در سالروز شهادت شهید منتشر می شود:
نيرو ها باز به جلو فرستاده مي شدند. در 100 متري مان تانكهاي روشن قرار گرفته بودند يكي از برادران باشليك چند گلوله آرپي جي به يكي از تانكها نتوانست بزند. اينبار رفتم جلو و با يك موشك آنرا منهدم ساختم...
خاطرات خودنوشت شهید« غلام رضا ترکیان » و همرزمانش(2)

نویدشاهد البرز:


شهید«غلامرضاترکیان» که نام پدر« علی» و مادرش« حاج بیگم» می باشد. در سال 1343 در شهر کرج به دنیا آمد و یحصیلات خود را تا مقطع دیپلم ادامه داد و در دوران دفاع مقدس به جبهه مهران رفت و جانانه در مقابل دشمن زبون جنگید و از میهن خود دفاع کرد و سرانجام در نوزدهم آذر ماه 1364، بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نایل آمد و به خیل همرزمان شهیدش پیوست و پیکر پاکش در گلزار شهدای چهارصد دستگاه کرج به خاک سپرده شد.

خاطرات خودنوشت شهید« غلام رضا ترکیان » و همرزمانش(2)


خاطراتی از جبهه به نقل از شهید« غلام رضا ترکیان »

در شب هشتم اسفند ماه 1362، عمليات عظيمی شروع شد. ساعت تقريباٌ 9 شب بود در يك ستون عظيم قرار گرفتم گروهانها و گردانها در تيپ 21 در حركت شديم. از جاده گذشتيم و به بركه های آب رفتيم و از بركه ها هم گذشتيم و به دشت وسيعی از عراق رسيديم. جايي كه مكان تانكهای عراقی و نفرهای عراقی كه در دست سنگرهاي مخفي زده بودند رسيديم ولي با تكبير الله اكبر ما آتش در وجود شان شعله ور شد. دوشكاهای دشمن مثل باران بر سر بچه ها ميريخت و مثل برگ خزان كه در فصل پاييز بر روی زمين مي افتاد و ريخته می شد ولي با شليك چند آرپي جي هفت و شليك كلاشها ،مزدوران فرار را برقرار ساختند و حدود 100 نفر از آنها به درك واصل شدند.

اينجانب كارم كمك آرپي جی بود ولي آرپی جی زن در مرحله اول از من جدا شد و من خود آرپی جی كه از عراقيها بود به دست گرفتم و جلو رفتم و مرحله اول عمليات تانكهايي كه در يك جا مستقر بودند همه منهدم شدند. ما در وسط قرار گرفته بوديم ودر جناح چپمان گردان علی اصغر و دردست راستمان لشكر نجف ما زودتر از همه رسيديم و به طرف راستمان حركت كرديم و رسيديم به جايي كه بايد لشكر نجف عمليات مي كرد و به ما دست مي داد ولي خبري از آنها نبود و ما دوباره عملياتمان را با نيروي كم ولي با ايمان قوي تر شروع كرديم و به آتش دوشكا برخورد كرديم و آتش بسيار سنگيني بود.

خلاصه ما در ميان باتلاق قرار گرفته بوديم و بعضی هايمان خاكريزهای بسيار كم ارتفاع كه تير دوشكا و آرپي جي از آنها عبور نمي كرد پس از مدتي مقاومت دشمن پا به فرار گذاشت و به جاده رسيديم بنا بود از جاده عبور كنيم و پل دوم برسيم رفتيم و به كانالهايی كه دشمن زده بود رسيديم آنها آنطرف جاده بودند و ما اينطرف نيرو خسته و وارفته به سنگر گرفتن پرداختند. به خدا آنچه كه مي نويسم حقيقت است با انداختن چند نارنجك به آن طرف خيابان تعدادی پيش از دهها نفر كشته شده و عده ای به وسط خيابان با يكی از برادران رفتيم تا رسيديم در حدود 50 نفر دستهايشان را بالا بردند و اسير شدند. آنها را به طرف نيروهاي خود حركت داديم و آنها را گوشه ای از بركه آب نشانديم به يكي از آنها گفتم كه برو و بقيه را هم بياور.

يكي بلند شد و رفت اما به آن طرف خيابان نرفته بود كه دوباره برگشت كه با شليك يك گلوله بر زمين افتاد .

نيرو ها باز به جلو فرستاده مي شدند. در 100 متري مان تانكهاي روشن قرار گرفته بودند يكي از برادران باشليك چند گلوله آرپي جي به يكي از تانكها نتوانست بزند. اينبار رفتم جلو و با يك موشك آنرا منهدم ساختم. خيلي خسته شده بودم وديگر نای نفس كشيدن نداشتم. در حدود 10 دقيقه در يك سنگر كه برادران سنگر گرفته بودند، رفتم و استراحت كردم و خيلي زود بلند شدم و برخورد به برادر لطفی كردم كه دست راستش تير خورده بود به پنجه های دستش ، خيلی سطحي بود فوراٌ دستش را باندپيچي كردم و با هم حركت كرديم. حسن شفيعی را هم ديدم جلو آمديم و بعد از استقرار در يكي از سنگرها ديدم كه برادر «قاسم محمودی» شهيد شده و برادر «عباس خدابخشی » مجروح شده و «اكبر پور» هم مجروح و «جابر بنادكوكی» هم مجروح در آنجا هم موقع برادر «محمد شفيعی» را ديدم مي خواستم برادر خدابخشي را باندپيچي كنم كه محمد گفت: ولش كن بيا بريم جلو من هم او را رها كردم و رفتم جلو در جايي كه محمد راگم كردم درآخر مقرها رسيده بودم كه محمد را زخمي كرده بودند. مي گفتند از پشت سر او را زده اند من هم همان موقع كه در حدود 5 نفر بوديم و ممكن بود هر لحظه كشته شويم به عقب آمديم.

در حين آمدن «حسن شفيعي» را ديدم. گفتم: بيا عقب بريم و باهم به عقب آمديم در يكي از كانالها رفتيم براي نماز صبح كه «رضا زينعلی» را ديدم كه سرش خونی بود. گفتم: چي شده گفت: هيچي بعد متوجه شدم كه سرش را روی جنازه يكی از عراقيها گذاشته بود و خونی شده بود در آن موقع گريه ام گرفت به شدت ،چون حسن را آنجا ديدم و روم نمي شد كه بگم حسن ، محمد شهيد شده خلاصه حركت كرديم مسئول گردان را ديدم كه مجروح شده بود. گفت: بيا بريم عقب من را موج گرفته بود خیلی به شدت كه ديگر قدمهايم حس حركت نداشت.

در حدود 30 كيلومتر به عقب رفتيم پياده و بعد با خبر شديم كه مسئول گروهان شهيد شده و از يك گروه 10 نفر زنده مانده بودند و هنوز معلوم نيست و از قرار معلوم دوباره بنا است كه امشب يعنی يك شب بعد از عمليات دوباره عمليات كنيم و هنوز معلوم نيست و شايد كه بروم و ديديد روی كاغذ سفيد چيزی نوشته نشود.

خدايا! چه كنم هر وقت جانم در خطر باشد بيشتر ياد تو هستم تا روزي كه روزهاي عادي را مي گذرانم .خدا! اگر من بنده توام خدايا تو خوبم كن و هميشه به يادم بياور. خدايا ! دوست دارم خوب باشم ولي آخر شب وقتی تسويه حساب مي كنم باز مي بينم سخت معصيت كارم خدا اگر تو مرا نبخشي بسيار گناه كارم و محتاجم خدايا دل سنگم ولي دوست ندارم آزار به كسي برسانم ولي باز ميبينم كه مردم آزاری كرده ام خدايا در حق خود قانع ام ولي باز از حق خود تجاوز مي كنم سعي دارم خدا با تو عهدی مي بندم كه ديگر هيچ كاری بدون رضای تو انجام ندهم.

ولي همينقدر از تو سپاسگذارم كه كارهای نيك و فقط به خاطر تو انجام مي دهم خدا در جبهه نتوانستم خود را بسازم اي خدا تو مرا بساز.


منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده