روایتی از شهید «شعبانعلی نژاد فلاح» ؛
دلشوره ام لحظه به لحظه بيشترمي شد. مدتي سرجاده منتظرشديم تا شايدكمكي ياوسيله اي از راه برسد و ما را تا روستا برساند اما خبري نشد تا اين كه چراغهاي يك ماشين كه از سمت روستا به طرف جاده مي آمد. نظرم را به خود جلب كرد روزنه اي از اميد در دلم بازشد...در همين فكر و خيالها بودم كه ماشين نزديك شد و قبل ازآن كه دست بلند كنم خودش نگه داشت.
«روزنه امید»


نوید شاهد البرز؛ شهید «شعبانعلي نژاد فلاح» درسال 1337،در شهرك خور منطقه ساوجبلاغ دريك خانواده كشاورز و ازلحاظ مادي ضعيف به دنيا آمد. دردوران كودكي به مكتب رفته و مشغول فراگيري قرآن شد وي با ادامه تحصيل موفق به اخذديپلم تجربي شد. وی بعداز پيروزي انقلاب اسلامي و درسال1357، واردسپاه پاسداران شد و مدتي در قسمت اطلاعات مشغول به خدمت بود اما با توجه به رشته تحصيلي (تجربي) در بهداري سپاه كرج ادامه خدمت داد. او عليرغم اشتغال به كار از تحصيل دردانشگاه نيز غافل نماند و در رشته مديريت ادامه تحصيل داد. وی تا لحظه شهادت به كارخود عشق مي ورزيد و با وجود اين كه سه تن ازبرادرانش درجبهه شهيد شده بودند به راه آنان تا وصول به شهادت ادامه داد و سرانجام بعد از رشادت های فراوان در تاریخ چهارم دیماه 1365، در منطقه عملیاتی «ام الرصاص» در شلمچه به شهادت رسید. پیکر پاکش در گلزار شهدای ساوجبلاغ در جوار برادران شهیدش، نمادی از ایثار و پایداری در راه وطن است.

خاطره ای که در ادامه می خوانید به نقل از یکی از معلم های روستا در ساوجبلاغ است:

«روزنه اميد»

دانش آموزي داشتيم كه فرزندشهيد بود. چشمانش ضعيف شده بود و دكتر براي او عينك نوشته بود. ما بايد به تهران مي رفتيم و عينك را مي گرفتيم. من كه جزو انجمن اولياء و مربيان مدرسه بودم مامور اين كار شدم. براي ساعت چهار بعدازظهر وقت داده بودند بايد به پیچ شمران مي رفتيم.  راه دور بود نهار را كه خورديم فورا راه افتاديم. دانش آموز من، دختربچه بود به همين خاطر برادرش هم كه حدوداْ دوازده ساله بود همراه ما آمد. زمستان بود و ما غافل از اين كه اگر بخواهيم ساعت چهار بعدازظهر درپيچ شميران باشيم موقع برگشت به شب برمي خوريم و براي رفت و آمد به روستابا مشكل مواجه خواهيم شد.

بالاخره رفتيم عينك را گرفتيم و برگشتيم. حدودساعت نه شب بود كه به سر جاده رسيديم.  فاصله جاده تا روستا بيشتر ازچهاركيلومتر بود. برف سنگيني هم باريدن آغازكرده بود و سرماي هوا تا مغز استخوان نفوذ مي كرد. تاريكي شب سرماي طاقت سوز دوري از آب و آبادي و دو تا بچه اي كه در اين شرايط، مسئوليت آنها هم با من بود؛ آتش اضطراب شكننده اي را دروجودم دامن مي زد. مانده بودم كه چه كار كنم. نه پياده مي توانستيم برويم، نه وسيله اي دركاربود. دلشوره ام لحظه به لحظه بيشترمي شد. مدتي سرجاده منتظرشديم تا شايدكمكي ياوسيله اي از راه برسد و ما را تا روستا برساند اما خبري نشد تا اين كه چراغهاي يك ماشين كه از سمت روستا به طرف جاده مي آمد. نظرم را به خود جلب كرد روزنه اي از اميد در دلم بازشد.

با خودم گفتم: شايد اين ماشين قصد دارد به كرج برود. لااقل بهتر است همراه او به كرج برويم. شب را در منزل دوستي آشنايي به سر ببريم و آمدنمان را هم به كرج با تلفن به روستا اطلاع بدهيم كه نگرانمان نشوند. صبح هم عازم روستا مي شويم. از طرفي هم نگران بودم كه نكند غريبه اي باشد و قبول نكند كه ما را تا كرج ببرد. در همين فكر و خيالها بودم كه ماشين نزديك شد و قبل ازآن كه دست بلند كنم خودش نگه داشت. نگاهم كه به راننده افتاد از خوشحالي روي پاهاي خودم بند نبودم، «برادر نژاد فلاح» بود. با نگراني پرسيد: اين وقت شب اين جا چه مي كنيد؟ شروع كردم به تعريف ماجرا هنوزحرفم تمام نشده بودكه گفت: زودباشيد سوار شويد. سوار ماشين كه شديم. دور زد به سمت روستا آن شب برادر«شعبانعلي» آمده بود روستا كه به پدرومادرش سر بزند. داشت به کرج برمي گشت كه به خانه خودش برود اما به خاطر ما دوباره به روستا برگشت. خيالش كه از بابت ما راحت شد، دور زد به سمت كرج خواستم تشكر كنم كه فرصت نداد، لبخندي زد و پا روي پدال گاز محكم كرد.

  راوی؛ معلم مدرسه روستا



منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده