روایت غواصان غیور لشکر 32 انصار الحسین (ع) در عملیات کربلای 4
شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۷ ساعت ۰۷:۳۰
"غواص ها بوی نعنا می دهند" چشم اندازی است به بصیرت ۷۲ غواص کربلای اروند. روایت این حماسه دقیقا منطبق با واقعیتی است که در شامگاه چهارم دی ماه سال ۶۵ در منطقه عملیاتی کربلای ۴ اتفاق افتاد. این داستانواره برگرفته ای از خاطرات بازماندگان این حماسه عاشورایی است. فرمانده گردان غواصی گردان جعفر طیار برادر جانباز کریم مطهری، جانشین گردان برادر آزاده حاج محسن جامع بزرگ، همرزم صبور و آزاده حمید تاجدوزیان و سه تن از یادگاران بازگشته از اسارت گردان غواصی لشکر انصارالحسین. به همت "حمید حسام"

دسته ای از مرغان وحشی روی آب حرکت می‌کردند. آرام و بیصدا درست موازی ستون ۷۲ نفره ما که باید حرکت در زیر آب را با اشنوگل یا نی غواصی تمرین می کردیم. وقتی پاهام به ماسه های نرم ساحل رسید تا گردن نشستم توی آب و اشاره کردم به ستون که تک‌تک برای ساحل کشی آماده شوند که شدند.

نفر آخر که تا گردن خزید توی آب و گل، مرغان وحشی بلند شدند توی آسمان و ما با نگاه مان تا ابرها تا انتهای افق دنبالشان کردیم.

گفتم این را همیشه تو گوشتان فرو کنید. فقط آن وقتی فین زدن شما را قبول دارم که اینها نفهمند شما اینجا هستید و اینطور نگذارند بروند خانه فک و فامیل هایشان. صدای کی بود نفهمیدم فقط شنیدم که گفت حاج محسن این ساحل کشی که گفتید یعنی چه.

صدایم را جوری بلند کردم تا نفر آخر ستون هم بفهمد چه می‌گویم. گفتم وقتی به ساحل یا موانع دشمن نزدیک می‌شوید مطلب اصلی حرکت شما روی دست و پاست. آن هم هماهنگ و البته بی صدا فقط چشم هاتان باید از آب بیرون باشد آنجا شاید مجبور باشید ساعت ها کنار آن موانع نزدیک سنگرهای دشمن بی‌حرکت بمانید.

باید دقیق شوید که هیچ حرفی نباید زده شود مگر با اشاره سر یا نگاه و در صورت اجبار با شکل قراردادی با زبان یا آواز حیوان های همان منطقه.

سکوت کردم تا دقت شان را ببینم و دیدم. گفتم آنها اینجور وقت‌ها خیلی گوش به زنگ می شوند همان طور که تو جزیره مجنون یا فاو شدند ولی ما دیگر گولشان را نمی‌خوریم و سوال دیگر؟

یکی از بچه ها گفت آمدیم و توی آن انتظار گرسنه ماندیم و جیره هم نداشتیم. تکلیف ما توی اینجور وقت‌ها چیست. گفتم آنجا دیگر فقط باید به فکر فرمان حمله باشید نه سورچرانی سفره‌های مادرتان.

ولی با این حال دانستنش زیاد ضرر ندارد. دستم را بردم توی آب یک نی رو از ریشه درآوردم رفتم کنار ساحل ریشه‌ی نی را باز کردم و نشان بقیه هم دادم که چطور باید بخورند. پیشتر هم خورده بودم مزه اش مزه خیار بود یا چوب کاهو. چیزی نگذشت که همه مشغول خوردن شدند.

وقت زنگ تفریح آموزش رسید یعنی استتار کامل با گل از نوک سر تا انگشت کوچک پا. گفتم فقط ۵ دقیقه وقت دارید شروع کنید. بچه ها فین ها را از پاهایشان کندند و یکی یکی غلتیدند روی گلهای ساحل. نجفی انگار که آمده باشد حمام خونسرد پشت دست های خودش را با کیسه می‌کشید آن هم با گلی که بوی لجن و ماهی مرده و هزار جور بوی بد دیگر می داد.

همه خونسرد بودند یا می‌نمودند تا اینکه از دور سر و کله پاترول سفید فرماندهی پیدا شد. حدس میزدم که ممکن است فرمانده لشکر یک روز برای سرکشی آموزش بیاید اما نه در این وقت و در این وضع خنده داری که ما داشتیم. پاترول نزدیک شد و نزدیکتر طوری که چهره فرمانده و معاونش را راحت می دیدم. بلند شدم بی تاخیر و با صدای بلند گفتم همگی با استتار کامل لب ساحل سریع به خط شوید. همه در یک لحظه از جایشان بلند شدند با همان ظاهر عجیب گلی آمدند و به صف شدند.

فرمانده لبخند رضایت داشت یکی فریاد زد آنجا را نگاه گراز وحشی. هم همه توی بچه ها افتاد و همه برگشتن طرف سر و صدای نیزار و دیدند دو غواص چهار دست و پا می دوند طرف ما هویج به دهان و با صدای گراز. ترس جاشو داد به خنده و فرمانده بیشتر از همه میخندید

با دست اشاره کرد به آن دو نفر و آن دو نفر آمدند نزدیک فرمانده و سکوت کردند. فرمانده گفت که گراز می شوید هان؟ اسم یکی شان خدری بود و آن یکی ساکی. هویج ها را خجالت زده از دهانشان درآوردند و زیر چشمی به فرمانده نگاه کردند.

دندان‌هایشان بدجوری از سرما می‌خورد به هم. فرمانده گفت شما دوتا توی شهر چه کاره بودید هر دو گفتند دانشجو فرمانده گفت چه رشته ای؟ ساکی سرش را انداخت پایین با نیم نگاهی به قدری خواست چیزی بگوید که دویدم توی حرفش و گفتم ایشان آقای ساکی بچه ملایرند و سال سوم پزشکی آقای خدری هم مهندسی می‌خوانند تهران البته.

فرمانده آه سردی کشید سرش را آورد پایین لبخند رضایت نشست روی لبش معلوم بود می‌خواهد چیزی بپرسد و نتوانست. دستش را آرام گذاشت روی شانه لرزان ساکی و با دستهایش صورت ساکی را پاک کرد و گفت این خاک، این مردم و این دنیا خیلی باید به شما افتخار کنند خودتان این را می دانستید.

تکان شانه های ساکی دیگر از سرما نبود نتوانسته بود تحمل کند یعنی باورش نشده بود که فرمانده می‌خواهد از آنها دلجویی کند. انتظار تنبیه داشتند. تنبه سخت آن هم برای همه به استناد حرف همیشگی من که میگفتم تشویق برای یک نفر تنبیه برای همه.

فرمانده گفت تاریخ جنگ این مملکت به شما افتخار خواهد کرد به شما بچه های غواص انصارالحسین آن روز زیاد دور نیست خواهید دید که آن روز زیاد دور نیست و پشت به همه کرد با همان قدم های مصمم رفت طرف پاترول سفیدش.

می‌خواست سوار شود که برگشت و گفت مواظب عدد مقدس گروه تان باشید آدم بد جوری هوس میکند نگرانش باشد و دست خداحافظی تکان داد و گفت یا علی.

همه ناخودآگاه دست خداحافظی تکان دادیم و با هم گفتیم یا علی و به خنده هم خندیدیم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده