شهید نوبخت در وصیت نامه اش آورده است: ما از هیچ چیز نمی ترسیم وقتی که با خدا باشیم. برای اینکه اگر کشته بشیویم و با خدا باشیم سعادتمندیم و اگر بکشیم هم سعادتمندیم.
شهید نوبخت تفسیر نابی از شجاعت

به گزارش نویدشاهدگیلان؛ در متون اسلامی و قرآن، شهید به انسانی گفته می‌شود که در راه اجرای فرمان اسلام یا دفاع از مرزهای حکومت دینی جان خود را از دست بدهد. طبق وعده قرآن، خداوند و فرشتگانش، در بهشت به نفع شهید گواهی می‌دهند و شهید مُلک خداوند و نعمت‌هایی که خدا برایش در بهشت آماده کرده است را مشاهده می‌کند. طبق آیات قرآن شهید نمرده است بلکه زنده بوده و شاهد و ناظر اعمال انسان‌ها است.

شهادت در راه خدا چیزی نیست که بتوان آن را با سنجش‌های بشری و انگیزه‌های عادی ارزیابی کرد، در روایتی که در کافی نقل شده انبیاء را مقارن شهدا قرار داده‌اند و شهید هم ینظر الی وجه الله حجاب را شکسته است همانطور که انبیاء حجاب را شکسته بودند و آخر منزلی است که برای انسان ممکن است باشد. مژده داده‌اند که برای شهدا، این آخر منزلی که برای انبیاء هست، شهدا هم بر حسب حدود وجودی خودشان به این آخر منزل می‌رسند.

اینطور مطلبی که برای شهید گفته شده است برای کم کسی هست. آن‌ها را قرینه انبیاء قرار داده‌اند. در روایتی هست که هر خوبی بالاتر از او هم خوبی هست تا برسد به قتل در راه خدا، شهادت در راه خدا بالاتر از او دیگر خوبی در کار نیست.

ما باید این توجه را هیچوقت از خود بیرون نکنیم، از مغز خود بیرون نکنیم که ما بندگان خدا هستیم و در راه او و در سبیل او حرکت می‌کنیم و پیشروی می‌کنیم. اگر شهادت نصیب شد، سعادت است و اگر پیروزی نصیب شد سعادت است.

ما از هیچ چیز نمی‌ترسیم وقتی که با خدا باشیم. برای اینکه اگر کشته بشیویم و با خدا باشیم سعادتمندیم و اگر بکشیم هم سعادتمندیم.

چه سعادتمند بودند این شهیدان که دین خود را به اسلام و ملت شریف ایران ادا نمودند و به جایگاه مجاهدین و شهدای اسلام شتافتند.

قادر نوبخت فرزند میرزاحسین در خرداد سال ۱۳۳۹ در لمیر به دنیا آمد و در روستای پلاسی زندگی کرد. او فرزندی زحمتکش بود به مانند تمامی فرزندان روستا، از دل جاده‌های روستایی به مرکز روستا آمده، دوران تحصیلات ابتدایی را در مدارس روستایی گذرانید.

همیشه ایام ماه مبارک رمضان و سوگواری محرم و صفر که می‌شد در مسجدی کوچک د دل روستا در کنار پیرمردان و میانسالان، به رسم همه جای دیگر ایران زمین، بچه‌های کوچک و بزرگ و نونهال و نوجوان هم حضور می‌یافتند که به قول بزرگترها از میهمانان کوچک امام حسین(علیه السلام) به حساب می‌آمدند.

قادر در آن زمان کودکی بود که به همراه برادران و دوستانش همه چیز را با دقت گوش می‌داد. نوحه‌ها و مداحی‌هایی را، دست بر سینه کوفتن‌ها را، اشک‌ها را می‌دید و خود هم اشک می‌ریخت و گوش دل به سخنان روحانی که در منبر از امام حسین(علیه السلام) می‌گفت دل می‌سپرد و به آرامی می‌گریست.

دوران جوانی

آخر امام حسین(علیه السلام) که از علی اصغر گرفته تا قاسم نوجوان و اکبر جوان را یاور داشت،؛ حال بر سر سفره خویش از کودک در آغوش مادر و کودکان نونهال و نوجوان تا بزرگترها را همگی به مهمانی خویش می‌پذیرد.

قبل از اینکه ازدواج کند پسری متین و سنگین بود و در روزهای گرم تابستانی مسیر چند کیلومتری خانه تا مسجد باب الحواج را با پای پیاده طی می‌کرد تا درکلاس های قرآن شرکت کند.

در ۱۸ مرداد سال ۶۱ به سنت حضرت رسول گرامی اسلام گردن نهاد و تشکیل خانواده داده که ثمره این پیوند مقدس سه فرزند دختر بود. با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران اسلامی بارها به مناطق جنگی کشور منجمله مریوان، قصر شیرین هحرت نمود و با دشمنان متجاوز به نبرد پرداخت.

سال‌های انقلاب که از راه رسید موج انقلاب اسلامی تمامی ایران اسلامی را گرفت، تک تک شهرها، تک تک روستاها و مبارزه شروع شد. مبارزه با مأمورین حکومتی، مبارزه با ژندارم ها و ظالمینی که به عنوان دست نشانده حکومت و عمله ظلم در اختیار خوانین ظالم روستاها بودند. قادر ایمان و یقین داشت که این انقلاب پیروز می‌شود هر چند برای بسیاری از بزرگان ده، این امر دور از تصور بود. او و دوستان نوجوانش در مسجد معمولاً دور هم جمع می‌شدند و قرآن می‌خوانند و سوره یس را تمریم می‌کردند و اخبار انقلاب را که از دهان بزرگترها شنیده بودند را با هم تبادل می‌کردند. خیلی دلشسان می‌خواست تظاهراتی داشته باشند، چون در روستاهای دیگر تظاهرات صورت گرفته بود، از آستارا و هشتپر خبر تظاهرات رسیده بود، در لیسار هم تظاهرات شده بود.بالاخره در روستای آنها هم تظاهرات شرکت برگزار شد و زیر چشم ماموران در ماه محرم ۱۳۵۷ مردم روستا همه در تظاهرات شرکت کردند و برای اولین بار دل و جرات علیه رژیم پهلوی شعار دادند. لذتی را که وی به عنوان یک جوان از این کار می‌برد با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.

روزهای پیروزی و پایداری

روزهای پیروی و پایداری فرا رسید، تلاش چماق داران و دست نشاندگان خوانین سابق روستاها و پیشمرگان شاه فراری با پایداری مردم به شکست انجامید. حمله به منازل افراد مؤثر در راهپیمایی و ضرب و شتم آنها در روستاها به خصوص شهر هشتپر، نتوانست از میزان علاقه آن‌ها به انقلاب کم کند. قادر نیز با حدود هیجده سال سن مانند همه بود و در عین حفظ هوشیاری به دوستانش گفته بود که منتظر است چماقداران پیدایشان شود، او گفته بود که حملات آنها را بی جواب نخواهد گذاشت و جلوی آن‌ها خواهد ایستاد.

قادر جوانی بسیار شجاعی بود، شجاعت و او زبانزد عام و خاص بود. او معمولاً" شب‌ها با پدرش تنهایی برای سرکشی به مزرعه بیرون می‌آمد. انقلاب که پیروز شد به خوبی مخالفین انقلاب اسلامی را می‌شناخت، مخالفینی که منافع آنان به خطر افتاده بود و حالا حفظ منافع انقلاب جلوی غارتگران به خصوص قاچقچیان چوب از جنگل‌ها را گرفته بود و اینها شده بودند مخالفین این انقلاب در روستاها، مخالفینی که با پول همیشه همه مشکلاتشان را خیلی راحت حل می‌کردند حالا با کسانی روبه رو بودند که از مستضعفین بودند و از طرفداران امام خمینی(ره) و حکومت اسلامی و حالا آنها حکومت را با خویش همراه نمی‌دیدند بلکه مقابل خویش می‌دیدند.

قبل از اینکه بسیج، سازماندهی خود را در شهر و روستا آغاز کند، قادر نوبخت به طور کاملاً خودجوش و همکاری هم محلی‌ها عمران رضایی نیا، حسن پورها برادران موسوی و دیگر بچه‌های حزب اللهی لمیر و پلاسی نیروهای محافظ انقلاب را تشکیل دادند و دائماً مزاحم افراد مشکوک و قاچقچیان چوب و ضد انقلاب بودند و اولین تجلی این تجمع در انجمن اسلامی لمیر بود که قادر جزء اولین فعالان این انجمن بود.

پیرو خط امام (ره(

قادر به گفته دوستانش واقعاً" عاشق امام خمینی بود و دوستار قرآن قادر یکی از اعمال روزانش قرائت قرآن بود. هر سال ماه مبارک رمضان باید قرآن را ختم می‌کرد و همیشه انس بر قرآن داشت. با خود عهد کرده بود که از این کتاب ارزشمند تحت هیچ شرایطی دست نکشد. او با دو اصل اساسی انقلاب اسلامی یعنی پیروی از قرآن و امام خمینی(ره) می‌خواست از انقلاب اسلامی به خوبی پاسداری کند. آن روزها برگه‌ای که بر روبروی آن توصیه‌های امام خمینی(ره) را نوشته بود، به خانه برده و به دیوار زده بود تا همیشه جلوی چشمش باشد. علاقه خود را به قرآن با این توصیه امام خمینی(ره) بیشتر کرده بود البته این علاقه گویی در جان وی نهادینه شده بود، چرا که وی از زمانی که کودک بود و بعدها که به سن نوجوانی پا گذاشت، در مدرسه راهنمایی نمرات قرآن بسیار خوبی می‌گرفت و در قرائت قرآن از کسانی بود که همیشه مقام‌های خوبی می‌آورد.

همچنین بنا به توصیه حضرت امام خمینی(ره) به ورزش، علاقه زیادی به ورزش خصوصاً" ورزش کشتی داشت. همیشه سعی داشت در هر جا که می‌تواند نوجوانان و جوانان را به این ورزش ترغیب نماید. در واقع او با حفظ آمادگی بدنی خود همیشه این تلاش را داشت که علاوه بر نشاط معنوی خود که آن را با گسترش دادن جماعات مذهبی و مراسمات دعا و توسل و برقراری مجالس قرآن در انجمن اسلامی تقویت می‌کرد، به عنوان یک جوان آمادگی جسمانی خود را نیز مد نظر قرار دهد و همیشه این چنین بود. هر گاهان توصیه نامه حضرت امام راحل را می‌دید، احساس غرور می‌کرد که رهبری چنین بصیر دارد که همه جوانب و روحیات انسانی را می‌شناسد و او می‌دید روزهایی را که این خود سازی ها به کار خواهد آمد.

درک خطر منافقین

از همان روزهای پیروزی قادر و دیگرحزب اللهی‌های روستا که بعداً در تأسیس انجمن اسلامی و بعد پیوستن به سپاه پاسداران با یکدیگر بودند، خطر بالقوه‌ای را در چهره سازمان مجاهدین خلق درک کردند. آن‌ها عملکرد پسندیده‌ای نداشتند و پیوستن افراد مشکوک و مساله دار به آن‌ها واقعاً قادر را عصبانی می‌کرد او می‌گفت که چطور می‌شود سازمانی ادعای مبارزه با طاغوت را داشته باشد ولی حالا همه افراد مسئله دار طرفدار او باشند.

مطرودین انقلاب در روستا طرفدار آن‌ها بودند و آنها در انجمن اسلامی همیشه با افراد آنها درگیر بودند. و همیشه مجاهدین را زیر نظر داشتند. قادر می‌دانست که آنها به دنبال اختلاف افکنی و مظلوم نمایی هستند و با درگیری سعی دارند که خود را مظلوم جلوه دهند و این سعی و برنامه دقیق آنها بود.

قادر این نکته را به خصوص در حمله آن‌ها به مسجد روستای ویرمونی و به آتش کشیدن قرآن‌ها و کتب مقدس دعا و نهج البلاغه دریافته بود. این نفرت آنها از مبانی دینی بیشتر خشم قادر را بر می‌انگیخت. جسارت به قرآن برای قادر که قرآن را بیشتر از جانش دوست می‌داشت قابل تحمل نبود، قادر نوبخت این را به دوستانش هم گفته بود که از منافقین خطرناک‌تر برای انقلاب چیزی را سراغ ندارد و همیشه به دوستانش توصیه می‌کرد که مراقب منافقین باشند. مجموعه این وقایع دست به دست هم داد و او که راه صحیح مقابله با منافقین و دیگر گروه‌های الحادی و کمونیستی را در پیوستن به سپاه یافته بود بالاخره به این نهاد پیوست.

شیوه‌های جدید آموزشی

قبل از اینکه قادر به سپاه بپیوندد جنگ تحمیلی آغاز می‌شود و بعد در آستانه پیوستن به سپاه، منافقین جنگ مسلحانه با نظام جمهوری اسلامی را آغاز می‌کنند. منافقین در جنگل‌های شمال رخنه کرده بودند و این خود راه آینده را در مبارزه با آنها روشن می‌کرد. بنابراین شیوه‌هایی که قادر و دوستانش آموزش دیدند یک شیوه تخصصی چریکی بود، هر چند قادر مایل بود که به جبهه‌های جنوب یا غرب برود ولی اولویت ایجاب می‌کرد که آنان به شیوه خاصی آموزش ببینند تا بتوانند با منافقین تا نابودی کامل آن‌ها مبارزه کنند.

بنابراین دوران سخت پاسداری آغاز شد. آموزش جنگ‌های چریکی با سختی‌های خاص خودش پشت سر گذرانده می‌شد و قادر با چابکی خاصی همه آن مراحل را با موفقیت پشت سر گذاشت.

همرزمان او در آن دوره آموزشی خاطرات شیرینی برای ما نقل کردند. سرهنگ پاسدار خلیل توشه در این مورد می‌گوید: من و قادر با هم دوره آموزشی را آغاز کردیم و در پادگان المهدی با هم بودیم. باید بگویم که ایشان در جمع 15 نفره ما، یکی از معتقدترین نیروها بودند و ما به عدالت ایشان اعتقاد خاصی داشتیم و اگر در جایی بودیم و وقت نماز می‌شد، به ایشان اقتدا کنیم.

ایشان علاوه بر خصوصیات اعتقادی ناب خود، خصوصیات اخلاقی برجسته‌ای داشت از جمله اینکه بسیار باوقار بود، وقار و متانت وی شهره بود و واقعاً رفتار خوب وی نشان دهنده آن بود. خصوصیات دیگر وی ساده زیستی بود. این خیلی مهم بود که اهل دنیا، رفاه طلبی و راحتی نبود. ماه قبل از آغاز عملیات علیه منافقین در جنگل‌های آمل، در هتلی در حاشیه شهر مستقر بودیم تا عملیات شروع شود و در طی این مدت قادر برای حفظ آمادگی جسمانی خویش علاوه بر اینکه دائماً تمرینات بدنی خود را انجام می‌داد، برای روحیه دادن به بچه‌ها با هر کدام از آنها که قبول می‌کرد، کشتی می‌گرفت تا نشاط را در بچه‌ها تقویت کند.

البته وی همیشه در این ورزش می‌توانست حریفان پاسدار خویش را شکست دهد، از آنجایی که ایشان اصرار خاصی بر مقابله قاطع با منافقین داشت با این آمادگی برجسته‌ای که داشت، در اکثر مأموریت‌ها فعالانه شرکت می‌کرد و از آن آدم‌های شجاع و نترسی بود که کمتر دیده بودم. یادم می‌آید یک روز به ایشان گفتم شما که متأهل هستید و بچه دارید، بگذارید ما مجردها مأموریت‌های سخت را انجام دهیم که اگر شهید هم شدیم کمتر کسی نگران ما خواهد بود. قبول نکردند و گفتند آن‌هایی که شهید شده‌اند خونشان از خون ما رنگین‌تر نبوده، اگر قرار است شهید بشیویم، می‌شویم تا اسلام زنده بماند. چون از صدر اسلام تاکنون خون پاک شهیدان بوده است که مایه ماندگاری اسلام شده است.

توفیق حضور در جبهه‌ها

بالاخره در سال ۶۴ بعد از مدت مدیدی شرکت در سرکوبی منافقین در جنگل‌های آمل و چوکا، او به جبهه اعزام می‌شود و در گردان ادوات مستقر می‌شود.

او که عاشق شهادت بود این بار نیز بنابر لیاقت و کاردانی‌شان مسئولیت گردان ادوات را می‌پذیرد. مسئولیتی که در راه ادای آن جانانه جنگید ولی هیچکس تا بعد از شهادتش نمی‌دانست که او این مسئولیت مهم را دارد. می‌خواست به گردان‌های دیگری برود که رزمی‌تر باشد ولی چون مسئولیت لشکر تکلیف کردند، او علی رغم میل خویش قبول کرد و به همرزمانش گفته بود ما باید این سختی‌ها را تا شهادت در راه اسلام تحمل کنیم.

همسر محترمش می‌گوید او هیچوقت راجع به مسئولیتی که داشت چیزی نمی‌گفت و اگر چیزی هم در مورد مسئولیتش می‌پرسیدیم فقط می‌گفت باید زودتر بروم، نمی‌توانم بمانم و ماه هم می‌دانستیم که نباید بیشتر بپرسیم. هر از چند وقتی که به مرخصی می‌آمد به حدی سریع مشغول کار می‌شد و در خانه نمی‌گذاشت کاری بماند که من انجام دهم که انگار نه انگار مدت‌هاست در جبهه بوده و از ما دور بوده، سعی می‌کرد اینگونه رفتارها را از خود نشان دهد تا ما دل تنگی‌هایمان را فراموش کنیم و همینگونه هم بود. آن قدر مهربان بود که وقتی برای آخرین بار می‌خواست به جببه برود وقتی سمیه دختر دختر دو ساله‌اش به پاهایش می‌آویزد و بی تابی می‌کند، او به خاطر دل این بچه می‌ماند تا که شب او خوابید، بعداً می‌رود این قدر مهربان و شفیق نسبت به بچه‌هایش بود و در هنگام رفتن هم خیلی سفارش بچه‌ها ها را کرد، وقتی من با تعجب از او علت این کار را پرسیدم خیلی صادقانه گفت که به دلم برات شده که این رفتن دیگر بازگشتی را در پی ندارد. من خیلی ناراحت شدم ولی او دلداریم داد و گفت مگر قرار نیست این دنیا دار قرار نباشد و مرا بدین گونه آرام کرد.

تفسیر نابی از شجاعت

آری روزی که به سپاه آمد را هیچوقت از یاد نمی‌برد، خانواده‌اش می گویند هیچ روزی برای او بهتر از این روز نبود. او وقتی در سپاه پذیرش شد خیلی احساس غرور می‌کرد و به همه می‌گفت که انگار تازه به دنیا آمده است. او بیش از همه چیز احساس می‌کرد که وقتی پاسدار شد و لباس پاسداری را بر تن کرد. میراث دار پاسدارانی است که مظلومانه در خون خود غلطیده‌اند. مسلم بود که او بیش از هر چیز خود را مدیون خون مظلومانه و به ناحق ریخته پاسدارانی بداند که بی ریا و بی تکلف جان بر کف گرفتند و هر جای ایران را که بوی توطئه و نفاق و دورویی و ضدیت با اساس اعتقاد این مردم را می‌داد، در نوردیدند و چون عقاب بر سر آنان حاضر شدند. او با این هدف به سپاه پیوست که پاسدار قابلی برای دین اسلام باشد، او به راستی ناب‌ترین تفسیر از شجاعت را عملاً پیدا کرده بود، همرزمانش نقل می‌کنند و می گویند در شب قبل از شهادتش مثل شیر می‌جنگید ولی خستگی برایش بی معنا بود.وی اطاعت از ولی امرش را در سرلوحه وظایف خود می‌دانست و با جان و دل در اطاعت ولی امرش می‌کوشید. قادر نوبخت پس از 5 سال حضور خستگی ناپذیر در مناطق نبرد حق علیه باطل، پس از شرکت در چندین عملیات پیروزمندانه، سرانجام در تاریخ ۲۲ تیر ماه سال ۶۵ در منطقه قصر شیرین بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه دست و پا مجروح و به درجه رفیع شهادت نائل آمد و هنگامی که یک یاز همسنگرانش که به بیمارستان می‌رود و نحوه شهادت ایشان را از پزشک معالج می‌پرسد دکتر اینگونه می‌گوید و قتی که بالای سر شهید رفتم به من گفتند که نخست بروید و دوستم را معالجه نمایید و آنگاه به نزد من بیایید من بالای سر آن رزمنده رفتم و پس از معاینه متوجه شدم که ایشان به درجه رفیع شهادت نائل آمده است و بعد نزد شهید نوبخت رفتم تا ایشان را مداوا کنم که متوجه شدم که روح پاکش به نزد خداوند شتافته است و پیکر مطهرش پس از تشیع باشکوه در گلزار شهدای آستارا به خاک سپرده شد.

شهید در کلام مادرش

شهید عاشق قرآن خواندن بود به طوریکه در دوران جوانیش در کلاس‌های قرآن شرکت می‌کرد و از شبخ فیاض مربی قرآنش به دلیل خوب قرآن خواندنش از وی تجلیل و به شهید جایزه داد.

به نماز خواندن اهمیت ویژه‌ای قائل بود در ماه مبارک رمضان اول نماز می‌خواند و بعد افطار باز می‌کرد، هنگام افطاری با نمک افطار باز می‌کرد و می‌گفت که پیامبر افطارش را با نمک باز می‌کرد و خوب است من نیز افطار را با نمک باز کنم. به سلامت و پاکی خود و دیگر بچه‌ها اهمیت ویژه‌ای قائل بود و به نظافت آنان نیز رسیدگی می‌کرد.

خوش اخلاق و شوخ طبع بود و هنگامی که به جبهه که می‌رفت خندان می‌رفت و ما را ناراحت نمی‌کرد.

سه برادر زاده‌ام که از وضعیت مالی خوبی برخوردار نبودند به آنان کمک می‌کرد، یادم می‌آید در عید نوروز و چهارشنبه سوری برای آنان وسایل عید می‌گرفت و به این کارش نیز افتخار می‌کرد و یک مرد خدایی بود و به نیازمندان و فقرا کمک می‌کرد و می‌گفت تا زمانی که نفس دارم باید به نیازمندان کمک و در خدمت اسلام و انقلاب باشم.

با اندک حقوقی که داشت آن را طوری تقسیم می‌کرد و همه حقوق اش را به این و اون کمک می‌کرد و پولش برکت داشت.

در هنگام اعزام به جبهه عکس بچه بزرگش سمیه را به من داد و به من گفت من بار آخرم است که می‌روم و دیگر بر نمی‌گردم و عکس را پیش خود نگه دارد تا اگر بنده شهید شدم یا به اسارت گرفتنم این عکس را بعثی‌ها مشاهده نکنند.

به من می‌گفت اگر بابام در قید حیات بود او را هم با خودم به جبهه می‌بردم، وی می‌گفت دشمن امام حسین(علیه السلام) را باید کشت و چشمشان را در آورد و من باید حتماً شهید شوم و من شهید نشوم معلوم نیست چه وضیعتی را شاهد باشید.

شهید به من می‌گفت داخل خاک عراق و بعثی‌ها را با دوربین نگاه می‌کنیم و جلوی چشمان آنان به طرف مواضعشان می‌رفتم و آنان فکر می‌کردند من می‌خواهم کاری را یا عملیاتی را علیه آنان انجام دهم و می‌گفت عراقی‌ها بدجوری از ما ترس داشتند و اگر می‌خواستم دستگاه‌های عراق را پایین بیاوریم از بالای کوه می‌توانستم ولی پایین نیاوردیم وی همچنین می‌گفت دستگاه‌های بعثی‌ها خیلی پیشرفته بود ولی تجهیزات جنگی ما خیلی ضعیف است اما با همین توان آنان را شکست می‌دهیم.

من می‌خواهم شهید شوم من می‌رفتم طرف عراقی‌ها از ترس من می‌روند ولی ما را به شهادت نمی‌رسانند واین خدای توست که مادرم مرا به شهادت نمی‌رسانند، خداوند وی را برای خود درست کرده بود و برای خود نیز برد.

از همرزمانش شنیده بودم وقتی که در شهر باختران فرمانده بود زمانی که برایش ناهار می‌آوردند مثلاً جوجه پلو می‌گفت این غذا را نمی‌خورم ببرید این غذا را بین رزمندگان تقسیم کنید و برای من نان و پنیر بیاورید و دیگران و سربازان آن چیزی را که می‌خورند منم از آن صرف می‌کنم.

مادر شهید می‌گوید تا آخرین لحضه اش به مردم کمک می‌کرد و به همه خوبی می‌کرد و این را تا آخرین لحضاتش در خدمت مردم بود و تا هنگام شهادتش این امر را ثابت کرد.

مادرت را حلال کن

برای زیارت مرقد امام حسین(علیه السلام) و حضرت ابوالفضل العباس(علیه السلام) که به کربلا رفته بوم در یکی از روزهایی که در کربلا بودم و حمد و سوره را می‌خواندم شهید مانند نوری در جلوی چشمانم ظاهر شد و به من گفت مادرت از شما در آن دنیا حلالیت می‌خواهد و باید حلالش کنی و من به او گفتم مادرم به من چیزی نداده و به بقیه دخترها همه چیز داده و من حلالش نمی‌کنم و گریه کرد و رفت فردای آن روز دوباره به خوابم آمد و گفت مادر بزرگم را حلال نکنی دیگر در جلوی چشمانت ظاهر نمی‌شوم و به این خاطر حلالش کردم.

شهید نوبخت از زبان همسرش

همسر شهید نوبخت می‌گوید که هنوز روح شهید را ناظر بر تمامی امور خویش می‌بیند. بچه‌های وی حالا بزرگ شده‌اند برای خود خانم‌های محترمی شده‌اند و به راستی می‌توان گفت که ادامه دهندگان متعهدانه راه پدر هستند.

خانم نوبخت همسر شهید می‌گوید: با شهید نوبخت در سال ۶۱ ازدواج کردیم و از همان اوایل زندگی دریافتم که وی انسان بسیار متعهد و شریف و در عین حال متخلق به اخلاق حسنه است. اخلاق وی به عنوان یک پاسدار برای من خیلی جذاب بود. تا سال شهادتش می‌توانم بگویم که کوچکترین بدی از ایشان ندیدم و در تمامی این سال‌ها زندگی با وی برایم سراسر درس بود. وی انسانی به واقع دیندار بود، به این صورت که سعی می‌کرد اعمال مستحبی را هم در کنار اعمال واجب خویش انجام دهد. یادم می‌آید تقید ایشان به روزه‌های مستحبی مقداری ایشان را ضعیف کرده بود پیش دکتر که رفتیم دکتر توصیه کرد که ایشان ماه مبارک رمضان نباید روزه بگیرد ولی ایشان قبول نکرد و گفت همچنان روزه خواهد گرفت و به من می‌گفت لذت روزه را با هیچ چیز عوض نخواهد کرد.

در زمان فصل کشاورزی حتی در ماه مبارک رمضان علی رغم سختی کار و گرمی هوا به کار کشاورزی می‌پرداختند و در گرمای طاغت فرصا روزه گرفته و در انجام فرایض دینی کوتاهی نمی‌کردند.

در ماه محرم در مساجد به زنجیر زنی پرداخته و هیچوقت یادم نمی‌آید بعد از ازدواج یکبار نماز جمعه را ترک کنند در هنگان رفتن به نماز جمعه ساعت 11 ناهار را صرف کرده و به من می‌گفت ببخشین باید برای شرکت در نماز جمعه به شهر آستارا بروم و بعد از ظهر در خدمت شما خواهم بود.

خسته و آرام قدم بر می‌داشت و آرام سخن می‌گفت

آری وقتی زندگی ایشان را مرور می‌کنی آن تاثیرات توصیه‌های خودسازی امام خمینی(ره) را جابه جا در زندگی ایشان می‌بینی، همسرشان نیز این را تأیید می‌کند و می‌گوید: او علی رغم اینکه شوخ طبع و با روحیه بود ولی انسانی فوق العاده آرام بود. مثل یکی از خاطراتی که از وی همیشه در یادم مانده این است که ایشان آرام قدم می‌زد و وقتی دلیل این آرام راه رفتن را از ایشان می‌پرسیدم می‌گفت تو که نمی‌خواهی زمین از من رنجیده شود می‌ترسم قدم‌های محکم و تند من زمین را از من برنجاند.

حرف اش این بود که من از تو همسرم شرمنده‌ام و به خاطر اینکه در سپاه بود و می‌گفت از شما شرمنده‌ام و در دنیای ابدی از شرمندگی شما در خواهم آمد.

در حال نماز خواندن به ایشان اقتدا می‌کردم و سر اول وقت نماز می‌خواند و لحضه ای اجازه نمی‌داد از وقت نماز اول وقت بگذرد.

در محل کارش در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی میوه‌هایی مثل انار و سیب را که به ایشان می‌دادند آن را خانه می‌آورد و بین ما تقسیم می‌کرد و دلسوز بود، می‌گفتم که چرا میوه را چرا کم خریده‌ای می‌گفت دختر دایی سپاه به ما داده‌اند.

بدون خانواده به تفریح نمی‌رفت و همیشه با خانواده بود

یک شب در سپاه می‌ماند و یک شب در خانه، زمانی که در خانه بود در روستای پلاسی برق نبود از چاه آب می‌کشید و سطل‌ها را پر می‌کرد شما به خود زحمت ندهید و این وظیفه من است.

درکارهایی خانه مقرراتی بود و حلال و حرام‌ها رعایت کرده و به کوچکترین مسائل دینی حساس بود و به فرایض دینی اهمیت می‌داد.

با وجود اینکه بعد از کار خسته بود به همسایگان و کسانی که کار تعمیر خان داشتن کمک می‌کرد، انسانی مغرور نبود و می‌گفت باید به کوچک و بزرگ احترام گذاشت.

در طول مدت زندگی با من حتی یکبار مرا ناراحت نکرد تا من از ایشان دلخور باشم، به معنای واقعی مرد بود ساده زیست بود و از تجملات خوشش نمی‌آمد.

هر وقت به همراه او و با دو فرزندم بیرون یا منزل پدری‌مان می‌رفتیم ساک را روی دوشش می‌انداخت و هر دو بچه کوچکمان را بغل می‌کرد و وقتی با اعتراض من مواجه می‌شد لبخندی می‌زد و ابراز می‌کرد که نگران نباشم این کارها برای ایشان خسته کننده نیست.

شهید نوبخت در زمانی که فرماندهی پایگاه بهارستان را بر عهده داشت اجازه بردن برنج بیشتر را به اردبیل نمی‌دادند پسر عموی شهید و همسر خواهر شهید دو کیسه برنج 80 کیلویی داشت چقدر خواهرش التماس کرد بگذار این برنج را من ببرم خواهر شهید در اردبیل زندگی می‌کرد اجازه نداد و برنج در خانه ماند و خراب و پوسیده شد. چون آن زمان اجازه بردن بیشتر برنج به اردبیل را نمی‌دادند می‌گفت باید مساوات بین همه برقرار شود.

همسر شهید در ادامه خاطراتی به نقل از شهید می‌گوید در جنگل‌های آمل هنگام مبارزه با منافقان آموزش چریکی می‌دیدند در مسجد آمل نماز می‌خواند یک ریش سفید به ظاهر مؤمن در کنارم می نشست و شهید نمی‌دانست که این چکاره است که شما با من بیایید برویم خانه‌ام هر روز اصرار می‌کرد، بالاخره با اصرارا شبه خانه‌اش می‌رود و هنگامی که آن ریش سفید به ظاهر وارد خانه می‌شود به شهید می‌گوید شما در داخل حیاط بمانید من الان بر می‌گردم در این حین دختر بچه‌ای که در حیاط بوده به شهید می‌گوید شما چرا اینجا آمده‌اید شما را الان این پیرمرد می‌کشد می‌اندازد داخل چاه و شهید فکر می‌کند که دختر بچه شوخی می‌کند بیا پاتو بذار رو شانه‌ام از دیوار بپر چقدر دختر بچه اصرار و گریه می‌کند بالاخره شهید به طوری که اذیت زیادی به شانه دختر بچه وارد نشود از دیوار پریده و این ماجرا را به دوستانش تعریف می‌کند دوستان شهید به وی می گویند شما چرا با آن رفتید آن‌ها تحت تعقیب ما هستند دوستان شهید که از ماجراهای این پیرمرد به ظاهر مؤمن خبر داشتند وقتی ماجرا را برای شهید تعریف می‌کنند وی گریه می‌کند.

وی می‌گوید حتی فرماندهی سپاه نیز به وی پیشنهاد داده شده بود اما او قبول نکرده بود و می‌گفت حضور من در جبهه مهم است و مسئولیت ما این است در میدان نبرد با جبهه باطل باشم.

من نذر کرده بودم تا ایشان اعزام جبهه نشوند. وی می‌گفت اسم مرا برای جبهه نوشته‌اند من می‌دانستم در کارش حقه و کلکی نیست و جلو می‌رود و خدا خواسته بود که برود و گریه کردم که با چشمانی گریان که جبهه برود چون حضور او در جبهه مهم بود.

همسر شهید می‌گوید بعد از اعزام شهید به جببه هر دو سه ماه یکبار به مرخصی می‌آمد ارتباط فقط با نامه بود و من می‌گفتم همه می‌آیند چرا شما نمی‌آیید و او در جواب می‌گفت روز آتش بس نیست که من بیایم دختر دایی من نمی‌توانم دروغ بگویم و وقتی که وضعیت سفید نشده من نمی‌توانم سنگ را خالی بگذارم، در طول 7 ماه حضور در جبهه دوبار فقط به مرخصی آمد.

قصر شیرین به شهادت رسید در عملیات بیت المقدس من نامه نوشتم جواب نامه نیامد یک هفته رفته بود شهید شد.

همه فامیل‌ها و در سپاه می‌دانستند که وی به شهادت رسیده است ولی به من نمی‌گفتند،در جبهه با توجه به اینکه فرمانده بود یکبار در متن نامه‌ها از این عناوین استفاده نیم کرد و می‌گفت شما اصلاً نگران نباشید من در جبهه صحیح و سالم هستم و حتی در یک عملیات نیز شرکت نکرده‌ام.

در تشیع جنازه‌اش از قصر شیرین آمده بودند سربازانش آمدند ، وقتی که جنازه شهید را به طرف آستارا با آمبولانس انتقال می‌دهند به خانواده شهید و به ما اطلاع نداده بودند که وی شهید شده است. در جلوی منزل شهید آمبولانس پنچر می‌شود و با دست ماشین را تا جلوی مسجد بازار پلاسی هل می‌دهند تا ما متوجه نشویم.

من وقتی خبر شهادت همسرم را شنیدم از حال رفتم و برادر و خواهرش به من آرمش می‌دادند در نماز میت شهید شرکت کردم و شهید را به خاک سپردند. در روز سوم و هفتم شهید در مسجد جامع آستارا و مسجد بازار پلاسی مراسمات با شکوهی برگزارشد.

من می دانم که اینها و اقعا نتیجه خود سازی و اهمیت دادن ایشان به توصیه‌های حضرت امام بود به طوری که یک شاخصه اصلی ایشان مهم شمردن نماز خصوصاً" نماز اول وقت و اولویت دادن به نمازخوان در مسجد و به جماعت بود. در یک کلام باید گفت که قادر نوبخت را با این شخصیت خود ساخته مرد تحمل سختی‌ها بود وعلی رغم اینکه حتی مسئولیت‌های مهم چه در دوران مبارزه با منافقین و چه در دوران دفاع مقدس و حضور در جبهه هار را داشت، ولی اصلاً راجع به مسئولیت‌های خویش چیزی نمی‌گفت.

شهید در کلام برادرش

نادر نوبخت برادر کوچک شهید در توصیفش این چنین می‌گوید،شهید نوبخت می‌گفت خدمت کردن در هر جا برای خدا جنگ با دشمن است و جبهه انسان ساز است و انسان را خوب می‌سازد و دانشگاهی ست برای انسان.

وی دوستدار قرآن و یکی از اعمال هر روزش قرائت قرآن بود وهر سال در ماه مبارک رمضان باید قرآن را ختم می‌کرد و پیرو خط امام و عاشق امام خمینی(ره) بود.

علاقه زیادی به ورزش داشت خصوصاً ورزش کشتی ، یادم است وقتی که از سپاه پاسداران آستارا به خانه بر می‌گشت بچه‌های کوچک را می‌دید در حاشیه بازار به چشم می‌خورد بچه‌ها را جمع می‌کرد و با یک توپ پلاستیکی در محیط مدرسه ابتدایی فوتبال بازی می‌کرد.

حتی یک روز من خود به برادرم گفتم شما هنوز به خانه نرفته‌اید و با بچه‌ها بازی می‌کنید چرا این کار را می‌کنید در جواب گفت که باید با بچه‌های کوچک بازی کرد و آنها را با روحیه خوب و توام با ورزش همراهی کرد تا در آینده بهتر بتوانند شجاع و ورزیده باشند.

قادر در آن زمان کودکی بود که همراه با دوستانش همه چیز را به دقت گوش می‌داد نوحه‌ها و مداحی‌ها را دست بر سینه گفتن‌ها و اشک‌ها را می‌دید و اشک می‌ریخت و گوش می‌داد به سخنان روحانی که در منبر از امام حسین می‌گفت گوش می‌داد و به آرامی می‌گریست.

از خصوصیات اخلاقی وی بود این بود زمانی که پیراهنی تازه برای خود گرفته بود به من می‌داد و می‌گفت چند روزی بپوشید من بعداً" من این پیراهن را می‌پوشم.

به مادرم خیلی محبت می‌کرد اکثر موقعه ها سرش را به روی پاهای مادرم می‌گذاشت و یکمی نوازش مادری احساس می‌کرد.

خاطره‌ای از دختر بزرگ شهید

هنگامی که پدرم می‌خواست به جبهه برود من در حالی که گریه می‌کردم با دو دست خود پاهایش را بغل گرفتم و بهش گفتم صدام تو را می‌کشد که بابایم به من گفت ببین بازی من قوی است و صدام کاری نمی‌تواند بکند.

بعد از این ماجرا شهید از رفتن به جببه منصرف می‌شود و دخترش را به کنار دریا برد تا دخترش حال و هوایی عوض کند و همان شب نیز ساعت 9 شب عازم جبهه می‌شود.

زنی که شهد نوبخت به خوابش آمد

همسر شهید خلیل ساسانیان می‌گوید یکی از شب‌هایی که آن زمان مجالس روضه اهل بیت(علیه السلام) در منزل شهید برگزار می‌شد شب در خواب شخصی را دیدم که بسیار نورانی بود به من گفت از اینکه به بچه‌های ما سر می‌زنید ممنونم و به همسر من بگویید درها و پنجره‌ها را از گرمی هوا هنگام خواب نبندد و نگهبان خانه هستم.

شهید در بیمارستان به خوابم آمد

فاطمه میرزاپور برادر خانوم شهید می‌گوید: زمانی که در بیمارستان آستارا بستری بودم برای من ملاقات کننده کمتر از کسانی که در کنارم بستری بودند می‌آمدند و کمتر ملاقات کننده داشتم و به این خاطربسیار ناراحت بودم دم غروب احساس غربت می‌کردم که ناگهان در یکی از روزهایی که در بیمارستان بستری بودم عطر و بوی خوب و نوری در داخل اتاق پیچید و با لحن زیبایی منو صدا کرد و ناگهان بیدار شدم فکر کردم پدرم آمده اما دیدم هیچکسی در اتاق نیست و تا زمانی که در بیمارستان بودم همیشه احساس می‌کردم نور شهید در اتاق است.

شهید روی شلتوک‌های برنج نشسته بود

زمان دروی برنج بود و فامیلای آقای نوبخت درو می‌کردند و شوهر خواهر آقای نوبخت که مسن و پیر بود و ناراحت بود بنده خدا در این گرمای شدید کار می‌کرد و سختی می‌کشید در این حال من که در حال تدارک آب و چایی برای آنان بودم یک لحضه دیدم که شهید روی شلتوک‌های برنج نشسته است، این مسئله را در کنار حود نگه داشتم تا مردم به کسی نگفتم که مردم این مسئله را دروغ بشمارند، آن سال برنج‌ها برکت داشت و پول آن را صرف هزینه کربلا کردند و من بعدها این مسئله را به آن‌ها گفتم.

شهید از زبان غلامحسین فهیم زاد دبیر آموزش و پرورش

شهید نوبخت زود به دنیا آمد زود از دنیا رفت و زود شناختنش، ما متاسفانه دیر به جامعه معرفیش می‌کنیم، در مورد خصوصیاتش صحبت کردن برای من خیلی سخت است برای اینکه من آدمی با این روحیه را ندیده بودم،به من می‌گفت نامت غلامحسین است ائمه اطهار(علیه السلام) فوق العاده عشق و علاقه داشت به ویژه امام حسین(علیه السلام) همیشه می‌گفت «هیهات منه الذله»

می‌گفت امام حسین(ع) هیچ موقعه با ظلم سازش نکرد باطل سازش نکرد از زندگی خود گذشت. در دنیا شخصیتی به بزرگواری امام حسین(علیه السلام) نیامده و نخواهد آمد.

فوق العاده قرآن دوست بود. خیلی تلاش می‌کرد تا به ریز به آیات قرآن عمل کند،معتقد به قرآن بود و انسانی متواضع بود در لوندویل که فرمانده پایگاه بود مردم ندانستند که این فرمانده پایگاه بود یا خدمه است یا راننده است یا سرباز.

من در یک روز بارانی که در بازار لوندویل مانده بود و باران شدیدی نیز می‌آمد دیدم که یک راننده تویوتای پایگاه را می راند و دو تا سرباز نیز جلو نشسته و شهید پشت نشسته است مردم تعجب کردند که این فرمانده است و کلاه را سرش گذاشته و با ماشین می‌رود.

من بعداً" از شهید پرسیدم فلانی شما عقب نشسته‌اید سرباز هاجلو، گفت ایناها سرباز هستند من توانم جلو بنشینم در جای گرم و سربازها اذیت بکشند.

سربازانی بود که نامزد یا متأهل بودند آن‌ها را می‌فرستاد خانه‌هایشان و جایشان خود نگهبانی می‌داد، در پایگاه که خاکریز درست کردند خودش می‌رفت از ساحل دریا شن می‌آورد.

شهید با تویوتا می‌رفت کار می‌کرد و می‌توانست به سرباز بگوید آن‌ها را بفرست بسیجی و خود نظارت کند به کار آنان. خودش پشت تویوتا می‌ماند می‌رفت کار می‌کرد و حتی بیشتر از سربازها هم کار می‌کرد و ماشین را پر می‌کرد، می‌گفتن شما دیگه خسته شده‌اید بسه کار می‌گفت نه.

یک شخصی بود که تواضع در سراسر وجودش بود می‌توانم بگویم که سیره امیر مومنان در وجودش متجلی بود، مردم داربود انسان‌های زیادی کمک می‌کرد و به مادر و خانم و حتی خانواده‌اش نمی‌گفت.

سعه صدر والایی داشت نمی‌خواست کسی را از خود رنجیده کند، تمام تلاشش این بود همه از وی راضی باشند حقیقت را پیاده کند و هیچ موقعه مقام و جایگاه و موقعیت خود را و پایگاه خود به نفع شخص استفاده نکرد در حالی که اگر ذره‌ای پایش را کج می‌گذاشت صاحب همه چیز می‌شد اما این کار را نکرد تا در زندگی اخروی به سعادت برسد، و از افرادی که از جایگاه و مقامشان به طرف منافع شخصی استفاده می‌کردند گله مند بود و خوشش از این افراد نمی‌آمد.

این آدم نمومنه بارز یک مرد مردم دار بود یعنی وجود را وقف مردم کرده بود و عبادت را در خدمت به مردم می‌دانست.

عبادت در خدمت به خلق الله را در معنای واقعی می‌دانست. به قدری خود را وقف انقلاب و مردم کرده بود که خود را فراموش کرده بود و که من هستم و این واقعیت است.

آنگونه که به دیگران محبت می‌کرد شاید بیشتر از محبت به خانواده خود بود.

پاک دستی، پاک قلبی و حفظ بیت المال فوق العاده حساس بود. شاید به خانواده خود محبت می‌کرد می‌گفت به نیازمندان و مستضعفان و دیگران محبت نکرده‌ام.

در پایگاه هنگام صرف چای از یک قند استفاده می‌کرد و اگر چای اش نصفه می‌ماند از قند دوم استفاده نمی‌کرد.

تا این حد پاک دست بود. با گذشت بود و در یک کلام می‌توان گفت برخی از خصوصیات خداوندی در وجودش متجلی بود، مرد خدا بود و با مردم مدارا می‌کرد.

در منطقه ندیدیم یک نفر از ایشان ناراحت شود. زمانی که در لوندویل فرمانده پایگاه بود پایگاه نمونه بود زمانی که می‌خواست جبهه برود بسیاری از لوندویل در پشت سرش می‌ماندند.

زمان جنگ یک نفر عروسی می‌کرد افرادی بودند که مانع از عروسی می‌شد چون شهید می‌آوردند، اما این اذیت نمی‌کرد شرایطی ایجاد می‌کرد تا عروسی‌های مردم دچار مشکلی نشود.

کاری می‌کرد تا خانواده شهید راضی شوند و خانواده عروس و داماد، هر دو کفه را نگه می‌داشت انسانی مدبر بود. تدبیر بود و رئوف و مهربان بود.

شنیدن عقیده مخالف را داشت و شعور سیاسی اجتماعی بسیار والایی داشت، شاید آن دوران که من محصل بودم و شرایط را درک نمی‌کردم و گفته‌های او را اما الان درک می‌کنم و می‌فهمم که او چه چیزها و حرف‌های ارزشمندی می‌گفت.

شرایط زمان را درک می‌کرد. فوق العاده بالا فکر می‌کرد نگران بود از برخی مسائل را می‌دید و کم کاری‌ها و روحیه‌هایی را که در برخی افراد می‌دید نگران آینده بود برای اینکه معتقد بود که انقلابی که به پیروزی رسیده بر مبنای دین بوده انقلاب اسلامی به نام قرآن پیامبر و حضرت علی(علیه السلام) می‌خواست که این سیره در روحیه همه افراد متجلی شود.

زمانی که در یک کسی کوتاهی می‌دید ناراحت می‌شد برای اینکه خود اینجور آدم بود و در زیر تربیت پرچم اسلام پرورش یافته بود.

دوست و دشمن از او راضی بود و انسان‌ها را درک می‌کرد و روحیه خشن متعاصم و متهاجم و عصبانی در او نبود. منطقی بود و درک می‌کرد.

شرایط ایجاد می‌شد در برخی جاها صحبت‌ها را نمی‌کرد و فقط به اشارات بسنده می‌کرد و بنا بر موقعیت زمان صحبت می‌کرد.

شهید از زبان همرزم شهید

سرهنگ جلیل محمد پور بازنشسته سپاه در مورد شهید می‌گوید: همرزم شهید ما، انسانی با اخلاق پسندیده و فوق العاده شوخ طبع و دارای روحیه بود و در عین حال نظم و سخت کوشی ستودنی داشت. خیلی خوب می‌توانست به بچه‌ها و همرزمانش روحیه بدهد و در عین حال از لحاظ عملی یک الگوی به تمام معنا بود این را وقتی در طی دوران سختی آموزش قرار گرفتیم فهمیدیم چون آموزش چریکی خیلی سخت و طاغت فرسا بود به طوری که چند تن از بچه‌ها مریض شدند و نتوانستند آموزش را به انتها برسانند. ولی مجموعه این آموزش‌ها برای قادر چیزی نبود که بقول معروف بتواند او را بشکند. پرش و عبور از موانع مختلف، با سرعت دویدن، کوهپیمایی ، کیلومترها دویدن از طناب بر ارتفاع و به حالت سینه خیز از زیر سیم خاردارها عبور کردن، این‌ها واقعاً وی را نمی‌توانست خسته کند. از نظم قابل توجه وی هم شنیدنی‌ها وخاطرات خیلی زیاد است. اولاً وی همیشه جلوتر از همه در سر کلاس‌ها حاضر بود، کلاس‌های عقیدتی را به دقت دنبال کرده و یادداشت برداری می‌کرد و ویژگی‌های خاص او هم نماز اول وقت حضور دائمی در نماز جماعت بود. آموزش هر چه سخت‌تر می‌شد قادر از خود استقامت بیشتری نشان می‌داد و من که در این دوره در میان برف و سرمای مرزن آباد و در سختی‌های بی شمار در عملیات‌های مختلف و در میان جنگل‌های آمل و یا در جبهه غرب با وی همراه بودم، بیشتر پی به ارزش دوستی با وی می‌بردم چرا که او انسانی بود که به راحتی با هرکس می‌توانست صمیمی شده و او را جذب خود نماید خنده از لبان وی جداد نمی‌شد و در عین حال انسانی واقعاً مقید به حفظ بیت االمال و از آن دسته از آمران به معروف و ناهیان از منکر بود که خود عملاً در این عرصه خیلی از چیزها را رعایت می‌کرد.

سرهنگ جلیل محمد پور که مهم در جنوب و هم در قصر شیرین با وی بوده در ادامه می‌گوید که دوستی با وی به منزله یک کلاس درس برای همه همرزمانش بود. وی با روی خوش به تک تک رزمندگان سر می‌زد و آنها را توصیه به عدم اسراف در مصرف غذا می‌کرد، حتی غذاهای اضافی را جمع می‌کرد و نگهداری می‌نمود تا اگر احتمالاً رزمنده‌ها احتیاج به غذا پیدا کردند به آنها بدهد.

عکس یادگاری

جلیل محمد پور اذعان می‌دارد که هیچوقت یادم نمی‌رود در همان جنگل‌های آمل یک روز با اصرار به من گفت بیا از من یک عکس یادگاری بگیرو وقتی می‌خواستم عکس بگیرم دیدم در یک دستش قرآن کریم را بالا برده و در دست دیگرش اسلحه را، عکس را گرفتم گفتم معنای این کار شما چه بود، گفت می‌خواستم نشان دهم که اول ما با منطق قرآن جلو می‌رویم و با مهر و محبت با دشمنان صحبت می‌کنیم ولی اگر دشمن قبول نکرد با این اسلحه او را به سر جای خود می نشانیم.

شهید در کلام دوست و همرزمش

عمران رضایی نیا نیز از همرزمان دوران دفاع مقدس و نیز مبارزه با منافقین است که معتقد است پاسداری نمونه‌تر از نوبخت را ندیده، چرا که دوران سخت آموزشی را زیر نظر فرماندهان ارشدی مانند شهیدان ابوعمار، بیگلو و محمد زاده و دیگر سرداران و جمعی از فرماندهان کلاه سبزها و تکاوران ارتش بوده با موفقیت زیاد پشت سرگذراند و نمونه گردان بود. این موضوع سبب شده بود که وی در درگیری با منافقین در جنگل‌های چوکا و آمل حضوری فعال و مؤثر داشته باشد که خاطراتش را فراموش ناشدنی‌تر کرده است.

شهید از زبان یکی دیگر از همرزمانش

اینجانب میکائیل زمردی جانباز شیمیایی و عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان مرزی بندر آستارا که در ستاد ناحیه شهری مسجد جامع شهر آستارا فعالیت می‌کردم، یک روزی در زمان دوران جنگ تحمیلی با هم در یک وسیله نقلیه و کنارهم همسفر مناطق عملیاتی شدیم.

آن شهید بزرگوار بسیار خونسرد، مؤدب و خوش اخلاق بود. در طول سفر می‌گفت من ارادت خاصی نسبت به خاندان عصمت و طهارت(علیه السلام) و خصوصاً" وجود نازنین حضرت سید الشهدا(علیه السلام) دارم و عاشقانه نسبت به حضرت امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی عشق می‌ورزم. می‌گفت: تمام فکر و ذکرم انقلاب و خدمت به اهداف نورانی آن است و غیر از آن هیچ هدف بخصوصی نداشتم و همچنین می‌گفت: اوایل انقلاب هیچ فکری در رابطه با کار به ذهنم نمی‌رسید غیر از عضویت در سپاه پاسداران که سریعاً" مراجعه و ثبت نام و جذب آن نهاد مقدس در شهرستان مرزی بندر آستارا شدم و هم اکنون با جنابعالی و در کنار شما و در یک وسیله نقلیه عازم مناطق جنگی هستیم و غیر از این هم هیچگونه آرزوی دیگری نداشتم و نخواهم داشت، که امیدوارم خداوند تبارک و تعالی این حرکت خداپسندانه را مورد قبول و از گناهان دنیوی و اخروی بکاهد.

در طول سفرمان شهید بزرگوار می‌گفت: آقای زمردی من تاکنون هیچگونه وصیت نمامه کتبی نداشتم ولی چیزی که مد نظرم و وصیت شفایی من هست گفت: فکر نمی‌کنم از این سفر سالم برگردم به هیچ وجه امکان نداره، انگار به خودش الهام شده بود، من سفارش می‌کنم که کلام و رهنمودهای حضرت امام را فراموش نکرده و به آن عمل کنید تا خداوند و شهدا و رزمندگان و مردم راضی باشند و این رفتن‌ها زمینه‌ای است، برای آزاد کردن راه کربلا که مردم به راحتی راه کربلا را آزاد کنند و زیارت کربلا نصیب همگی شود. تا بی نصیب و بودن زیارت امام حسین(علیه السلام) از دنیا نروند و با زیارت کردن چشم منافقان کور، و از طرفی دل مستضعفان را خوشحال کنیم، شهید بزرگوار همیشه از خود گذشتگی و ایثار و مقاومت و پیروزی را توصیه می‌کرد و می‌گفت ان شاء الله برگشتیم همیشه یادی از خانواده‌های رزمندگان، شهدا و اسرا را داشته باشیم و به خانواده‌های آنان سرکشی و در حد امکان تا آنجایی که دستمان هست به مشکلات آنان رسیدگی کنیم و آنان را هرگز فراموش و از یاد نبریم چونکه همانا بودند که از خاک کشور دفاع کردند و به خاطر حفظ ناموس کشورمان دفاع و مقاومت از خود نشان دادند.

من از شهید بزرگوار پرسیدم، که تاکنون خانواده‌ات چه کار مثبتی انجام داده‌اند، ایشان رو به من کرد و گفت: مادرم مرا از همان ابتدا با اسلام و انقلاب آشنا کردند. و پدرم هم زمانی که من بچه بودم مرا با خودش همیشه به مسجد می‌برد و در تمامی مجالس مذهبی شرکت می‌داد یک روزی پدرم به من گفت: پسرم روزی ثمره همین‌ها به درد خواهد آمد و آن موقع خواهید فهیمد که پدرت شما را به راه راست هدایت نموده و وقتی بزرگ شدید و همین راه را ادامه خواهید داد. پدرم همیشه از حسن برخورد فوق العاده من سخن به میان می‌آورد و با هر قشری به زبان همان قشر صحبت می‌کرد و می‌گفت با رزمنده رزمنده، با بازاری بازاری با راننده راننده و با تعمیرکار تعمیرکار و با .... بسیار پر محبت و صمیمی هستید. امیدوارم که خداوند متعال تو را از اخلاق ممتازی در معاشرت با دیگران بهره مند کرده باشد. بنده از ایشان سؤال کردم که برخورد شما با خانواده‌ات چطور است، فرمودند تاکنون سعی کرده‌ام برخورد با خانواده‌ام بسیار خوب باشد تا هیچگونه آذار و اذیتی به آنان نکرده باشم و می‌گفت اگر همسرم نبود من هرگز به مناطق جنگی اعزام نمی‌شدم چون همیشه مرا تشویق و ترغیب می‌کرد که اعزام شوم و در آینده هر چه پیشرفتی در این امر داشته باشم بدانید که کمک همسرم بود که مرا به درجه رسانید. امیدوارم که خداوند تبارک و تعالی به خانواده بزرگورام اجر جمیل و جذیل عنایت فرماید.

شهید در کلام دوستش صدر الدین عرفانی پاسدار بازنشسته

از همان دوران کودکی با ایشان به یک مدرسه در روستای خودمان و در روستای همجوار در دوران راهنمایی و دبیرستان می‌رفتیم، در آن زمان رژیم طاغوت برنامه‌های داشت که تلاش می‌کرد، تا دانش آموزان را بیشتر با مبتذلات و فرهنگ بی بند و باری غربی آشنا کند و لذا آن را گسترش و ترویج می‌کردند و از این طریق می‌خواستند مردم به ویژه نسل جوان را از اعتقادات اسلامی به دور کنند. رژیم انسان‌های بی دین واراذل و اوباش و لات را به عنوان انسان‌های با ارزش و قهرمان معرفی می‌کرد اما در مقابل انسان‌های مؤمن و علمای اسلام را عقب مانده و به خصوص جوانان مؤمن و پاکدامن را بی تمدن به جامعی معرفی می‌کرد و سایر جوانان را از اینها بر حذر می‌داشت، لذا همکلاسی من شهید نوبخت یکی از آن جوانان مؤمن و پاکدامن بود که هرگز دل خوشی از طاغوت و طاغوتیان نداشت و حتی مرا نیز از آن برحذر می‌کرد و می‌گفت که اینها بیگانه‌اند و راه اینها کفر است و ما نباید دستورات اینها را بپذیرم. چونکه در مدارس برنامه‌های مبتذل به اجرا می‌گذاشتند، از کارهای خلاف شرع آنان یکی مختلط کردن دختر و پسر در مدارس بود، حضور بازرسان زنان بی حجاب، بی بند و باری، اجرای اردوهای دانش آموزی که همانند یک کاباره بود، شهید نوبخت در مدارس هیچ میانه خوبی با اینها نداشت و از اینها پرهیز می‌کرد و همواره مرا نیز تذکر می‌داد که ما نبایبد خلاف‌های اینها را بپذیریم. بنابرایت انگار که ایشان منتظر رهایی از این منجلاب‌ها بود و مثل اینکه در یک زندان مخوف و تاریک محبوس باشد خود را چنین می‌پنداشت و قطعاً هم همینطور بود در دوران طاغوت یک دوران مخوف، تاریک و دوران جاهلیت بود، ایمان به دینی به حاشیه رانده شده بود، انسان‌های کثیف بارازش ترین انسان‌ها بود و برترین انسان و زنان بد کاره تاج سر جامعه بودند، یک افسر آمریکایی بر کشور مالکیت داشت و هر جا که روی می‌آوردی جوانانی را می‌دیدی که به دنبال عیاشی و خوش گذرانی و نوازندگی بودند، از انسانیت، رحم و مروت خبری نبود از نام بردن نام اهل بیت(علیه اسلام) انسان شرم می‌کرد و اگر کسی نام ائمه اطهار(علیه السلام) را می‌برد او را عقب مانده تلقی می‌کردند، من احساسات او را درک می‌کردم، بعداً فهمیدم که چرا ایشان ناراحتند و دائماً تأسف می‌خورند که آیا کسی هست مرا نجات دهد، از این وضعیت ناهنجاری‌ها ما را رهایی دهد و دائم در انتظار بود، اما طولی نکشید که این انتظار به سر آمد، قیام حضرت امام راحل به ثمر نشست و انقلاب شکوهمند اسلامی پیروز شد، بعد از اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید ما بعد از چند سالی دبیرستان را تمام کردیم، ایشان دست مرا گرفت و به سپاه آورد و گفت ما که برای پیروزی انقلاب اسلامی دست و پا هدیه نکرده‌ایم از این به بعد برای حفظ و نگه داری آن باید با تمام وجود در این راه مجاهدت کنیم، بعد از عضویت در در سپاه بلافاصله به همراه تعدادی از دوستان دیگر برای گذراندن آموزش‌های نظامی به چالوس اعزام شدیم و بعد از اتمام دوره در آن زمان ما که یک گردان رزمی بودیم از اعزام به جبهه منصرف کرده و برای پاکسازی منافقین جنگلی به سمت جنگل‌ها آمل و قائمشهر اعزام شدیم، اوج مبارزات و درگیری‌ها با منافقین و اتحادیه آنان در شهر آمل اتفاق افتاد، منافقین و تمامی گروهک‌های محله با هم اتحادیه تشکیل داده بودند و به زعم خودشان که آمل را به عنوان دروازه شمال کشور قلمداد کرده و ورود به آنجا و تصرف آنجا را تصرف کل شمال و نهایتاً به دنبال آن تصرف پایتخت و سراسر کشور طراحی کرده بودند خیلی راحت ساده و احمقانه تصوراتی داشتند که فکر می‌کردند همینکه شهر را تصرف کنند مردمان آنجا زیر پای آنان قربانی‌ها سر می‌برند و زیر پایشان فرش قرمز می گستردانند اما همه اینها خیالات واهیانه و باطل بود، اینجناب که با ایشان در آنجا همرزم بودم با چشم خود دیدم که مردم آمل چطور از شهر بدون سلاح دفاع می‌کنند، ما یک گردان بودیم و به گروه‌های کوچک تقسیم می‌شدیم و سراسر جنگل‌های آن مناطق را به خصوص شبانه زیر پای گذاشتیم و به تعقیب منافقین جنگلی و اتحادیه کمونیست‌ها و کومله‌ها می‌پرداختیم و بالاخره پاکسازی آن مناطق از شر منافقین به اتمام رسید. برای پاکسازی مناطق استان گیلان منطقه تالش ما را اعزام کردند در آنجا نیز به همراه شهید نوبخت بطور شبانه روز در مناطق جنگلی تالش ورضوانشهر منافقین جنگلی را تعقیب می‌کردیم، در چند نوبت به درگیری و کمین منجر می‌شد و عده‌ای از همرزمان توسط آن منافقین ترور و شهید شدند، از خصلت‌های بارز ایشان نهراسیدن از مرگ بود، ایشان مرگ را به عنوان بازی می‌پنداشتند و اصلاً هیچ واهمه‌ای از اینکه به سخت‌ترین مأموریت‌ها وبدون پشتیبانی اعزام می‌شدند نگرانی نداشتند اگر به ایشان می‌گفتیم ممکن است برای شما اتفاقی رخ دهد با خنده جواب می‌دادند آن مرگی من از آن فرار کنم بالاخره آن مرا می‌یابد بلکه آن بدترین مرگ‌ها خواهد بود، بهترین مرگ‌ها همانا شهادت در راه مجاهدت به اسلام است و من آن را انتخاب کرده‌ام و هرگزم از آن فرار نمی‌کنم، مگر اینکه تقدیربه غیر از این باشد. ایشان در زندگی خصوصی‌شان به دنبال مال دنیا نبودند و به غیر از چند هزار تومان که به عنوان حقوق و به صورت دستی می‌پرداختند چیز دیگری را به خانه نمی‌آوردند. اما در جبهه‌های جنگ آن بزرگوار در یک یگان بودند که من هم در یگان دیگری بودم و از همدیگر خیلی فاصله داشتیم. جدایی ما در جبهه‌های جنگ بود از همان موقع جدا شدیم که البته بعد از شهادت ایشان من خبر دار شدم که ایشان در ادوات تحت آتشبار خمپاره انداز کار می‌کردند و من هم آتشبار خمپاره انداز بودم، تنها آرزو داشتم که در یک یگان بوده و به کمک هم بتوانیم یک آتشبار قوی ایجاد کنیم. اما خبر شهادت ایشان را شنیدم.

شهید در کلام نصرت فکریان مسئول سابق تبلیغات گردان عاشورا

در تابستان ۱۳۶۳ از آنجاییکه ۶ نفر از برادران به عنوان رزمنده در میدان‌های جنگ به سر می‌بردند، به عنوان پاداش به تعدادی از اعضای خانواده‌ها سفرزیارتی به مشهد مقدس داده می‌شد که در آن سال توفیق پیدا کردیم به محضر آقا غریب الغربا تشرف بیابیم که در آن اردوی زیارتی یک توفیق دیگر نصیب بنده حقیر شده بود که با شهید نوبخت همسفر شدیم و در طول این سفر یک هفته‌ای که با ایشان همسفر بودیم، از اخلاق و خصوصیات این بزرگوار جز بی ریایی، اخلاص، روحیه شهادت طلبی، پرنشاط، با عقاید مستحکم و در کل یک فرد مؤمن به معنای واقعی کلمه، چیزی از ایشان ندیدیم و می‌توانم بگویم که همچین آدم‌های با ایمانی لیاقت شهادت در راه خدا را دارند، ایشان در طی این سفر، وقتی در هتل دور هم نشسته بودیم، یک خاطره سال ۱۳۶۲ را تعریف کردند که مضمون خاطره ایشان به شرح زیر است: ایشان فرمودند وقتی ما در خط مقدم بودیم، توسط نیروهای دشمن به طور کامل محاصره شده بودیم که یکی از همرزم های ما با حرفه خاصی که به شلیک آرپیچی داشتند، تانک دشمن را مورد هدف قرار دادند و آن را منهدم کردند که این یک نقش اساسی در عقب نشینی دشمن داشت و ما این حرکت بسیجی دریادل، جان سالم به در بردیم، ایشان می‌گفتند که هنوز هم هنوز است صدای مهیب منهدم شدن تانک در گوشم سوت می‌کشد.

ما در طی این سفر، یک ویژگی خاصی از این شهید بزرگوار دیدم که تأثیر بسزایی در بنده حقیرگذاشت و آن هم این بود که ایشان به خواندن نماز شب مداوات می‌کردند.

سید عظیم سید تقوی، همرزم شهید

زمانی که شهید می‌خواست به جبهه اعزام شود بار آخر به من گفت که انگار به من گفته شده که شهید خواهی شد این بار که من می‌روم دیگر بر نمی‌گردم اینطوری که به من الهام شده است که دیگر برای آخرین بار است که به جبهه می‌روم و بر نمی‌گردم. در اثر عملیات‌ها نقش مؤثر داشت ودر مأموریت‌ها روحیه ایثارگری و شهادت طلبی داشت، بسیار خوش اخلاق و خوش برخورد بود و با مردم، همکاران و همرزمان به خوش رویی برخورد می‌کرد.

در کل یک مرد الهی و انقلابی بود، چهره‌اش نورانی شده بود و هنگام خداحافظی آدم احساس می‌کرد که از این دنیا عروج می‌کند، و انسان‌هایی که به این مقام می‌رسند وقتشان را نیز می‌دانند که از این دنیا خواهند رفت.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده