شنبه, ۱۲ شهريور ۱۴۰۱ ساعت ۱۰:۵۵
همسر شهید «ابوالفضل راه‌چمنی» روایت می‌کند: «من و آقا ابوالفضل با هم فامیل بودیم. چند مرتبه بیشتر آقا ابوالفضل را ندیده بودم. خیلی جذابیت داشت و من را شیفته خودش کرد. از خدا خواستم که او را همسر من قرار بدهد. به کسی نگفتم و فقط از خدا خواستم.»

ماجرای یک عاشقی

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران، شهید مدافع حرم ابوالفضل راه‌چمنی یادگار «علی اکبر» دوم اسفند ماه سال 1364 در شهرستان ورامین چشم به جهان گشود. او سه برادر و یک خواهر داشت. پدر او در زمان جنگ ۸ سال دفاع مقدس مجاهدت هایی کرده است.

دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی و متوسطه ابوالفضل در محله پارچین تهران سپری شد، هوش و است اعداد ابوالفضل از همان دوران کودکی او را در زمره نخبگان قرار داده بود و این امر علاوه بر فعالیت‌های گسترده فرهنگی و مذهبی در تمام دوران تحصیلی او نیز مشهود بود.

شهید ابوالفضل راه چمنی پس از ورود به سپاه پاسداران برای ادامه تحصیل رشته ریاضی را برگزید و علاوه بر کسب مدرک کارشناسی با معدل بالا، توانست در مسابقات المپیاد ریاضی استان تهران نیز مقام دوم استانی را کسب کرد.

شهید راه چمنی پس از اخذ مدرک دیپلم به سپاه پاسداران ملحق شد تا در لباس مقدس این نهاد به کشورش خدمت کند. او یکی از فرماندهان لشگر زینبیون بود و سرانجام در هجدهم فروردین ماه سال 1395 بر اثر اصابت ترکش خمپاره در العیس، جنوب غرب حلب، به شهادت رسید.

مهناز اُبویسانی متولد سال ۷۴، همسر شهید ابوالفضل راه‌چمنی، اینگونه روایت می‌کند: «من و آقا ابوالفضل با هم فامیل بودیم. خواهرشان، زن دایی من هستند. چند مرتبه بیشتر آقا ابوالفضل را ندیده بودم ولی در همین چند دیدار خانوادگی، متوجه تفاوت زیادش با دیگر جوان‌ها ‌شدم.

مثلاً می‌دیدم که موقع حرف زدن با خانم ها چقدر سربه زیر هست. همین برای من که آن موقع یک دختر دبیرستانی بودم، خیلی جذابیت داشت و من را شیفته خودش کرد. و از خدا خواستم «که او را همسر من قرار بدهد.» به کسی نگفتم و فقط از خدا خواستم. بعد از نمازهایم دعا می‌کردم که خدا کمک کند. حتی یک مرتبه فکر کردم که به خودش زنگ بزنم، ولی باز پشیمان شدم قضیه را به خدا سپردم. بعدها وقتی برای آقا ابوالفضل تعریف می‌کردم، می‌گفت: «اگر به من زنگ زده بودی، هرگز سراغت نمی‌آمدم!»

آقا ابوالفضل قبل از عقد هیچ وقت با من کلامی حرف نزده بود ولی خودش می‌گفت: «از دوران دانشجویی‌اش من را در نظر داشته.» تا اینکه خانواده‌شان پیشنهاد می‌دهند و به خواستگاری من آمدند. خرداد سال ۹۰، من در خوابگاه بودم و فصل امتحانات بود. پدرم به من زنگ زد و گفت: «خانواده آقا ابوالفضل به خواستگاری‌ات آمده‌اند.» از خوشحالی و استرس این قضیه، چند تا از امتحاناتم را خراب کردم. شب خواستگاری زیاد صحبت نکردیم چون تقریباً من برای هیچ موردی مشکل نداشتم. او از سختی کارش گفت، که من می‌دانستم نظامی است. بحث مهریه که شد. گفت: «۱۴ تا سکه.» بلافاصله گفتم: «من مشکلی ندارم، اما فکر نکنم خانواده‌ام قبول کنند.» به خانواده‌ام گفتیم، گفتند: «هرطور خودتان صلاح می‌دانید» که همان ۱۴ تا سکه شد و یک سفر کربلا که خود آقا ابوالفضل اضافه کرد.

روزی که قرار بود صیغه محرمیت بخوانیم، بعد از محرم شدن به اتفاق خانواده‌های‌مان رفتیم یک ‌امام‌زاده زیارت و بعد هم بیرون امام‌زاده نشستیم با هم صحبت کنیم. من که کنارش نشسته بودم، انگار صدایی را متوجه نمی‌شدم، اما یادم هست خیلی از رهبر صحبت کردند. بعد از عقد از اعتقاداتش گفت و از صحبت کردنش مشخص بود که خیلی طرفدار سرسخت آقاست. شدیداً نسبت به حضرت آقا غیرتی بود. همه می‌گفتند: «آقا ابوالفضل اصلاً ناراحت نمی‌شود.» واقعاً کسی ناراحتی آقا ابوالفضل را ندیده بود، اما روی مسائل رهبری خیلی حساس بود و ناراحت می‌شد. درباره مسائل دیگر خیلی آرام بود و اصلاً ناراحت و عصبانی نمی‌شد.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده