روایت غواصان غیور لشکر 32 انصار الحسین (ع) در عملیات کربلای 4
سه‌شنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۷ ساعت ۰۷:۳۰
"غواص ها بوی نعنا می دهند" چشم اندازی است به بصیرت ۷۲ غواص کربلای اروند. روایت این حماسه دقیقا منطبق با واقعیتی است که در شامگاه چهارم دی ماه سال ۶۵ در منطقه عملیاتی کربلای ۴ اتفاق افتاد. این داستانواره برگرفته ای از خاطرات بازماندگان این حماسه عاشورایی است. فرمانده گردان غواصی گردان جعفر طیار برادر جانباز کریم مطهری، جانشین گردان برادر آزاده حاج محسن جامع بزرگ، همرزم صبور و آزاده حمید تاجدوزیان و سه تن از یادگاران بازگشته از اسارت گردان غواصی لشکر انصارالحسین. به همت "حمید حسام"

آنجا کنار رودخانه گتوند مثل شهر نبود که زندگی از طلوع آفتاب شروع بشود. چادر پر ستاره شب که کشیده می‌شد روی سرمان جنب و جوشی در چادرها می افتاد که انگار تازه آفتاب سر زده آمده تو.

آن شب شرجی بود و هوای چادر دم کرده بود و نمیشد راحت نفس کشید اما فقط سه روز بود که آمده بودیم به اردوگاه غواصان انصار.

آهسته نیم خیز شدم و نور فانوس را کشیدم بالا. علی منطقی داشت می آمد داخل چادر. چشمش به من افتاد گفت پشه کوره ها نگذاشتن به خوابی؟ خمیازه نگذاشت بگویم که نه. صدایی از دهانم درآمد که به صدای آدم های خسته و بدخواب می‌ماند.

علی گفت چاره اش فقط این است کله ات را بکنی زیر پتو والا تا صبح کبابت می‌کند این فانتوم ها و رفت یک پتو کشید روی سرش و از همان زیر گفت اینجوری و صدای خرخر در آورد و با خنده گفت حالا اگر مردند بیایند به جنگ علی آقا و آرام گرفت.

بلند شدم. خستگی و گرما و این بیخوابی شده بود قوز بالا قوز. حوصله نداشتم سر به سر علی بگذارم. رفتم ایستادم دم در چادر. صدای بم علی آمد که اگر رفتنی شدی مواظب باش لو نروی. امشب نور زیاد است این دور و بر.

لابد خودش هم یکی از آنها بوده که زده به شوخی تا من نفهمم کجا بوده یا کنار کی و به چه کار. زیپ پوتینم را کشیدم بالا و زدم بیرون. زیر نور کم رمق و آبی ستارگان قدم زدن می چسبید آنهم در هوای شرجی و گرم و خنکایی که از هوای دم صبح بود و می خورد به پیراهن خیس و عرق کرده ام.

صدا هم بود صدای جیرجیرک ها و خروش امواجی که می‌رفتند می خوردند به دیوار های سنگی کوه و آدم را به آرامش می خواندند. راه رفتن روی رمل و ماسه ها کنار رود آرامم کرد و واداشت گوش تیز کنم برای زمزمه‌ بچه هایی که خودشان را از چشم غیر پنهان کرده بودند و خلوتی داشتند و ناله ای و حتی گریه.

همه جا بودند یعنی اگر خوب گوش میدادم می‌توانستم حدس بزنم چند نفرشان در چند جای همین نیزارند یا پشت آن سنگ‌ها یا ته گودال ها. تازه فهمیدم منظورعلی از نور چه بوده و از تعبیرش خوشم آمد و لبخند به لبم نشست و ناخودآگاه گفتم گل گفتی و از خودم شرمنده شدم که چرا خواب ماندم و این خنکا و این قدم زدن و این ناله ها و این خلوت را از خودم رانده ام.

دیگر صدای جیرجیرک ها و خروش موج را نمی‌شنیدم یعنی می شنیدم اما آنقدر هیجان زده و در عین حال شرمنده بودم که نمی خواستم بشنوم. می خواستم قدم تند کنم و بروم سمت تانکر آب و شیر را باز کنم و دستم را کاسه کنم زیر آب حتما خونکش و وضویی بگیرم و بروم من هم خلوتی برای خودم پیدا کنم و بگذارم اشک اگر اشک بیاید و آرامم کند.

شیر آب را که باز کردم حس کردم دو نفر نشسته اند روی تانکر آب. ظاهرشان نشان می‌داد که از نیروهای خدمات هستند لهجه شیرین ملایریشان از شک درم آورد. یکی به آن یکی میگفت دکتر جان هنی آب می‌خاد؟ گمانِم دوتا بُشگَه دَیَر. یک ساعت داریم تا اذان. زودی باش.

سرم را انداختم پایین و آرام سلام کردم. همین طور که ظرف های ۲۰ لیتری آب را دست به دست می کردند گفتند سلام. یکی‌شان گفت حاجی جان اگر کاری داری آن ور آب خلوت است. بلمم هست بستیمش به یک بوته بزرگ نعنا.

گفتم ممنون و رفتم سمت بلم. طناب را جستم و با یک خیز بلند پریدم وسط بلم. پارو را برداشتم و سعی کردم آرام بزنم به آب و برم جای خلوتی پیدا کنم. رفتم ساحل روبه رو کنار یک بلم دیگر که روی ساحل آرام گرفته بود. همانجا کنار همان بلم ایستادم و پاروها را اهرم کردم و پریدم توی خشکی.

این ور آب پر از تخته سنگ بود و غار. رفتم غاری انتخاب کردم تو در تو و گوشه اش آرام گرفتم. قبله را پیدا کردم و خواستم بلند شوم و شروع کنم که صدای از تاریکی زمزمه می کرد مولای یا مولا انا ذلیل و انت.... و دقت کردم دیدم امامه کوچکی ته غار سفیدی می زند. صدا هم آشنا بود باز هم نادر و حالا بی لبخند و بی کلمن و با صدای نالان و چشم‌هایی گریان.

کم آوردم با قدم های آرام و بی صدا نرم نرمک آمدم از غار بیرون و نشستم کنار ساحل و بلم ها. همانجا بود که از زمزمه و ناله های آنها احساس کردم چشمم می سوزد و چیزی از درونم کنده می‌شود. من داشتم گریه میکردم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده