در آستانه روز پاسدار در گفتگوی اختصاصی با همسر فرمانده شهید «مقتدا رضاخانی» چنین مطرح شد؛
امثال مقتدا پاسدار واقعی انقلاب و میهن بودند. مقتدا خیلی به سپاه پایبند بود و به خاطر دارم که روزی که داشت برای آخرین بار اعزام می شد یک چمدانی را آورد که لباس های فرم سپاه توی اون بود. گفت: این لباس ها مستعمل است اگر این ها رو دور ریختی حواست باشد آرم سپاه رو بیرون نیندازی. به شدت این ارگان و اهدافش برای مقتدا با ارزش و مقدس بود. این تقدس ظاهری نبود ما حتی عقدمون با لباس فرم سپاه بود.
مقتدا پاسدار واقعی انقلاب و کشور بود

نویدشاهد البرز؛ گمانم بر این بود که گرد و غبار گذر ایام بر روی خاطرات زندگی او با شهید نشسته باشد و به سختی آن روزها را به خاطر آورد. اما این طور نبود در کمال تعجب برق و جلای خاطراتش چشم را می زند و عطرو بوی تازگی دارد. انگار هر روزصبح از چهره آنها غبار می زداید و بر سر طاقچه گذر عمر می گذارد. سخت است از خاطر بردن انسان های بزرگ و وارسته ، کسانی که در زندگی یک ملت تاثیرگذار بودند و هستند و چه خوب است که آنها را به نسل امروز و فردا بشناسانیم.

پاسدار شهید «مقتدا رضاخانی» که در بحبوحه جنگ ایران و عراق، داعیه پاسداری از وطن را داشت و در راه وطن و ایمان خود از جان گذشت و به جانان رسید، از سینه سوختگان و شاگردان مکتب امام حسین بود و با تاسی از این مولای عاشقان بر زندگی خود رنگ عاشورایی زد. مقتدا در سال 1340، در شهر طالقان چشم به جهان گشود. در ماه های آغازین جنگ تحمیلی به جبهه های حق علیه باطل شتافت و اولین اعزام وی در تاریخ سوم اسفند 1359، بود. او بعد از سه سال مجاهدت در راه وطن و بعد از حماسه آفرینی در عملیات های والفجرین در سمت فرمانده گردان در تاریخ دوازدهم آبان ماه 1362، شربت شهادت را می نوشد و به دیدار معبود می شتابد. تربت پاک این پاسدار رشید اسلام در گلزار شهدای طالقان نمادی از مقاومت و پاسداری در راه وطن می باشد.

مقتدا پاسدار واقعی انقلاب و کشور بود

در آستانه روز پاسدارنویدشاهد البرز به سراغ همسر شهید پاسدار «مقتدارضاخانی» می رود و پای صحبت های دلنشین و صمیمی ایشان می نشیند و به تورق روزهای زندگی مشترک با شهید می پردازد. ماحصل این گفتگو را در پیش روی دارید:

*** خانم اشتیاقی لطفا خودتان را معرفی کنید و چگونگی آشنایی با شهید «مقتدا رضا خانی» را شرح دهید:
من «سکینه اشتیاقی» متولد 1344، هستم، علی رغم اینکه اصالتا خانواده من اهل «طالقان» هستند ولی بنده در بانه متولد شدم. چون پدرم ارتشی بود و ما زیاد مهاجرت می کردیم. در همین نقل مکان هایی که ارتشی ها دارند خانواده من در حالیکه بنده در کلاس پنجم ابتدایی تحصیل می کردم به کرج منتقل شدند و ساکن نظرآباد بودیم تا زمانی که انقلاب شد. در جریان پیروزی انقلاب بود و بلافاصله شروع جنگ آشنایی من با شهید « مقتدا رضا خانی » رقم خورد.

بنده در دوران دبیرستان جز شاگردان بسیار فعال در همه عرصه های فرهنگی بودم و ان زمان من عضو انجمن اسلامی دانش آموزی بودم و شهید مجله و نشریات را از تهران بنا به نسبت فامیلی که با هم داشتیم ، می آوردند.

«مقتدا رضی الله عنه »

سال 1361، بود که مقتدا رسما وارد سپاه شد و محافظ شخصیت ها بود. وی محافظ آیه الله رفسنجانی و مرحوم اردبیلی و آیت الله جوادی عاملی بود که بعد از شهادت مقتدا آیه الله جوادی عاملی در مورد او جمله ای را فرمودند وایشان فرمودند که مقتدا رضا خانی طالقانی رضی الله عنه ؛ معمولا رضی الله عنه برای کسانی به کار می رود که خدمتی به اسلام کرده باشد. ایت الله جوادی عاملی بسیار از مقتدا به نیکی یاد می کرد و از اخلاق خوش او تعریف می کرد .

ماجرای ازدواج ما چنین بود که یک روز آمد و مطرح کرد که قصد ازدواج دارد و از من خواستگاری کرد. همان روزهایی که کارش در سپاه رسمی شد ازدواج ماهم قطعی شد و فروردین ماه سال1361، در روز میلاد حضرت زهرا(س) ما به عقد همدیگر در آمدیم و چند ماه بعد ده مرداد 1361، ازدواج کردیم و ایشان دایما به جبهه اعزام می شد.

مقتدا پاسدار واقعی انقلاب و کشور بود

***چی شد که جواب مثبت دادید و به همسری شهید در آمدید؟

این سوال را خیلی جوان های الان از من می پرسند. متد ما بچه مذهبی ها ، ماهایی که در دوران کودکی و نوجوانی بودیم انقلاب را دیدیم و بلافاصله جنگ را دیدیم، پایبندی شدید به آرمانهای انقلاب و ارگان های انقلابی بود و یکی از این ارگانها سپاه پاسداران بود.

راهبری پاک و بی آلایش

من از زمان تاسیس این ارگان حتی آرم سپاه را دوست داشتم. تقدس آرم سپاه من را جذب کرد و همیشه احساس می کردم او خیلی از من بزرگتر است و کمال و دانایی که در شخصیت مقتدا نهفته بود فاصله کم سنی دیده نمی شد. او در واقع راهبر و راهنمای ما بود. شخصیت پاک صادق و بی آلایش مقتدا همه را جذب خودش می کرد. من بر این اعتقادم که

آنچه در بین همه شهدا به لحاظ شخصیتی و اخلاقی مشترک بود. صداقت در نگاهشان و کردارشان بود. امروز ما ازدواج هایی را می بینیم که با کلی تحقیق و شناخت انجام می شود و ازدواج صورت می گیرد و یک سال نشده به طلاق می انجامد. این مساله به این دلیل اتفاق می افتد که آن صداقتی که باید در قلب و نگاهشان باشد نیست .

برای من هفته دفاع مقدس و آبان ماه خیلی تقدس دارد. چرا که مقتدا و هزاران رزمنده دیگر برای دفاع از کشورشان رفتند و در آبان ماه شهید شد. این تاثیری بود که در مدت کوتاه من از مقتدا پذیرفتم و در واقع من در مقتدا ذوب شدم چیزی جز او راهش و آرمان هایش نمی دیدم . مقتدا پاسداری بی ریا و جان بر کف در راه وطن بود. هنوز اسم و تصویر شهید در منزل من ساری و جاریست. شهدا متعلق به همه هستند و حضور و وجود و عطرشون همیشه هست.

*** خبر شهادت مقتدا چگونه به شما رسید و او در کدام عملیات به شهادت رسید:

خردادماه بود که من دیپلم گرفتم و بحبوحه عملیات والفجرین بود. «والفجر چهار» خدایا! چقدر سخت بود. ما در «فکه» خیلی شهید داده بودیم. مقتدا هم فرمانده گردان بود.

مقتدا پانزده روز مرخصی گرفت و ما مراسم عروسی را راه انداختیم. به محض ورود بلیط برگشت را تهیه کرده بود. من را قسم داد می گفت: اگر تو نخواهی نمی روم. من آن موقع خیلی جسورانه پاسخ دادم: می خواهی کاری کنی که من شرمنده امام شوم. برای مقتدا پاسخ من خیلی جالب بود و تعجب کرده بود. پاسخ داد: نه چون ما تازه ازدواج کردیم و تو سنت خیلی کم است. من بنا به تعهدی که دارم اگر نخواهی نمی روم.

شهادت در تپه های «کالی مانگا»

من گفتم: من هیچوقت نمی گویم : نرو. همان رفتن آخرشد که مفقودالاثر شد. در عملیات «والفجر چهار» در پنجوین بود در تپه های «کالی مانگا» مقتدا به شهادت رسید. هشتم آبان ماه 1362، بود .

در ایام جهاد مقتدا من هم در جهاد سازندگی در بخش فرهنگی کار می کردم. هنوز جهاد وزارت خانه نداشت تا اینکه یک روز از تعاون سپاه که دیوار به دیوار جهاد هم بود. کسی آمد و سراغ من را گرفت.می گفت با خانم اشتیاقی کار دارم. گفتم: بله بفرمایید. گفت: یک نامه می خواستیم به شما بدهیم فقط جا نخورید . بی مقدمه گفتم: مجروح شدند یا شهید . گفت: ممکن شهید هم شده باشند. نامه را به من داد و رفت . نامه دعوت نامه بود از من وخانواده مقتدا به تعاون سپاه برای صحبت کردن در مورد شهادت و مفقود الاثری او.

جالب بود من دو شب قبل از این خبر خواب دیده بودم برای همکارانم تعریف کرده بودم .خوابم این بود که لباس عروس تنم بود و در مجلس شادی بودم و به ناگهان دیدم لباس مشکی تنم است. صبح که بیدار شدم قران را باز کردم سوره رعد آمد که صبر پیشه کنید. دو روز قبل تلفنی با او صحبت کرده بودم. گفت: انشالله یک هفته دیگه من کرج هستم . فردای صحبت تلفنی ما عملیات والفجر چهار بود. آن روز بعد از گرفتن نامه متوجه شدم که همکارانم مکالمات من را شنیده اند و گریه می کنند.

می خواهم ماند «حنظله» باشم

قبل از ازدواج ما مقتدا در مورد اینکه ممکن به شهادت برسد صحبت کرده بود. او گفته بود من قطعا می خواهم به جبهه بروم اگر روزی شهید شوم شما با شهادت من مشکلی ندارید؟ من هم خیلی عادی گفتم: نه اصلا شاید هیچوقت در باورم نمی گنجید که مقتدا شهید شوم. من خیلی عاشق مقتدا بودم و با همه شرایط او کنار می آمدم.

وقتی مقتدا می گفت: من می خواهم مثل «حنظله» باشم . این موضوع دل من را می لرزاند و باز هم قوت قلب داشتم .

مقتدا پاسدار واقعی انقلاب و کشور بود

***در مورد کم و کیف شهادتشان چیزی به خاطر دارید:

بله البته ؛ مقتدا هشت سال مفقودالاثر بود. یکی از همرزمانش آقای امینی می گفتند که من با چشم خود دیدم که مقتدا پشت کاتیوشا بود دشمن وقتی او را زد دل و روده اش بیرون ریخت ولی ما توان اینکه پیکرشو عقب بکشین نداشتیم.

پذیرفتن شهادت مقتدا با توجه به اینکه پیکری نبود، باری من خیلی سخت بود. من سالها منتظربازگشتش بودم.

«اگر مفقود شدم؛ الله اکبر»

او در وصیت نامه اش نوشته بود؛ اکر من شهید شدم؛ الحمدالله. اگر اسیرشوم؛ الحمدالله . اگر مجروح شوم؛ الحمدالله ولی اگر مفقود شدم؛ الله اکبر... بعدها که نوشته هایش را خواندم دیدم چقدر علاقمند بود مانند حضرت زهرا(س) مفقود باشد. نوشته بود حتی اگر پیکرم پیدا شد روی سنگ قبرم نامم را ننویسید. اینها را که می خواندم کمی شهادت او را باور می کردم.

اسفند ماه 1371، بود که پیکر مقتدا پیدا شد نزدیک ده سال طول کشید. چیزی که همیشه مقتدا می گفت: آیه سوره مبارکه احزاب را می خواند و می گفت: کسانی که یاد شهدا را زنده نگه می دارند هم ردیف با شهدا هستند.

شاید فکر کنند که اغراق باشد ولی من هنوز هم با شهادت مقتدا کنار نیامده ام. برای پدر و مادر مقتدا هم همینطور بود ممکن یکی از دلایلش این باشد که مفقود بود. همه خانواده های مفقود همین احساس را دارند در واقع خانواده شهدا با دیدن پیکر شهید دلشان آرام می کیرد و اما خانواده شهدای مفقودالاثر این طور نیست.

بعد از شهادت مقتدا خانواده ما شهدای دیگری هم داد. پسر خاله من اولین کسی بود بعد از مقتدا در «مهران» شهید شد. دو تا پسر دایی ام در «جزیره مجنون» شهید شدند. همسر خواهرم در «والفجر هشت» شهید شد . شهادت آنها را خیلی راحت تر پذیرفتیم.


*** همسر شهید شدن چه حسی را به شما القاء می کرد و بعد از شهادت ایشان چگونه با زندگی کنار آمدید:

ممکن کسی با خودش فکر کند این مدت کوتاه که من و مقتدا با هم عقد و ازدواج کردیم چه یادگاری و خاطره ای می تواند با توجه به اینکه مقتدا بیشتر این زمان را در جبهه بوده ، داشته باشد.

همسر شهید بودن عین اوج و سرزندگی است. درست است که پاره ای از تن ادم از ادم دور می شود و هرگز او را نمی بینی دستش را نمی گیری باهاش هم کلام نیستی. اما حس روانی پشتیبانی شهید آن قدر قوی است که در هر لحظه او را در کنارت حس می کنی. همسران شهدا در این سالها خیلی آزار دیدند و اذیت شدند. من و امثال من از هیجده سالگی تنها شدیم و در آغاز یک زندگی عاشقانه به پایانی این چنینی رسیدیم اما پای آرمان های انقلاب و اسلام ایستادیم. شهدا یک رسالتی داشتند و ما بعد از آنها رسالتی دیگری در راستای همان رسالت و موازی با رسالت شهدا داریم.

ماعاشق امام و ولایت و اهداف و آرمانهای اتقلاب بودیم چه زن و چه مرد. من جرات نمی کردم به مقتدا ابراز احساسات و وابستگی کنم چون می ترسیدم از سر وظیفه و تعهد نسبت به همسر در جهادش درنگ کند. ما نسلی بودیم چه زنمان و چه مردمان در انقلاب و امام ذوب شدیم و همه خطرها و ناملایمات را پذیرفتیم.

*** مقتدا چگونه پاسداری بود؟

امثال مقتدا پاسدار واقعی انقلاب و میهن بودند. مقتدا خیلی به سپاه پایبند بود و به خاطر دارم که روزی که داشت برای آخرین بار اعزام می شد چمدانی را آورد که لباس های فرم سپاه توی اون بود. گفت: این لباس ها مستعمل است اگر این ها رو دور ریختی حواست باشد آرم سپاه رو بیرون نیندازی. به شدت این ارگان و اهدافش برای مقتدا با ارزش و مقدس بود. این تقدس ظاهری نبود ما حتی عقدمون با لباس فرم سپاه بود.

مقتدا به شهادتش ایمان داشت حتی تابلو سر مزارش رو هم آماده کرده بود. یک روز با یک عکس که تازه انداخته بود به خانه و می گفت: این عکس روبرای سر قبری گرفتم.

*** شخصیت و منش او را چگونه شناختید:

مقتدا بی نهایت خانواده دوست بود و به خانواده اش احترام می گذاشت با اینکه آراء و نظراتش با همدیگر متفاوت بود. حرف و نظرات همه را می شنید و احترام می گذاشت تا جایی که می توانست حتی بیشتر از توانش هم به دیگران کمک می کرد.

همیشه به سه اصل احترام به خانواده حجاب و پیروی از ولایت فقیه توصیه می کرد.

*** اگر حرفی هست که می خواهید مطرح کنید،  بفرمایید:

سه سال پیش یک شب خواب دیدم مثل گذشته من و مقتدا با هم زندگی می کنیم و توی یک مکانی هستیم که مقتدا وسایل پذیرایی را مهیا کرده بود و در حال کندن چند تا قبر است. من هم در چیدن وسایل پذیرایی به او کمک می کردم. از او می پرسیدم: چه اتفاقی افتاده ؟ چه خبر؟ می گفت که مهمان دارم.

«شهدای گمنام مهمانان مقتدا»

فردا صبح که از خواب بیدار شدم خیلی نگران بودم احساس می کردم که اتفاقی بدی ممکن در شرف وقوع باشد. صدقه گذاشتم و چند روز بعد به طور اتفاقی در مراسم شهدای گمنام حضور داشتم که در آن مراسم اعلام شد که این شهدا فردا مهمان طالقان هستند. مقتدا که در گلزار شهدا طالقان آرمیده، پنج تا قبر برای پنج شهید کمنام آماده می کرد و می گفت که مهمان دارد... می خواهم این را بگویم که چقدر شهدا آگاه و ناظر بر زندگی ما هستند. من وجود مقتدا را در همه ابعاد زندگی احساس می کنم. حتی وقتی که پیکرش آوردند قبل از آن خودش خبر بازگشت پیکرش رو به من داد و چند روز بعد پیکر مقتدا پیدا شد. من یقین دارم که همه خانواده شهدا این ارتباط را دارند و ببینید که مادر و پدرشهید چه ارتباطی با شهید می توانند داشته باشند. امیدوارم خود شهدا به ما کمک کنند و راه درست را آنها به ما نشان دهند.


          گفتگو و عکس: نجمه اباذری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده