در سالروز شهادت«شهید علی رضا رهبری آزاد» منتشر می شود:
از کودکی راه مسجد را آموخت و سالهای کودکی را دراین را گذراند. مسجد محل ( مسجد امام علی النقی خیابان اهل بن علی علیه السلام ) می بردیم و با آداب مسجد آشنا می نمودیم
روایت پدرانه ای برای فرمانده شهید؛ از مربیگری تاکتیک پادگان  تا فرماندهی گروهان

نویدشاهد البرز:

شهید «علیرضا رهبری آزاد» فرزند « علی اصغر و معصومه» در شهر تهران در روز بیست و پنجم دیماه 1342، متولد شد. وی تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم ادامه داد و در زمان دفاع مقدس به جبهه رفت و حماسه ساز یهای فراوان نمود و از مربی تاکتیک پادگان امام حسین تا فرماندهی گروهان پیش رفت و در والفجر چهار در پنجوین تاریخ چهارم دیماه 1362 ، به درجه رفیع شهادت رسید و پیکرش بعد از چهارده سال به وطن بازگشت و در بهشت زهرا تهران در جوار دوستان و همرزمان شهیدش به خاک سپرده شد.

روایت پدرانه ای برای فرمانده شهید

شهید «علیرضا رهبری آزاد» در سال 1342 ، در تهران میدان خراسان خیابان خاوران متولد گردید و از دو سالگی شهید با من(پدر) راهی مسجد شد. از کودکی راه مسجد را آموخت و سالهای کودکی را دراین راه گذراند. مسجد محل ( مسجد امام علی النقی خیابان اهل بن علی علیه السلام ) می بردیم و با آداب مسجد آشنا می نمودیم و پس از مدت سه سال به مسجد می بردیم دیگر خودش پایش به مسجد باز شد و نماز را با همان حالت کوچکی و کودکی می خواند و مکبر امام جماعت بود و مردم مومن مسجد با صدای تکبیر ایشان آشنا شدند و خیلی صدایش را دوست داشتند، همه تکبیرها را او بگوید و دوران تحصیل او آغاز شد و او را به مدرسه اسلامی می فرستادیم و او را با قرآن و نماز آشنا کردیم . چنان شده بود که خودش به موقع نمازهایش را می خواند و مرتب به مسجد می رفت و کلاس قرآن را خوب یاد گرفت و روزهای جمعه با به نماز جمعه تهران می آمد.

یک روز از نماز جمعه دانشگاه بر می گشتیم اوایل انقلاب بود، در دانشگاه صنعتی شریف چهار راه کالج  و کمونیست و منافقین در آن دانشگاه اجتماع کرده بودند و درب ها را بسته بودند و مسلط شده بودند که مردم شریف همیشه در صحنه که از نماز جمعه بر می گشتند جلوی درب دانشگاه اجتماع کرده بود ، و من هم به اتفاق این شهید ( پسرم ) با کمک چند نفر درب دانشگاه را با هزار زحمت بازکردیم و وارد دانشگاه شدیم و دنبال کمونیست ها کردیم و تعدادی از آنها دستگیر و بقیه فرار کردند و موفق شدیم دانشگاه را از دست کمونیست بگیریم و پسر بنده ( شهید علیرضا ) در آن زمان 14 ساله بود و ایشان را در تمام راهپیمائی ها که زمان طاغوت انجام می شد، ایشان را همراه خود می بردیم و ایشان دیگر فعالیت و مبارزات خود را خود به خود انجام می داد و در همه کارهای بسیجی فعالیت گسترده ای داشت و علاقمند بود که فعالیت کند و ایشان خیلی دوست داشت در سپاه پاسداران وارد شود و موفق شد به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آید.

از سال 1358، در آن نهاد مقدس فعالیت چشمگیری از خود نشان داد و پس از مدتی که در آنجا بود به عنوان مربی تاکتیک مشغول فعالیت و آموزش دادن شد که عده بسیار زیادی را آموزش تاکتیک داده و خیلی زیبا و خوب و پخته آموزش می داد که باعث عبرت و تعجب مسئولین گردید و یک روزی گفت: چرا من باید مرتب اموزش بدهم و دوستانم همه به جبهه بروند و با اصرار زیادی که داشت به جبهه اعزام شدو چند ماهی در جبهه بود که آمد به تهران و مجددا" مشغول آموزش تاکتیک شد و هر موقع عملیات می شد، از تلویزیون یا از رادیو می شنید که همرزمان خود در جبهه عملیات می کنند.

ایشان بسیار ناراحت بود که چرا با آنها نیست باز هوای جبهه به سرش زد که برود مسئولیت قبول نمی کرد. به ایشان می گفتند: شما در اینجا آموزش بدهید بهتر است بعدا" برو ایشان می گفت: خیر من باید بروم جبهه و حتی «سردار رضایی» فرماندهی سپاه پاسداران با اعزام ایشان به جبهه موافقت نمی کردند. دست به سر ایشان می کشیدندو می گفتند: شما اینجا باشید بهتر است ولی علیرضا زیر بار نمی رفت و حتی ( بنده خودم پدر شهید مرتب در جبهه ها بودم ایشان در خانه سرپرستی رابه عهده داشت ) و مادر ایشان که تنها فرزند ذکور خانواده بود راضی نمیشد.

به جبهه اعزام شود مادرش می گفت : پدرت در جبهه است تو نمی خواهد بروی. شهید می گفت: آن پدرم یک وظیفه دارد و من یک وظیفه دارم، باید بروم. آنقدر به مادرش اصرار کرد و ایشان دید خیلی اصرار دارد بالاخره یک روزی نامه از پادگان آورد و امضاء والدین را می خواستند و این شده که بنده امضاء کردم ولی مادرش راضی نمی شد و بالاخره موفق شد از مادرش امضاء جبهه رفتن را بگیرد و شهید خیلی خیلی خوشحال شد که موافقت والدین خود را جلب کرده و بالاخره به جبهه مقدس در سال1360 ، اعزام شد. در جبهه های حق علیه باطل به عنوان فرمانده گروهان منصوب شد و در آن منطقه مریوان هم آموزش می داد.

آموزش تاکتیک عملی هم فرمانده گروهان شهادت را اداره کردند و از آنجا نامه می داد. خیلی ذوق می کرد و خیلی کم به مرخصی می امد و در چند عملیات شرکت داشت و دوستان این شهید می گفت: علیرضا واقعا" در جبهه خیلی فعالیت دارد و مسئولیت های سنگینی را برعهده دارد و هم به کارهای خود رسیدگی می کرد و هم کمک به همرزمان خود و در آنجا حتی در خانه هم که بود نماز شب او ترک نمی شد و بسیار مناجات عارفانه داشت و مرتب می گفت: خدایا هر چه زودتر شهادت را نصیب من بنمای و یکی از دوستان همرزمش او برای ما تعریف می کرد ( به نام برادر بلور پارسا) شب قبل از شهادتش در خواب می بیند، ایشان با لباس بسیار تمیز و سفید و نورانی ایستاده است و صبح آنروز چهره ایشان را خیلی نورانی می دیدند و یک حالت مخصوصی را داشت.

اتفاقا" عملیات والفجر 4 شروع شده بود به مرحله سوم عملیات رسیده بود که به ایشان ماموریت دادند، همراه گروهان خودش به «تپه کله قندی» حرکت نماید و در آن منطقه آتش دشمن خیلی شدید بود و نمی توانستند آن کله قندی 1902 متر را تصرف کنند و ایشان از پایین تپه همراه با تخریب چی حرکت می کند که ناگهان پای تخریب چی روی مین می رود و منفجر می شود. هر دو پای تخریب چی قطع شد و از جمله ترکش گلوله به سر و پا و دست شهید علیرضا خورد و ایشان نسبتا مجروح می شود و بیسیم چی به فرمانده گردان اطلاع می دهد که وضع اینطوری است چه کار کنیم؟ دستور عقب نشینی می دهد و میگوید: هر کدام از مجروح ها که قابل درمان هستند بیاورید و چون شهید علیرضا قابل درمان نبود شهید را همانجا رها می نمایند و بر می گردند.

تا مدت ده سال پیکر وی را نیاورده بودند که بعد از ده سال پیکر پاکش را آوردند و در قطعه 28 بهشت زهرای تهران دفن کردند و ایشان در آن هنگام حدودا بیست سال داشت.

روحش شاد و راهش گرامی باد و خداوند روح همه شهدا را با امام حسین (ع) محشور فرماید . والسلام ( پدر شهید علی اصغر رهبری ازاد) .



منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده