکبر! الله‌اکبر! الله‌اکبر!»

صدای دل‌نشینی بود که تا مغز استخوان او تاثیر گذاشت. در دل گفت: «کاش می‌شد یک روز گل‌وردی من هم مؤذن بشه، اونم به این خوبی!» چند باری هم به او گفته بود، اما نمی‌دانست چرا هر وقت از آرزویش با او حرف می‌زد، گل‌وردی می گفت: «الان وقتش نیست.»

وضو گرفت و داخل مسجد شد. از چیزی که می‌دید، دیگر قدرت حرف زدن نداشت. فقط شگفت‌زده به او نگاه می‌کرد. پسرش روی پله ایستاده بود و اذان می‌گفت. چند دقیقه خیره به او نگاه کرد و بعد به صف آخر نماز رفت تا گل‌وردی او را نبیند. بعد از تمام شدن نماز به خانه رفت. خودش را مشغول خواندن قرآن کرد. پسرش وارد شد. بعد از اینکه لباس‌هایش را عوض کرد، پیشش نشست و گفت: «چرا نمازت رو نمی‌خونی؟»

گل‌وردی گفت: «نمازم رو خوندم.» پدرش گفت: «بیا جلو!» با ترس نگاهی به پدر کرد و گفت: «اتفاقی افتاده؟» گفت: «نه پسرم بیا جلو!» بلند شد که به طرف پسرش برود. گل‌وردی یک قدم عقب‌تر رفت. او را در آغوش گرفت، پیشانی‌اش را بوسید و گفت: «نمی‌دونی چقدر خوشحال شدم وقتی تو رو دیدم که اذان می‌گفتی.»

گفت: «بابا! من تازه ختم قرآنم رو اونم با صوت تمام کردم. نذر کرده بودم تا ختم قرآنم رو تموم نکردم، اذان نگم، ولی به‌خاطر شما سریع‌تر تموم کردم تا به آرزوتون برسین.»

نماز شب برای شکر نعمت

یک روز به جبهه رفتنش مانده بود. برای خداحافظی به خانه تمام اقوام و دوستان رفت و از همه حلالیت طلبید. خواهرش تمام لوازمش را جمع کرد و داخل ساکش گذاشت. مادرش می‌گفت: «آن شب خوابم نمی‌برد. نصفه‌های شب با شنیدن صدایی به حیاط رفتم. او را دیدم که لب حوض وضو می‌گرفت. رفتم پشت سرش. گفتم: «پسرم! تو هم نتونستی بخوابی؟» گفت: «برای نعمتی که به من داده باید شکرش رو به جا بیارم.» و رفت تا نماز بخواند.

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده